محل تبلیغات شما

.




چشمان تابناک تو، ای مادر امید

در آسمان شب‌زده‌ام می‌پراکند

 یک کهکشان

بذر ستاره‌های درخشان.

 

گاهی که یأس

با ابرهای تیره‌ی انبوه و راکدش

بر جان خسته و دل درهم‌شکسته‌ام

می‌آورد هجوم

و غاصبانه

بر زندگی شب‌زده‌ام چیره می‌شود

یا وحشیانه

پامال می‌کند همه‌ی هستی مرا

حس می‌کنم اگر که نمی‌بود

سوسوی چشمهای درخشانت

از دوردست خاطره چونان ستارگان

با آن نگاه روح‌نواز امیدبخش

با مهربانی‌اش که مرا

دل‌گرم می‌کند

هم می‌دهد به من

نیروی پایداری و نستوهی

هم قدرت شکیب

من در سیاهی شب غم غرق می‌شدم

و ترسنای یأس مرا می‌برد

در کام خود فرو

و با ولع تمام وجودم را

چون اژدهای هیوره می‌بلعید.

 

گاهی هم از خودم

می‌پرسم

ما در کدام بازار

و در کدام عرصه‌ی سوداگری سود و زیان

شادی‌مان را

این‌گونه رایگان

از دست داده‌ایم

و جای آن متاع غم و رنج و درد را

سودازده به قیمت شادی خریده‌ایم؟

تاریخ ما پر است از این‌گونه باختها

سرمایه‌سوخت‌ها

هستی‌گداخت‌‌ها.

 

بسیار مایلم که بدانم

ما در کدام چاه زمان سرنگون شدیم

چاهی در عمق برزخ

چاهی به هولناکی دوزخ

که این‌چنین برون شدن از آن برایمان

ناممکن است

انگار حبس بودن ما در درون آن

(چاه بدون منفذ و بی‌روزن زمان)

بی‌انتهاست

انگار بسته بودن راه گذار ما

از این سیاهی شب وحشت

از این هراسخانه‌ی ظلمت

ماناست.

 

اما در این دقایق دلتنگی

من بی‌پناه نیستم و بی‌کس

زیرا تو با منی و پناهی برای من

ایمن‌ترین پناهگاه

و من

در لحظه‌های حسرت و افسوس

یا

آن دم که غم هجوم به قلبم می‌آورد

و یأس

بر روح و جسم خسته‌ی من چیره می‌شود

چشمان تابناک تو را

ای روشنایی ابدی!

ای مهربانترین!

می‌آورم به یاد

با سوسوی هزار هزاران ستاره‌اش

آن‌گاه می‌سرایم

سرمست آن سرود رهایی که همسرا آن را

پرشور می‌سرودیم

بر یال کوهسار مسیر صعودمان

آن دم که بودیم

با هم به سوی قله‌ی آمال رهسپار

و بعد

احساس می‌کنم کم کم دارم

تغییر حال می‌دهم و خوب می‌شوم

و ابرهای حسرت و غم می‌پراکنند

و باز آسمان دلم صاف می‌‌شود

کم کم کویر خشک خیالم

با این حضور مفرط تاریکی

تبدیل می‌شود به فروغستان

و دشت بی‌شمار ستاره.

 

چشمان تابناک تو، ای مادر امید!

در آسمان شب‌زده‌ام می‌پراکند

 یک کهکشان

بذر ستاره‌های درخشان.





 

صدآفرین به زن

زایای جاودان

صدآفرین به زن

بر خوان جاودانگی عشق، میزبان

 

 

زن در شعر سیاوش کسرایی مقامی والا و ارجمند دارد. زن در مقام انسان، زن در مقام مادر، همسر، دختر (به عنوان خویشاوند) و در مقام یار و دلدار و نگار در شعر او حضوری چشم‌گیر دارد. او از معدود شاعران نیمایی بود که برای همسرشان شعر سرودند (1) و یکی از دفترهای شعرش، "سنگ و شبنم" را که مجموعه‌ی دوبیتی‌ها و رباعیهایش است، برای دختر خردسالش، بی‌بی، به یادگار گذاشت(2) هم‌چنین از معدود شاعران نیمایی بود که برای فروغ فرخزاد و درگذشت نابه‌هنگامش شعر سرود(3).

در نگاهی کلی آن‌چه چشم‌گیر است این است که کسرایی برای زن احترامی عمیق و ارزشی والا قائل بوده و زن را به عنوان جنس زایا و بارآورنده و پرورنده‌ی فرزندان و نسلها می‌ستوده و بزرگ و گرامی می‌داشته است.

در میان شعرهای کسرایی که در آنها به زن توجه و اشاره شده یا شعر فضایی نه دارد، چند شعر هست که او در آنها از مادرش سخن گفته است. یکی از این شعرها، شعر "بوی بهار" است که در آن شاعر تصویری از مادرش ترسیم کرده در حال ریختن گندم در آب و آماده سازی خانه برای نوروز و بهار:

 

مادرم گندم درون آب می‌ریزد

پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید

خانه می‌روبد، غبار چهره‌ی آیینه‌ها را می‌زداید

تا شب نوروز

خرمی در خانه‌ی ما پا گذارد

زندگی برکت پذیرد با شگون خویش

بشکفد در ما و سرسبزی برآرد.

 

در شعر "کلید"، کسرایی ماجرایی طنزآمیز از حواس‌پرتی مادرش نقل کرده است.  مادر با مهمان از راه رسیده پشت درب خانه مانده و می‌خواهد درب خانه را برای مهمانش باز کند ولی نمی‌تواند چون کلید را گم کرده، درحالی که کلیدهای مادر آویز حلقه‌های النگویش است، ولی او با حواس‌پرتی دنبال دسته کلیدش می‌گردد:

 

ناخوانده میهمان

اینک ز گرد راه رسده‌ست و از قضا

دسته کلید مادر من گم شده‌‌ست باز.

.

چشمت کجاست؟ مادرک بی‌حواس من!

آخر کلیدها

آویز حلقه‌های النگوی دست توست.

 

در شعر "غربت" تصویری از مادر شاعر دیده می‌شود، در آستانه‌ی آماده شدن برای خواندن نماز صبح، در آن دقایقی که در سرزمین شاعر ستاره‌ای غروب می‌کند و مبارزی تیرباران می‌شود. این شعر برای سروان حسین قبادی سروده شده که در سحرگاه 22 تیر ماه 1343 تیرباران شد. در آغاز شعر کسرایی چنین نوشته: برای مردی تنها در انتهای راهش:

 

هنوز مادرم

نماز صبح را نخوانده بود

مؤذنی هنوز

ندایی از مناره سر نداده بود

که در کناره‌ی افق

سپیده سر زد و ستاره‌ای

به سرزمین ما غروب کرد

.

 

از حضور مادر در شعرهای سیاوش کسرایی که بگذریم، خاصترین شعری که او برای ن، و به طور خاص برای یک زن، سروده، شعر "تولد" است. او این شعر را "به زن، به همه‌ی ن وطنم" تقدیم کرده است. سیاوش کسرایی شعر "تولد" را در آبان 1353، خطاب به گیل‌آوا (نام مستعار زنده‌یاد مهرنوش ابراهیمی) سروده. مهرنوش ابراهیمی که در دهم مهرماه همان سال در سن بیست و چهار سالگی در درگیری مسلحانه با نیروهای امنیتی شاه، در کوچه‌ای در جنوب شهر تهران، کشته شد، نخستین چریک زن جان‌باخته در آن سالها بود. شعر با این بند زیبا شروع می‌شود:

 

گیل‌آوا!

ای کودک کرانه و جنگل

ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط

از کوره‌راه دامنه و ده

با ما بگو که بوی چه عطری

یا بال رنگ‌رنگ چه مرغی تو را کشاند

تا پایتخت مرگ؟

 

در ادامه شاعر از رنجهایی که گیل‌آوا برده و همراهی نکردن مردم با او سخن گفته، از رنجهایی که به مرگش انجامیده:

 

گیل‌آوا!

ای روشنای چشم همه خانوار رنج

بی شمع و بی چراغ

در پیش چون گرفتی این راه پر هراس؟

وان‌گاه از کدام نشانی

بر خلق در زدی که جوابت نداد خلق؟

 

وقتی گلوله‌ی تو به بن‌بست کوچه‌ها

بر جثه‌ی جنایت

دندان ببر بود که در گوشت می‌چرید

 

وقتی فشنگ آنان

در قامتت بهاری در خاک می‌کشید

بی‌راه و بی‌گناه

سر در گم هزار غم خرد، عابران

آنان که بایدت به کمک می‌شتافتند

آرام سوی خانه و کاشانه می‌شدند.

 

ای وای از آن جدایی و این جرئت

فریاد از این جنون شجاعت.

 

پایان‌بخش شعر رازونیازی مرثیه‌وار با گیل‌آواست:

 

گیل‌آوا!

ای خوشه‌ی شکسته‌ی انگور!

آه، ای درخت خون!

گیل‌آوا!

 

اینک بگو به ما

تا با کدام اشک، رشادت را

ما شست‌وشو کنیم؟

چونان تو را کجا

ما جست‌وجو کنیم؟

 

ای بر توام نماز!

ای بر توام نیاز هزاران هزارها!

تکرار شو

بسیار شو

ای مرگ تو تولد زن در دیار من!

یکتای من، خجسته، گیل‌آوا!

 

در شعر "درد دست" هم شاعر با ن و دختران شهرش سخن گفته:

 

ای ن و ای دختران شهر!

کو میوه‌ای که ترانه‌ای بدان رنگین گردد؟

کو معجزه‌ی رسالتی در اثبات سلطنت مهر؟

کو انگیزه‌های شیرینیتان؟

در نقر کتیبه‌ی محبت بر سینه‌ی بیستونها

ای خداوندان د‌ل‌خواه!

کو لالای مادرانه‌تان؟

بر گهواره‌های بی‌تکان دوستی

 

و در شعر "میزبان" به زن که گوهر زایندگی جاودان و میزبان جادوانگی خوان عشق است، آفرین فرستاده:

 

بالا گرفت و بال برآورد و نردبان

زاندیشه بر نهاد به سوی ستارگان.

 

نه، او فرشته نیست

اما عروج کرد تا که بخواند

بر سفره‌ی زمینی زحمتکشان به مهر

خیل فرشتگان.

 

آری، صعود کرد تا که بچیند

تک میوه‌ی خرد را از باغ آسمان.

 

صدآفرین به زن

زایای جاودان

صدآفرین به زن

بر خوان جاودانگی عشق، میزبان.

 

از شعرهای خاص دیگر کسرایی در این زمینه، شعر "نامزدی" است که او آن را برای نامزدش و نامزدیشان سروده است و در آن حال و هوای روزهای جوانی و عشق پاکشان و گونه‌های سرخ شده از شرمشان در لحظه‌های دیدار را بسیار زیبا و گویا ثبت کرده است:

 

شاپرک‌وار و سبک‌جان می‌پریم

از سر هر لحظه‌ی بی‌بازگشت

پیش رومان بیشه‌های آرزو

پشت سر شیرین و تلخ سرگذشت.

 

شرم در چشم و حیا در گونه‌ها

هردو پنهانی به هم دل می‌دهیم

پیش می‌رانیم در بحری غریب

موج غمها را به ساحل می‌دهیم.

 

از محبت ما به گرداگرد خویش

پیله‌ی زرینه‌تاری می‌تنیم

خنده‌های بی‌دلیلی می‌کنیم

حرفهای نابه‌جایی می‌زنیم.

 

او نگاهم می‌کند: صیاد عشق

من نگاهش می‌کنم: آهوی رام

او ز سویی، من ز دیگر سو به شوق

هر دو می‌بافیم تار و پود دام.

 

از سر هر لحظه‌ی بی‌بازگشت

شاپرک‌وار و سبک‌جان می‌پریم

ارمغان روزهای دور و دیر

عطری از عشق و جوانی می‌بریم.

 

در شعر "هدیه" هم تصویری‌ست که احتمالن او برای نامزدش خلق کرده و در آن از هدیه‌ی شبانه‌ای که برای نامزدش برده سخن گفته: یک سینه‌بند:

 

اما شبانگاه

وقتی که می‌آیم به زیر پلکان‌های سرایت

در دستهایم سینه‌بندی‌ست

من هدیه می‌آرم برایت.

 

حضور دختران کار هم در شعر کسرایی جالب توجه است. در شعر "شالیکار"، دختر شالیکاری را می‌بینیم که با گیسوان افشان بر لب رود، روی سنگی سپید نشسته و پاهای گل و لای اندودش را که از کار طولانی در شالیزار خسته و کوفته و گل‌آلود شده، در آب رود می‌شوید:

 

آسمان ریخته در آبی رود

طرح اندوه غروب

دختری بر لب آب

روی یک سنگ سپید

زیر یک ابر کبود

پای می‌شوید، پاهای گل و لای اندود.

 

پای می‌شوید و می‌اندیشد:

"کار

کار در شالی‌زار"

 

در دل رود کبود

می‌دود سوسوی تک‌اختر شام

و از آن پیکر تار

که نشسته‌ست بر آن سنگ سپید

گیسوانی شده افشان بر آب

نگهی گم‌شده در شالی‌زار

 

شعر "در راه" از معدود شعرهای عاشقانه‌ی کسرایی است که فضایی ایلیاتی دارد و عشق یک مرد ایلیاتی را به دختر محبوبش تصویر کرده:

 

آسمان مزرعه‌ی باران است

و نشانی از آبادی در جاده نیست.

 

روی یابوها مردان نمدپوش خموش

از میان ابروهاشان انبوه و سیاه

و بخاری که ز گرد سر یابوها برمی‌خیزد

تندی گردنه را می‌پایند.

 

و ن

کودکان را همچون کوژی اندر پس پشت

بسته در چادر شب

به کف خوابی سنگین و غمین می‌سپرند.

 

گاه آوازی از چوب به دستی هم‌پا

می‌برد خواب از سر

می‌کند قافله را همراهی:

"آی لیلی، لیلی!

عاشقت بیم خیلی

در رهت بوم شو و روز

ته نداری میلی!"

 

در شعر "آوازی از پنجره‌ی ماه"، حوا در مقام نماد عشق و آفرینش، به عنوان "هووی پاک‌دل آفرینش" توصیف شده، و همراهی برای آدم که آوازش از پنجره‌ی ماه دل‌کش است:

 

آدم!

بیرون شو از زمین

چونان که از بهشت

تو دست‌کار رنجی و پرورده‌ی امید

راحت بنه، گریز دگر کن ز سرنوشت.

 

حوا هووی پاک‌دل آفرینش است

با او بیا به راه

با او بیا که عشق دهان واکند به شعر

کاواز او ز پنجره‌ی ماه دل‌کش است.

 

یکی از جنبه‌های جالب توجه در دیدگاه سیاوش کسرایی دیدن عشق به شکل زن، به ویژه زن مرده یا زن سیه‌فام است. در شعر "درد دست" او عشق را به صورت زیبازنی که در گورستان خفته، تصویر کرده است:

 

و افسوس که در گورستان قدیمی شهر

خفته است

زیبازنی که عشق نام داشت

آری، در گورستان قدیمی

زنی باکره خفته‌ست

که نتوانست

دختری برای عشق ورزیدن

بیاورد

ورنه

ما همه آغوش بودیم سراپا.

 

در غزلی با عنوان "ای عشق" هم او عشق را به صورت "بانوی سیه‌فام" تصویر کرده:

 

ای عشق تو بانوی سیه‌فام منی

زیبای خموش عمر و ایام منی

.

چون چهره‌ی تو هنوز در تاریکی‌ست

ای عشق! تو بانوی سیه‌فام منی.

 

ن چادری با چادرهای سیاه‌فام  هم در شعر کسرایی حضور دارند، در گورستان و نشسته بر گرد گوری:

 

زنهای چادری

چون گله‌ای پرنده‌ی کور سیاه‌فام

بر گرد گور تازه نشستند و نوک زدند.

 (تاریکی در تاریکی)

 

 

 

در منظومه‌ی حماسی "آرش کمان‌گیر" هم ن حضوری اگرچه کم‌رنگ دارند:

 

نظر افکند آرش سوی شهر آرام

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

.

دشمنانش در سکوتی ریش‌خندآمیز

راه وا کردند

کودکان از بامها او را صدا کردند

مادران او را دعا کردند

پیرمردان چشم گرداندند

دختران بفشرده گردن‌بندها در مشت

همره او قدرت عشق و وفا کردند.

 

ن شاهنامه هم در شعر سیاوش کسرایی جایگاه خاص خود را دارند. سودابه در شعر  "در آزمون آتش" که از سروده‌های سالهای واپسین عمرش است، و تهمینه و گردآفرید در منظومه‌ی "مهره‌ی سرخ" که آن هم از سروده‌های دهه‌ی آخر زندگی‌اش است.

در شعر "در آزمون آتش"، سیاوش کسرایی ضمن ارائه‌ی تفسیری نو از داستان سیاوش و سودابه و کاووس و آزمون آتش که در پی تهمت ناروایی که سودابه به سیاوش زد، سیاوش برای اثبات پاکی و بیگناهی خود مجبور به شرکت در آن شد، اشاره‌ای هم به سودابه و عشق ممنوع و ناکام و نکوهیده‌اش به سیاوش می‌کند:

 

باز بر این سرزمین سوخته‌دامن

فتنه‌گر روزگار شعله برانگیخت

طرفه حدیثی کهن به توطئه نو کرد

تهمت ننگی به نام نیک درآمیخت.

 

فتنه‌ی سودابه بود و شعله‌ی تهمت

تهمت بشکستن حریم حرم بود

غیرت کاووس بود و شرم سیاووش

این‌همه، بر هر دو جان خسته ستم بود

.

اما سودابه آه بود، همه آه

رنجه ز پیروزی حقیقت و بهتان

هرچه سرانجام آزمون به کف او

توده‌ی خاکستری ز باد پریشان.

 

در منظومه‌ی "مهره‌ی سرخ" دو شیرزن حضوری پررنگ و چشم‌گیر دارند: تهمینه و گردآفرید. نخست تهمینه وارد صحنه می‌شود. سهراب با پهلوی شکافته بر خاک افتاده و در حالی‌که در هجوم تب می‌سوزد و می‌گدازد، به مادرش، تهمینه، می‌اندیشد و در وادی خیال او را در کنار خود می‌بیند و از او می‌پرسد:

 <

 

نیما یوشیج در شعرهایش بارها فریاد زده، آن‌گاه که کاسه‌ی صبرش لبریز شده و به ستوه آمده، یا آن‌دم که نیاز مبرم به کمک داشته، یا آن‌هنگام که از جور و جفای نگارش به تنگ آمده است. او فریادهای دیگران را هم بازتاب داده است، فریاد شور و هیجان مردم شهر، غرش دریا و توفان و فریاد قایقبان، حتا نعره‌ی گاو و نعره‌ی زمانه:

 

دیری‌ست نعره می‌کشد از بیشه‌ی خموش

کک‌کی که مانده گم.

(کک‌کی)

 

ای طرب‌آور، ای نعره‌ی گاو!

از ره دهکده‌ی دور بلند

(نعره‌ی گاو)

 

دست از هم برگشاد و دم کرد علم

با شاخش بر سر هوا بست رقم

گاوی شد و نعره بر من آورد که جای

با من ده و بیرون شو از این جا که منم.

 

وقت است نعره‌ای به لب آخر زمان کشد

نیلی در این صحیفه، بر این دودمان کشد

سیلی که ریخت خانه‌ی مردم ز هم چنین

اکنون سوی فرازگهی سر چنان کشد

(وقت است)

 

فریاد مردم شهر از دیدن کاروانی آراسته با آرایشی پاکیزه، فریاد شور و هیجان است:

 

بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور- می‌گوید-

با لقای کاروان ما (چنان کارایش پاکیزه‌ای هر لحظه می‌آراست)

مردمان شهر را فریاد برمی‌خاست

(جاده خاموش است)

 

فریاد قایقبان، فریادی از سر خشم و عصبیت ناشی از بیقراری است. او هم آن‌گاه که در دل دریاست، و هم آن‌گاه که در ساحل است، ناشکیبا و بی‌آرام و قرار فریاد می‌کشد:

 

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایقبان

دائمن می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد."

 

سخت توفان‌زده روی دریاست

ناشکیباست به دل قایق‌بان

شب پر از حادثه، دهشت‌افزاست.

 

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایق‌بان

ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:

"کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد."

(بر سر قایقش)

 

دریای دمان هم غران است و غرشش فریاد اوست. دریا با صدای مهیب موجهایش می‌غرد و چون پاسخی از ساحل نمی‌شنود، موج غرانش می‌غلتد و می‌پیچد و دور و پنهان می‌شود، اما از خاطر همگان نمی‌رود:

 

چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب

می‌ماند از هر بد و نیکی پنهان

می‌غلتد و می‌پیچد و می‌گردد دور

گم می‌شود اما نه ز یاد همگان

(گمشدگان)

 

مردی هم که در ساحت دهلیز سرایمان نشسته و مشعل نور به بر دارد، وقتی که به ناگهان نگاهش بر سایه‌اش می‌افتد که از او جدا نیست، فریاد برمی‌آورد و از چشممان پنهان می‌شود:

 

اما چو به ناگهان نگاهش افتد

بر سایه‌ی خود اگرچه از او نه جدا

لبخند زده

فریاد برآورد، بماند

از چشم من و تو در زمان ناپیدا

(سایه‌ی خود)

 

در زندان هم در زخمی که تازیانه‌ها برجا گذاشته‌اند، فریادی طنین‌انداز است:

 

و در زندان و زخم تازیانه‌های آنان می‌کشد فریاد: اینک در و اینک زخم

(مرغ آمین)

 

فریاد نیما هم از جور و جفای نگارش بلند است، اگرچه گاه این فریاد به گوش او نمی‌رسد، چون نگار نیما از او چنان دور است که فریادش را نمی‌شنود:

 

می‌خواست ز جور او سخن بدهم ساز

افکند ره من به بیابان دراز

فریاد من ار به گوش او ناید باز

دور است ره و میرد در راه آواز.

 

و آن‌گاه که فریاد نیما را که از جفای او برشده، می‌شنود، بازخواستش می‌کند که چرا فریاد می‌زند و اگر در آتش او می‌سوزد دودش برای چیست:

 

در کوفتمش، گفت: "چنین زود چرا؟"

دوری جستم، بگفت: "مردود چرا؟"

فریادم از جفاش چون بر شد، گفت:

"گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟"

 

گاهی هم این نگار نیماست که فریاد برمی‌آورد:

 

گفتم: "چه کنم؟" گفت: "به جانانه نگر"

گفتم: "دیدم"، گفت: "به ویرانه نگر"

با حکمش گردیدم ویرانه‌نشین

فریاد برآورد: "به دیوانه نگر."

 

دو شعر اصلی نیما یوشیج که در آنها فریادهایش رساتر و بلندتر از سایر شعرهایش طنین‌اندازند، عبارتند از "آی آدمها!" و "قایق". هر دو شعر فضایی مشابه دارند و در آنها سخن از دریا و ساحل و آدمهای عافیت‌جوی نشسته بر ساحل است.

شعر "آی آدمها!" سروده‌ی 27 آذر سال 1320 است. عنوان شعر خودش بیانگر فریاد عصیانگرانه‌ی شاعر است: آی آدمها!

در این شعر نیما از غریقی می‌گوید که در دریای سهمگین گرفتار امواج توفانی شده و دارد دست و پا می‌زند و فریاد می‌کشد و انتظار دست یاری و امداد دارد:

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

.

یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید

می‌زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید

موج می‌کوید به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش

می‌رود نعره‌ن، وین بانگ باز از دور می‌آید:

"آی آدمها!"

و صدای باد هر دم دلگزاتر

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

"آی آدمها!"

 

در شعر "قایق" که سروده‌ی سال 1331 است و در همان حال و هوای شعر "آی آدمها!" و با همان فضا سروده شده، فریاد نیما بسیار رساتر و بلندتر است. این‌جا دیگر یک نفر که در دریای گرفتار امواج توفانی شده و در حال غرق شدن است، فریاد نمی‌زند و کمک نمی‌خواهد بلکه خود شاعر که قایقش به خشکی نشسته و چهره‌اش گرفته با تمام نیرو فریاد می‌زند و یاری و امداد می‌طلبد:

 

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی.

 

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می‌زنم:

وامانده در عذابم انداخته است

در راه پرمخافت این ساحل خراب

و فاصله‌ست آب

امدادی، ای رفیقان! با من."

 

اما رفیقان پوزخندشان گل کرده و بر او و قایقش و حرفهای نه موزونش که بیرون از قاعده و راه و رسم رایج است و بر التهاب بیرون از حدش پوزخند تمسخرآمیز می‌زنند:

 

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من

بر قایقم که نه موزون

بر حرفهایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون

 

با این وجود او با التهاب بیرون از حدش  هم‌چنان فریاد می‌زند:

 

در التهابم از حد بیرون

فریاد برمی‌آید از من

.

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست

یک دست بی‌صداست.

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب

 

فریاد من شکسته اگر در گلو وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می‌زنم

فریاد می‌زنم.






این، طرح گربه نیست! 

این، طرح خانه ای است به شکل شیر 

شیری نشسته بر سر دروازه های شرق! 

#####


این خانه، زادگاه ابرمردان 

این خانه، خاستگاه سران است. 

مردان مرد :رستم و ستار و سورنا 

با کاوه و مصدق و آرش، رئیسعلی 

این خاک، گاهواره ی شیران است 

#####

ما یک قبیله ایم ؛

کرد و بلوچ و آذری و فارس، ترکمن

خوزی و گیل و مازنی و لر. 

ما از تبار کورش و ساسانیم 

######


ما یک عشیره ایم :

با هم برابریم و برادر، 

در هم تنیده، داده به هم پشت 

ما وارث شکفتگی دانش 

ما ساکن همیشگی ایران، 

ایران آریایی آباد و سربلند 

انگشت های با هم یک مشت 


#####

دستان مکر و تفرقه، دستان مرز ساز 

از آستین هر که بر آید، بریده باد 

خاموش باد بانگ شغال و جغد! 


علیرضا __طبایی



از روح جنگ جوی نیاکانم

با من کلاهخودی ماندست

هرچند زنگ دیده

بسیار جنگ دیده!

بر تارکش تعقر باریکی 

زخمیست ناگهان

شمشیری

رد عبور تیری!

جد بزرگ من که خدایش

از هرچه سیئات مصون داراد

هنگام معرکه

با این کلاهخود

تمثیل بی پناهی مسلم بود

گاهی شبیه حر ریاحی

از کارنامه عملش هرچه لکه را

با مرگ می زدود!


از روح جنگ جوی نیاکانم

با من کلاهخودی ماندست

بی هیچ کاربرد و فضا گیر

حفظ و نگاهداری این ارث بی ثمر

از دیدگاه چرتکه ی ذهنم

بیمارییست واگیر!

وقتی زمان معرکه کج می کنم قدم

تا گرد و خاک فتنه مبادا برای من

یک درد سر شود

بهتر که این وسیله احراز جرم را

قبل از بروز بازی تازه

در گوشه ای نهان بکنم بی که نسل بعد

از جای چال کردن آن با خبر شود!




 

نوشتار را نقطه بستم و گفتم ای دریغ 

فراز و فرود از "دلتنگی ها" و "دریائی ها" تا "لبریخته ها" و "هفتاد سنگ قبر"

دلتنگی ها و دریائی ها

شعر یدالله رویائی (1) میدان مغناطیسی است که در ساز و کار زبان فارسی، چه از لحاظ حسیّات لفظیّ و چه از لحاظ روابط لغوی؛ جایگاه بس مداخله جویانه ای دارد. در دنیای شعری رویائی، کلمه معنایش را در کاربُردها ی رایج  از‌ دست‌ می ‌دهد. او در دو مجموعه ی دلتنگی ها و دریائی ها، که اساس شعر حجم (2) را شیرازه می بندد، در اساس  از ادموند هوسرل و فلسفه ی پدیدارشناختی تأثیر پذیرفته؛ در جهت ز جا جنبانیدن نظام وزن شعر فارسی؛ بر نقش تأویل و سوژه در مواجهه با واقعیت نوشتار تکیه می زند.

به عنوان مثال، در قطعه ی زیر، او می کوشد چگونگی شکل گیری یک تجربه یا یک گزاره را از منظرگاه فاعل ِشناسا کالبدشکافی کند. برآیند و سـَنتزی که از سخن راوی و فرامتن ِخوانش خواننده فراگرد می آید، همانا ترفندی است که پایبندی رویائی را در اِسناد به ارجاعات بیرونی و بینامتنی سست کرده؛ وی را در برتابیدن سیستم نشانه شناسی؛ ساختارشکن می سازد.

دیار من همه ی طول راه بود/ و طول بودم من/ و راه بودم/ و طول راه ، که قربانی دیارم بود/

و یاد آشنایی او/ باد را/ نگاه کن/ اینک/ عبور می دهد از روی میز من

و سرگذشتِ صحرا که آفتاب و نمک را/ حضور می دهد/ نمی توانم ، آه/ کویر را در پاکت کنم/ و باز گردانم/ برای آن همه طول. 

(رویایی، 1387: 398)

شعر یدالله رویائی خصلت روایی و توصیفی ندارد. او از ژرفای کلام، ریسمانی می تـَند تا توسط آن؛ انسان بیگانه ی امروز را به جانب جهانی نامکشوف به پرواز درآورد. چشم انداز هائی که او در شعرش طراحی می کند؛ توصیف جهانی "عادت زده" و واقعیت های دَلمه بسته مرسومی است که او با جسارت؛ آزادی مکاشفه و مشاهده، آن پدیدار ها را به تجربه می نشیند. لذا او در "دریائی ها"، انسان گرفتار در خویش را به کشف و شهود تازه ای دعوت می کند. از این روست که شعرش از ایهام و ایجاز سرشار است. در نمونه ی زیر، علاوه بر تصاویر نامأنوس و کاربست "شن" به منزله ی نـُمادی نوآئین از زندگی؛ او در ایجاد حجم معنی و گسترانیدن آفاق تفسیر؛ دست خواننده را در برداشت آزاد می گذارد.

شن ها و ماسه ها، ابدیت را/ در دور دست ها،/ بیدار می کنند./ بر بستر شن ها/

کاش آفتاب بودم.

(رویایی، 1340: 24)  

در تأثیر از پل والری (3)، رویائی می خواهد نظم کهنه شعر فارسی را به سود مدرنیسم ز جا بر کـَنـَد. رویائی زبانی تازه در ساحت شعر وضع کرد تا به یـُمن چنین زبانی سلطه شکن شود و بمانند قلندری عادت-گریز؛ ما را سوی واحه های نوبنیاد به سفر ببرد. شعر رویائی در ایجاز و در پرداخت تصاویر، به "هایکو" و یا به سنـّت شعر "مینیمالیست" ماننده است. در این راستا، یدالله رویائی در اشعارش، فضائی اثیری می آفریند که لهذا از کاربرد عناصر زمانی و مکانی می پرهیزد. تو گوئی وقایع ذهنی و مفاهیم کلامی در شعرش عینیت پذیری کرده؛ همچو اشیا حالت و کیفیتی ملموس پیدا می کنند. در هوای سحرآمیز شعر رویائی، مفاهیم و وضعیت های حسـّی از مرز های زمان/ مکانی در می گذرند تا در روالی مجازی؛ آزادانه شناور و سیلان باشند. در شعر زیر، علاوه بر بکار بستن نشانه های نـُمادین، اصوات تکراری، کالبد شعر و سـُرایش را آهنگین و متقارن کرده است.

ستاره منتظر آفتاب می ماند/ و آفتاب می ماند/ که هر ستاره پر از انتظار/ و شب، پر از ستاره هر انتظار/

و انتظار پر از خواب ِآفتاب می شود.

(رویایی، 1340: 65)

در ایجاد ِبرآمدی از حجم، رویائی آشنازدائی می کند تا شوق گریز از جهان مصنوع را در واقعیت شعر برتاباند و تجربه نوآمدانه ای را برای خواننده رقم زند. از این لحاظ است که در "دریائی ها"، بیرون از لمحات زمان/ مکانی، ما به حضور در عرصه ای دعوت می شویم که کارکردی تاریخی و محدودیتی زبانی ندارد. ناروایتگری شعرش، بدین معناست که برخلاف تـَفَنن پردازی و مغلطه گوئی، یدالله رویائی شعرش تا پیش از انقلاب 57 شمسی؛ "خلاف ِآمد واقع" است. او تـَسمه بر گـُرده ی واژگان می کشید تا نگاه نوآمدانه ای را در شهودی دفعتی و در لوای حجمی اثیری بر سقف شعر نوی فارسی تحریر نماید. بر این نـَمط، او دیوار صوتی زبان را درهم می شکند تا در ماوراء قلمرو های خاکی کلام، ما را برای کشف معنا به جولان درآورد. درآمیختن صنعت "سکوت" در شعر رویا، حادثه ای است که نظم عادی را بهم می ریزد تا سکوت در امر خلق در حلق واژگان چکانیده شود. تمهید سکوت که به ظاهر دلالتی را برنمی تابد؛ حاشا که ماهیتی از جنس نیستی و از نوع "غیبت" و "فقدان" داشته باشد. این سکوت آنگاه که در ردیف کلمات خوش نشیند؛ همانا که از بشارت رمز و راز شعر را مشحون می کند. خوانش و درک سکوت در پهنه ی شعر رویایی، مدیون اعتبار دو محور همنشینی و جانشینی در پیکره فرّار و سیال متن و در مناسبت معناست که شکل می پذیرد. در ساحت زبان و در رفت و آمدی مکاشفاتی، ذهن خواننده به ترفند سکوت و حضور فعل پذیرش در بافت خیال واقف می گردددر قطعه زیر، راوی وارد معرکه  می شود تا با فاصله گذاری؛ معنای سکوت را برای خواننده مکشوف سازد! انگار راوی کشف بزرگ خود را در نقش شعرسازی سکوت یعنی در حذف برخی موصوفات و تعیـّنـات می خواهد به شنوندگان ابلاغ می نماید.   

من با گذر از دل تو می کردم/ من با سفر سیاه چشم تو زیباست/ خواهم زیست./

من با "به تمنای تو"/ خواهم ماند./ من با "سخن از تو"/ خواهم خواند

(رویایی، 1347: 65)

 تصاویر و کلمات در شعر یدالله رویائی، ابزار و اسبابی هستند که بمدد آن هیاکل نومنظری در برابر خواننده به جلوه در می آیند. از این دیدگاه، وجود و موجود از یکدیگر متفارق و متمایز نیستد. به عبارت دیگر، زبان و فرم در شعر رویائی جزوء برجسته ی بوطیقای شعرند که بمدّدشان؛ حدوث تجربه به استفهام خواننده وانهاده می شود. او ساختار کلمه را از معنی رایج می شکند تا توانسته باشد خواننده را از تعلقات و زنگبار استفهامات سلطه وار برهاند. بر این بستر، رویائی کلمه را در نسبت های مرسوم بکار نمی بندد. شعرش پنداشت های مرسوم را به چالش می گیرد تا امکان تجربه ای ناب و نونگرانه محلی از اِعراب بیابد. شعر برای رویائی، فضا و حجمی است که در آن؛ خواننده بتواند شناور گشته؛ بنابر توان و اشتیاق خویش؛ به سیاحت و شکار مرغ معنی بپردازد. بر این منوال، واقعیت مشهود با جهان نامحسوس و ناپیدا درهم تنیده شده؛ تجربه ای راز آلود فارغ از تفکیک دوگانه ی میان عینیت و ذهنیت و یا میان مادّه و ایده؛ در برابر به جلوه درمی آید. او تجربه ی آدمی را با جهان طبیعت آنچنان درهم می آمیزد که هستی انسان و دیگر اجزاء وجود واجد یک سرشت می شوند. در چنین فضای بـِکر و اثیری، اشیاء، کلمات و حالات همگی در فحوائی سحرآمیز شناورند و بی ممانعت؛ از مرز های نسبیت و محدودیت های زمان/ مکانی؛ درمی گذرند. من باب مثال، در شعر زیر، تمایزی مابین پرنده و پرواز و خط مرزی مابین عقلانیت و معنویت موجود نیست.

من را پرنده ای کن/ تا با لباسی از پر،/ بر جاده هائی از پر،/

پرواز گیرم./ و اندوه را،/ -که جز پری آهسته نیست-/ در بالهایم و/ در پروازم/ بنشانم.

(رویایی، 1340: 41)

مشابهت نعل به نعلی برخی "لبریخته ها" به بوطیقای شعر حجم تا حدودی بعدن تداوم می یابد. برای مثال، شعر زیر در لبریخته ها؛ مطابقت بلیغ دارد با شعر مذکور در بالا از دریائی ها. البته باید اذعان داشت که "لبریخته ها"، آغاز روی گردانیدن شاعر از میراث شعر حجم محسوب می شود.

چه شاخسار سبزی روی زبان توست/ وقتی نسیم سرد دهان های سرخ/

با شاخسار سبز تو در بازی است

(رویایی، 1371: 190)

شعر رویائی در اساس، از جهان مصنوع آشنازدائی کرده؛ سحر و اعجاب را به تجربیات "عادت زده" برمی گرداند. از تلاطم درونی کلمات، او سکوی پرشی جهت عروج به ماوراء ساحت زبان برمی سازد. سخن و کلمه دست افزار می شوند تا شاعر به نیروی آن، در کار آفرینش انباز گشته؛ جهانی دگردیسه در برابر مخاطب پدیدار سازد. استعانت او از کلمه به منظور ابلاغ و انتقال معانی رایج نیست؛ چرا که او ما را به جهان واقعیت پذیر ارجاع نمی دهد. زیباشناسی شعر رویائی در این است که او معماری تازه ای از پـُشته واژگان بالا می برد. "شعر رویایی" با تصرف در معیار های متداول، غیر منتظرگی می کند. او از کهن الگو ها و کلیشه ها در شعر درمی گذرد تا بازیافتی بی بدیل از آمیزه ی زبان و تجربه بیآفریند. این عبور از کهن الگو ها و کلیشه ها مستم مکاشفه و شهود در تجریدی است که خویشتن شاعر قربانی شود تا شعر زایش یابد. بدین معنی، شعر بارقه و سخنی قـُدسی است که در لحظاتِ سرایش؛ متن از واقعیت و از معانیِ ثابت فارغ می گردد. البته درهم جوشی و تلاطم درونی معنا و اصوات در شعر رویائی گاه به جای پرش به ماوراء مصطلحات گفتمانی، به سنگ لـَحـَد برخورد کرده؛ خواننده را از قضای عروج بی نصیب واپس می راند.

لبریخته ها

در "لبریخته ها" درگیر در کنکاشی فلسفی و اندیشگانی نمی شویم. هرچند در اینجا نیز شعرش حدیث خویشتن نیست و از زنجمورگی تن می زند، اما خواننده در بافت وقوع حادثه و در فرآیند نامأنوس و نامتعارفِ ادراک شعر بطور افراطی شراکت داده می شود. در این دفتر، رویائی بر مفارقه ی تصویر و خیال از یک طرف و بر حذر از ارجاعات بیرون متنی از طرف دیگر بیش از پیش اصرار می ورزد. او می کوشد در شهودی دفعتی؛ کشف نوبنیادی را با شکستن دیوار صوتی زبان فراهم آورد.

آنجا که نشسته ای/ نشسته ای اینجا/ اینجا؛ آنجاست./ وقتی که خط، حادثه می گیرد/

و حادثه ادامه می گیرد/ اینجا را آنجا می گیرد/ عاشق در دریا می میرد.

(رویایی، 1371: 20)

شاعر با کلمات درگیری دائمی دارد؛ ولـّی کلمات فقط بخشی از شاعر را می‌گویند؛ مابقی در فضای سکوت و در استفاده ی غیر متعارف از کلمات گم می شود. دست و پنجه نرم کردن با همین بُعد پنهانی است که از قرار در لحظات شهود از شاعر لبریز می شوند. فضای تغزلی در "لبریخته ها" کمرنگ تر از "دریائی ها" است و حـسّ و تجربه نیز کمتر اشراف به اشراق دارد. تنها نمونه ی شعر عارفانه در "لبریخته ها"، قطعه ی زیرین است که در مـَطلـَع کتاب؛ ساختاری نوین را وعده می دهد که در دیگر اشعار این مجموعه؛ اَسـَفا مشابهتی پیدا نمی کند.

از تو می آید آنچه که منم/ وقتی که تمام من می آید از آنچه تمام ِتوست/

من می روم از آنچه منم/ و آنگاه چیزی است/ به من دوان دوان می آید

(رویایی، 1371: 11)

اشعار رویائی در این مجموعه، عمدتن ساختاری مـُدَوَر و چرخشی دارد. او معماری شعرش را به طور متجانس، از نقطه ای از دایره شروع و پایان را به همان جایگاه اولـّیه ختم می کند.

وقتی که فرار/ رسم در دایره کرد/ در دایره رسم/ رسم ِبرگشتن/ و گشتن/

تا شکل فرار/ گم در رسم شود

(رویایی، 1371: 121)

عناصر موسیقائی این مجموعه نیز در بسیاری از موارد، همین شکل چرخشی را دارند.

هزار صفحه، سینه داشت/ هزار صفحه، سینه را/ به سایه داد/ و سایه ای که می کشیدش/ در دست/

هزار، آئینه داشت./ هزار صفحه سینه، در هزار آئینه/

تنی تناهی شد/ نتان ِنامتناهی شد.

(رویایی، 1371: 128)

کلمه و مفهوم گوئی در لبریخته ها از یکدیگر می گریزند تا برآیندی ناگفتنی را برتابانند. در شعر زیر، کلمات و مفاهیم از معانی رایج تن می زنند اما در عین حال؛ شعر با استفاده از افعال ماندن، نشستن و گذشتن؛ ساختاری چرخشی و بهم تنیده پیدا کرده است.

من بگذرم اگر تو بمانی/ از ماندن تو می گذرم/ تو در گذشتن من بنشین/ تا از خیال بگذرم/

ای یال/ ای خیال ِبر شانه های من!

(رویایی، 1371: 120)

چند لایگی در لبریخته ها، به تعبیرها و تفسیرهای تعقلـّی گوناگون میدان می دهد و از این نظر؛ اشعار فربگی دارند و هر کس به دریافتی خاص دست می یازد. لذا لبریخته های رویائی، برخی شان مشحون از فضا های اثیری در تکوین بال پرواز سوی ماوراء جهان پیدا و پندارند. امـّا در عین حال گفتن نباید فروگذار کرد که بسیارانی از این لبریخته ها؛ از منظر شعر آنچنان عقیم و سترون هستند که لاجرم درغلطیده اند به حوزه ی صنعتگری و یا بهتر بگویم؛ درافتاده اند به تردستی های کاریکلماتوریسم.

هفتاد سنگ قبر

در این مجموعه، یدالله رویائی برآن است تا از تلاقی متن درون بسته ی شعر با تعامل ناشی از فرامتن که همانا خواننده و تلقیات اوست؛ واقعیت خوانش و برآمد مضمون را به گونه ای تازه شاکلیت بخشد. در این مجموعه، رویائی به لحاظ مفهوم گریزی و فقدان نظام تصویری، از شعر حجم فاصله می گیرد و خواننده را در استخراج معنا؛ تنها عامل و فعال مایشاء برمی شمارد. مشغله ی رویائی در "هفتاد سنگ قبر"، گذار از نظام دال و مدلول به نحوی است که از ثبت واقعیت ِبیرونی بتواند عدول کند. البته این عدول و عبور، مشمول بخش ِپیش درآمد شعر ها که به صورت روایتی و از زبان متوفی مطرح می شود؛ نمی گردد. اینجا بیش از پیش، گسست از نظام دال و مدلول، تمهیدی شده است در جهت شناوری سوی فرمالیسم و شیفتگی در ابراز خودبسندگی زنجیره ی دال ها بدون دلالت های ارجاعی و ما به اذاء های دلالتی. این زبان ورزی بی صرافت مدلول ها و مضامین همانا برآمده از رویکرد جدید اوست به فیلسوف ادبیاتی فرانسه: موریس بلانشو. در این مجموعه، تحت تأثیر موریس بلانشو، زبان پیش از آنکه صرفن طنابی باشد برای بند بازی، دستمایه و وسیله ای شده است در اساس برای ابداع فرم و به تأخیر انداختن معنا. در قطعه ی زیر، سیطره ی فرمالیسم بخوبی خود را نمایان می کند.

سنگ شاد

همیشه آن‌ که می‌رود کمی از ما را/ با خویش می‌برد/ کمی از خود را، زایر!/ با من بگذار.

(رویایی، 1379: 129)

سنگ ماذون

من تن/ تو تن/ من و تو؛ تن تن/ چو با تنِ تو می‌تنم:/ تن تن؛ تن تن. (138)

در "هفتاد سنگ قبر" و در تأثیر از فلسفه موریس بلانشو، شعر را رویائی پدیدارشناسی ذهنیت قلمداد می کند. در این تراز البته راوی دانائی بر فراز متن، جلوه نمی فروشد و حقیقتی در یـَد ادراک شاعر موجود نیست. در اینجا دغدغه ی شعر اامن معناگری‌ نیست. با دستبرد به ساختار معمول زبان، عاملیت آن کاملن فروکاسته شده؛ خلاف آمدی معناگریز در چیدمان رقم زده می شود. در برخورد با کلمات به مثابه ی اشیأ، رویائی از خصلت معناپذیری به وجهی که در زبان رایج است، طفره می ‌رود تا به طراحی مقصود خویش نزدیک شود. به عبارت دیگر، حرف رویائی اینجا این است که جستجو در زبان همانا جستجوی آن گمشده ای است که نظام نشانه ای زبان از تجسم بخشی از آن تن می‌ زند. با به حساب آوردن سیالیت ذهن و تغییر تأویل ها بر حسب خوانش خواننده؛ فضائی دگرگونی پذیر از درآمیختگی متن شعر و فرامتن خواننده فراگرد می آید که حالیا آنیت شعر خطاب می شود. شعر رویائی در اوج سقوط، به علـّت وانهادن معنا به خواننده ی مطلق العنان، هیچ گونه ثبات و استقرار را برنمی تابد. این دو سویگی متن و فرامتن از یک طرف و بی قراری امکانات معنائی از طرف دیگر؛ شعر رویائی را تا حد هذیان های اسکیزوفرنیک پیش می برد. شاعر در این مجموعه، از رمز و راز های نشانه شناسی آنچنان فاصله می گیرد که حتا کور سوئی از وصال در آن هیچ موجودیت ندارد. تلخکامی های فلسفی شاعر همانطور که خودش در مقدمه می نویسد؛ شاید موجبی است که پایان هر چیز را آغازی دوباره بیانگارد. فرم در این مجموعه آنچنان سیطره دارد که محلی از اِعراب برای اظهار وجود معنا باقی نمانده است. به بیان دیگر، متن سراسر از مفاهیم بی مصادیق تشکیل یافته است. رویائی در این مجموعه از مرز زبان گذشته تا ایجاز را سبب بالا رفتن ظرفیت در ساخت شعر کند. چنین ایجازی در مواردی مـُخل برآیش ِشعر؛ مانند سنگ یزدگرد و سنگ بایزید؛ نشده است. امـّا میان متن سنگ ها و سر لوحه ها، خط مستقیمی وجود دارد که آخر هر قسمت، شروعی دوباره برای آغاز است.

سنگ یزدگرد

در من از تو فاصله هایی است/ من در تو نیستم/                   

وقتی از تو در من فاصله می گیرممثل/ جدایی تو از با من.  (50)                               

برای تأویل "هفتاد سنگ قبر" راهی نیست مگر آنکه از روش و نحوه ی نویسش رویائی مدد جوئیم. او پرهیب نایافته‌ ها را به جهان شعر؛ و نه به جهان‌ 

منصور پویان

واقعیت، عودت می بخشد. برخلاف "سوسور" که استنتاج از یک متن؛ به روابط ساختاری موجود در نظام درونی آن منوط می‌شود؛ برای "موریس بلانشو" و "یدالله رویائی"؛ متن ادبی گونه‌ ای بازی با الفاظ است آنچنان که معنای واحد و ارگانیکی از آن مستفاد نشود. برای بلانشو و رویائی، جهان ادبیات همانا جهان واژگان و انکشاف لعبتگری کلام است؛ آنچنان که بیرون از متن چیزی برای ارجاع موجود نباشد. در این راستا، زبان در حکم انکار واقعیت بیرونی، هستی را خود می ‌آفریند و سپس آن را می میراند. بدیگر سخن، زبان در عین حال که تصویر و معنا می‌ آفریند، خود را دمادم ویران می‌ کند تا چیزی ثابت از متن به بیرون درز نکند. از نقطه نظر رویائی، جهان متن همانا مرزهای گفتن در مملکت زبان است.

باری، مجموعه ی هفتاد سنگ قبر» اندک فرازهایی باشکوه دارد؛ منتها اینجا شعر رویایی به انتهای منحنی در وضعیت رکود می رسد. از همین انسداد می‌ شود عدم پیشرفت شعر حجم را از "لبریخته ها" به بعد رسم کرده؛ بگوئیم: شاعرانی هستند که کار آنان در انتها برعکس می شود. خودش در این باره گفته است که: کمال در آخر نیست/ و آخر، نیست. ().

نوشتار را نقطه بستم و گفتم ای دریغ ای همیشه همین؛ کاش تکه ابری سیر باریده بود بر شانه‌ های شعر تا لانه‌ کلمات به پرندگان عاشق بیشتر دلبستگی ارزانی می کرد. در سرزمین سوخته احوال ما، شاعری اینجا شعرش می ‌میرد و ما آنجا تنها و غریب بی حضور می مانیم.

پانوشت ها

1- یدالله رویائی به سال 1311 شمسی در روستای جعفرآباد دامغان متولـّد شد. وی در مرداد 1332 شمسی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل تا کسب دکترای حقوق ی ادامه داد. از یدالله رویائی، دفاتر شعر متعددی بچاپ رسیده است: "بر جاده های تهی"(1340)، "شعر های دریائی"(1344)، "دلتنگیها"(1346)، "از دوستت دارم"(1347)، "لبریخته ها"(1369) و " هفتاد سنگ قبر"(1379). یدالله رویائی در تئوری شعر نیز آثار برجسته ای دارد که "مسائل شعر" و "از زبان نیما تا شعر حجم" واجد اهمیت می باشند.

2- تاریخ شعر حجم از سالهای 46 و 47 شمسی آغاز و اولین حرکت گروهی با نام حجم گرائی در شماره دوّم دفتر "شعر دیگر" تبارز پیدا کرد. پیروان شعر حجم در 1348 شمسی، بیانه ای در خصوص کار خود منتشر کردند. مانیفست دوّم شعر حجم در سال 1353 و در آیندگان ادبی انتشار یافت. مانیفست حجم گرائی با عضویت شاعرانی از زمره: پرویز اسلامپور، بیژن الهی، بهرام اردبیلی، فریدون رهنما، محمود شجاعی و یدالله رویائی تشکیل شد و اولـّین تبارز این گروه در دفتر های "روزن"-شماره اوّل و سوّم به منصحه ظهور رسید.

3- یدالله رویائی با شعر اروپا و خصوصاً با اشعار پل والری، سـَن ژون پِرس و گارسیا لورکا آشنائی بسیار دارد و گزیده ای از اشعار آنان را بفارسی ترجمه کرده است. رویائی در اولّین دیوان شعر خود تحت نحله رومانتیسیسم و به شیوه کلاسیک؛ یعنی در قوالب غزل و قصیده شعر سـُرائیده است.

فهرست منابع

بلانشو؛ موریس (1385). جنون روز.  برگردان: پرهام شهرجردی. ج اول. تهران: ویستار.

رویایی، یدالله (1340). شعرهای دریایی. تهران: مروارید.

----------------(1344). دلتنگی ها. تهران: روزن.

سروده‌های مردمی که فارغ‌ از معیارهای ادب رسمی، بیانگر عشق و شوق و حسرت و اندوه و شادمانی‌های مردم است، در زمان‌های مختلف نام‌های مختلفی داشته است، اما ترانه» بیش از نام‌های دیگر به این گونه ادبی اطلاق شده است.

ترانه‌ها، زمزمه مردمی است که یا از سواد خواندن و نوشتن بی‌بهره بوده‌اند و یا نوشتن و سرودن به زبان رسمی را خوش نمی‌داشته‌اند. شاید از این‌رو که زبان رسمی و درباری، مضامین و اندیشه‌های غیررسمی را برنمی‌تابیده است.

به هر روی اشتیاق فراوان برای مترنم کردن جملات زبان گفت‌وگوی مردم (زبان محاوره) همراه با ضرورت ورود انبوهی از کلمات و مفاهیم مربوط به زندگی معمولی ـ و نه رسمی و درباری ـ به شعر، ترانه را با اقبال گسترده مواجه ساخته است.

در روزگار تسلط رسانه‌ها، ادبیات رسمی، چه به لحاظ زبانی و چه به لحاظ اندیشه، به مدد تأثیر مستبدانه رسانه‌های فراگیر بر ذهن و زبان مخاطبان، یکه‌تاز میدان افکار عمومی است.

برهمین سیاق، همراهی شعر و موسیقی نیز بخشی از این سلطه را در القاء زبان و اندیشه رسمی میسّر می‌سازد. با تحولاتی که در نظام ارتباطات رخ داده است، سلطه بلامنازع رسانه‌های رسمی کم‌کم رنگ می‌بازد و تنوع شیوه‌های ارتباطی موجب می‌شود که رسانه‌های رسمی ناگزیر برای کم کردن فاصله میان زبان و اندیشه رسمی و زبان و اندیشه مخاطبان برنامه‌ریزی کنند. در این تمهید رسانه‌ای، ترانه‌ها نقش بنیادین دارند.

ترانه می‌خواهد مخاطب را با خود همراه کند و به او بگوید که تو می‌توانی شیوه سخن و اندیشه و گلایه و اعتراض و شوق و حسرت خود را با این زبان بشنوی و اگر ذوقی داشتی، خودت ترانه‌ساز شوی. ترانه می‌خواهد بگوید که کلمات و عبارات و تعابیر زبان غیررسمی و حتی زبان مخفی و جاهلانه، بیش از گفت‌وگوهای خصوصی و محافل دوستانه ظرفیت ارتباطی دارد و برای همراهی با موسیقی و ساخت اثر هنری به کار می‌آید.

بیان صمیمانه و فضای آشنای ترانه فرصتی است برای شکستن مقاومت ذهنی مخاطبانی که در روزگار بمباران اطلاعات و تبلیغات و القائات رسانه‌ای به هر پیامی با تردید می‌نگرند و در پی شناخت رگه‌های تزویر و فریب و موشکافی پیام‌ها می‌پردازند؛ اما ترانه به دلیل بهره‌گیری از زبان آشنا و به لطف تأثیر سحرانگیز موسیقی و آواز از در دوستی وارد می‌شود و بی‌آن که بدانی در ذهن و زبان تو جا خوش می‌کند و ناخودآگاه زمزمه‌ات می‌شود.

این تأثیر و نفوذ شگفت موجب شده که ترانه، بازاری پررونق داشته باشد. هرکس پیامی برای مخاطبان پرشمار دارد تلاش می‌کند از قابلیت‌های ترانه بهره جوید. از پیام بازرگانی و ی و اجتماعی بگیر تا پیام‌های اخلاقی و دینی و فلسفی و اعتراضی، از پیام‌های عاشقانه و لذت‌جویانه و خوش‌ باشی و اباحه‌گری تا خود نمایی و شهرت‌طلبی و جلوه‌گری در محافل و مجامع.

اینک به درستی روشن نیست که ترانه، زبان و اندیشه چه کسانی را واگویه می‌کند؟ مرز میان زبان و اندیشه رسمی و منویّات صاحبان اقتدار و مردم عادی آن‌چنان مخدوش است که وقتی ترانه‌ای را می‌خوانی یا می‌شنوی یا حتی می‌سرایی، نمی‌دانی که زیر عَلَم کیستی. تنها این را می‌دانی که در ترانه، راحت‌تری. خیال می‌کنی که ترانه نوعی شعر بی‌دروغ و بی‌نقاب است، اما چون نیک بنگری می‌بینی که در طول سالیان، بسی دروغ‌ها و نقاب‌ها که برآن سایه افکنده است.




از روح جنگ جوی نیاکانم

با من کلاهخودی ماندست

هرچند زنگ دیده

بسیار جنگ دیده!

بر تارکش تعقر باریکی 

زخمیست ناگهان

شمشیری

رد عبور تیری!

جد بزرگ من که خدایش

از هرچه سیئات مصون داراد

هنگام معرکه

با این کلاهخود

تمثیل بی پناهی مسلم بود

گاهی شبیه حر ریاحی

از کارنامه عملش هرچه لکه را

با مرگ می زدود!


از روح جنگ جوی نیاکانم

با من کلاهخودی ماندست

بی هیچ کاربرد و لی جا گیر

حفظ و نگاهداری این ارث بی ثمر

از دیدگاه چرتکه ی ذهنم

بیمارییست واگیر!

وقتی زمان معرکه کج می کنم قدم

تا گرد و خاک فتنه مبادا برای من

یک درد سر شود

بهتر که این وسیله احراز جرم را

قبل از بروز بازی تازه

در گوشه ای نهان بکنم بی که نسل بعد

از جای چال کردن آن با خبر شود!





گل

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنم هزار ، طوطی و دراج و سار ، بر طرف جویبار ، کشت و گل و لاله زار ، چشم تماشا بیار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

خیز که در باغ  و راغ قافله گل رسید 

باد بهاران وزید ، مرغ نوا آفرید ، لاله گریبان درید ، حُسن گل تازه چید ، عشق غم نو خرید

خیز که در باغ و راغ قافله گل رسید

بلبلکان در صفیر صلصلکان*در خروش

خون چمن گرم جوش ، ای که نشینی خموش ، در شکن آیین هوش ، باده معنی بنوش، نغمه سرا گل بپوش

بلبلکان در صفیر صلصلکان در خروش

حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین

بر لب جویی نشین ، آب روان را ببین ، نرگس ناز آفرین ، دل فرودین ، بوسه زنش بر جبین

حجره نشینی گذار گوشه صحرا گزین

دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر

لاله کمر در کمر ، خیمه آتش به بر ، میچکدش بر جگر ، شبنم اشک سحر، در شفق،انجم نگر

دیده معنی گشا ای زعیان بی خبر

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

بود و نبود صفات ، جلوه گریهای ذات ، آنچه تو دانی حیات ، آنچه تو خوانی ممات ، هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود راز دل کائنات.

* صلصل نام دیگر فاخته است.

اقبال لاهوری




باغ من / مهدی اخوان ثالث



 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد و نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش.


ساز او باران ، سرودش باد،

جامه اش شولای عریانی ست.

ور جز اینش جامه ای باید ،

بافته بس شعلۀ زرتارِ پودش باد.


گو بروید ، یا نروید ، هرچه در هرجا که خواهد ، یا نمی خواهد.

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان 

چشم در راه بهاری نیست.


گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ، 

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پَستِ خاک می گوید.


باغ بی برگی 

خنده اش خونیست اشک آمیز.

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن 

پادشاه فصل ها ، پاییز.


ماه ای ماه بزرگ / فروغ فرخزاد



در تمام طول تاریکی

سیرسیرکها فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ

در تمام طول تاریکی

شاخه ها با آن دستان دراز

که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می رفت

و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز

و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک

و در آن دایره سیار نورانی شبتاب

دغدغه در سقف چوبین

لیلی در پرده

غوکها در مرداب

همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز

تا سپیده دم فریاد زدند

ماه ای ماه بزرگ .


در

تمام طول تاریکی

ماه در مهتابی شعله کشید

ماه

دل تنهای شب خود بود

داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید.


گریز / هوشنگ ابتهاج


از هم گریختیم

وآن نازنین‌پیالهٔ دلخواه را، دریغ

بر خاک ریختیم!

جان من و تو تشنهٔ پیوند مهر بود

دردا که جان تشنهٔ خود را گداختیم


بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن‌همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

وآن عشقِ نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پای‌مال گشت!


با آن‌همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانهٔ من نا گریز بود

من بارها به‌سوی تو بازآمدم؛ ولی

هربار دیر بود!


اینک من و توایم، دو تنهای بی‌نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده هم‌چو آدم و حوا بهشت خویش







نیما از من پرسید که:  جلال چه می‌کند که اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین کنم.»


من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید.

می‌بینید این‌همه زحمت می‌کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانهء من چقدر ستم می‌کِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید.

گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زن‌ها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند.

نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟»

گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوشرنگ یا یک روسریِ قشنگ… نمی‌دانم، از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرفِ شاعرانهء قشنگ بزنید که مدت‌ها خاطرش خوش باشد.

 این زن این‌همه در خانهء شما زحمتِ بی‌اجر می‌کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.»

نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می‌دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می‌خرد.»

پرسیدم: هیچ‌وقت از او تشکر کرده‌اید؟ هیچ‌وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟»

نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه.»

گفتم: خوب حالا اگر میوهء خوبی دیدید، مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید…»

نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود.»

نیما خندید، از آن خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.

حالا نگو که آقای نیما می‌رود و سه کیلو پیاز می‌خرد و آن‌ها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه.»

 عالیه خانم می‌پرسد: این چی هست؟»

نیما می‌گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ‌احمد گفته.»

عالیه خانم می‌گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟»

نیما بازهم می‌گوید که: خانمِ آلِ احمد گفته.»

عالیه خانم آمد خانهء ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد؟

 من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم.

پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟»

گفتم: خوب یک دهن‌کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.»

یک شب یادمان نیما گرفتند توی دانشکده هنرهای زیبا. قضیهء پیاز رو گفتم که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز



- از مصاحبه محمد عظیمی با سیمین دانشور


@Cofeboof


اگر بر بلندترینِ تپه‌ها به دارم بیاویزند،

 مادرم، تو ای مادر من!

می‌دانم که آن هنگام نیز فقط عشق تو با من است

مادرم، تو ای مادر من!


اگر در ژرف‌ترین دریاها غرق شوم،

مادرم، تو ای مادر من!

می‌دانم که در عمق دریاها نیز اشک‌های تو با من است

مادرم، تو ای مادر من!


اگر جسم و روح‌ام را نفرین کنند،

می‌دانم که دعاهای توست که تقدیس‌ام می‌کند

مادرم، تو ای مادر من!




#شعر 

@RKaaIV


گل پونه های وحشی دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

حبیبم سیل غمها

گل پونه ها نا مهربانی

آتشم زد آتشم زد

گل پونه ها نا مهربانی آتشم زد آتشم زد

گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد

می خواهم اکنون تا سحر گاهان بنالم

افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم

گل پونه های وحشی دشت امیدم

وقت سحر شد

خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد

من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها میان سیل غمها

حبیبم سیل غمها

https://t.me/Neyestan5/23503



خبری باید باشد که سکوت

معبر پچ پچه ها را بسته ست

باید آبستن چیزی باشد این ظلمت!

امشب ای گل چهره

من به دیدار تو خواهم آمد!

یقه پیرهنش را بست

گرهی ساخت سه گوش 

از کراوات حنایی رنگش

اودکلن زد به کت و شلوارش

پیرمرد متوهم به سوی بالکن رفت

پیرمردی که به تن کرده کت و شلوار دامادی

ولی ارابه مرگ

بر در خانه همسایه 

متوقف شده بود

مرگ با داس درخشانش ، در زیر چراغ کوچه

هی به اسبان سیاهش زد و رفت

پیرمرد متنفر از خویش

ناسزا بر لب در بستر اندوه خزید!


محمد رضا راثی


همین الان ، در فضای مجازی این عبارت را جست و جو کنید ( در رثای دولت ) و ببینید چند خبرگزاری وسایت اینترنتی با این عنوان ، شعری را که یکی از نمایندگان مجلس ، در جلسۀ رای اعتماد به وزیران دولت جدید خوانده است منتشر کرده اند.

لطفا به عبارت عنوان توجه کنید ، کلمۀ ( رثا) به معنای سوگواری و مرثیه خوانی است، اما آن شعر در ستایش دولت جدید است و اصلا قصد مرثیه خوانی ندارد.

با این حال از میان این همه خبرگزاری و این همه تحلیل گر ی حتی یک نفر به این نکته توجه نکرده  و همگان همین عنوان نادرست را برای مطلب خود برگزیده اند.

حالا به همان سروده ای که نمایندۀ مجلس در ستایش دولت می خواند توجه کنید و ببینید چند بیت سالم و حتی چند جملۀ سالم و بدون اشکال معنایی و نحوی دارد؟

با این حال ، هنگام قرائت آن صدای تحسین حاضران در مجلس پس از هر جمله به گوش می رسد.

بر همین سیاق ، گاهی اهل ت و صاحبان مناصب جملاتی آهنگین و پر از لغزش در وزن و قافیه و نحو زبان فراهم می آورند و بر این گمان که شعر گفته اند در سخنرانی ها با افتخار تمام می خوانند ، بی آن که لحظه ای تردید کنند که آن چه سروده اند ممکن است کاستی هایی داشته باشد و بی آن که دربارۀ سروده شان با اهل سخن م کنند یا اگر م کردند نظرشان را بپذیرند.

بی توجهی به سلامت زبان فارسی در گفته ها و نوشته های ی ، نشانگر آن است که برای اهل ت ، موضوع زبان فارسی اولویت چندانی ندارد ، به گونه ای که گاه یک عبارت نادرست و برساخته ، به سرعت در گفتار و نوشتار یون متداول می‌شود کلماتی مانند ( گاهاً ، خواهشاً ، ورود پیدا کردن ، حضور پیدا کردن،هر از چند گاهی، پیروزی غرور آفرین ،گفتمان به معنای سخن، بستۀ پیشنهادی ) و بسیاری از این قبیل ، چندان که گاه برخی از نوشته ها و سخنرانی های ی ، مجموعه ای است از کلمات و عباراتی که معنای روشنی ندارد .

گویی فعالان عرصۀ ت و خبرگزاری ها و تحلیل گران ی ، غیر از گفته ها و نوشته های اهل ت، متون دیگر را مطالعه نمی کنند و از همین رو ، دایرۀ واژگان آن ها محدود است و طبعا کاستی ها و لغزش های معنایی و نحوی و حتی املایی در نوشته های ی به سرعت گسترش می یابد.

اما بخش دیگری از این بی اعتنایی به سلامت زبان و اهمیت شعرفارسی به عنوان ثروت ملی ، در آن جاست که اهل ت با این بضاعت اندک در شناخت زبان و شعر فارسی ، هم با اعتماد به نفس کامل مناصب مدیریت فرهنگی را می پذیرند و هم برای زبان و شعر و فرهنگ کشور، برنامه ریزی می کنند بی آن که با محدودۀ مسئولیت خویش آشنایی چندانی داشته باشند.

به انبوه کتاب ها و نشریاتی که با اعتبارات فرهنگی منتشر می شوند و رغبتی برای خواندن شان نیست نگاه کنید، به کنگره های متعدد شعر که محل ارائۀ شعارهای موزون و مقفاست  بنگرید، تا رهاورد تسلط اهل ت را بر حوزۀ فرهنگ دریابید.

 

 

 


جمشید واقف، در سال1316 در شهرستان خوی متولد شد، تحصیلات ابتدائی و متوسطة خود را در »خوی و تبریز به پایان برد و در سال1337 به استخدام ادارة آموزش و پرورش زادگاهش درآمد، آنگاه به مطالعه و تحقیق در دانش مورد علاقة خود، ادبیات پرداخت و در سال1345 موفق به اخذ درجة لیسانس در رشتة زبان و ادبیات فارسی، از دانشکدة ادبیات تبریز شد، و از سال1334 به سرودن شعر پرداخت، کار شاعری را با غزل آغاز کرد و پس از آشنائی با کارهای شاعران نوپرداز، به شعر امروز روی آورد و به سرودن شعر نیمایی با مصراع های بلند و کوتاه علاقه مند شد. اشعار وی از سال1336 در مطبوعات به چاپ می رسد و تاکنون مجموعه های: از آغاز تا فرجام ـ رقص باد ـ غریب ـ نامه های عاشقانة یک شاعر ـ بر دروازه های فردا، از تهی سرشار از ایشان منتشر شده است.

خصیصة برجستة شعرهای جمشید واقف: به کار گرفتن واژه ها و ترکیبات تازه، استخدام قالب های کوتاه، برای بیان معانی بزرگ و تلاش برای یافتن مضامین بکر و تازه است. مدت شش سال (یک سال به عنوان شاگرد و پنج سال به عنوان همکار) در خدمتشان بودم و در این سالهای به یاد ماندنی و فراموش نشدنی از محضرشان تلمّذ می کردم. مرحوم استاد واقف، گذشته از دیوان های شعری چاپ شده، مجموعه ای به نام بزم سخن (تذکره الشّعرای آذربایجان) و دیوان شعری چاپ نشده از خود به جای گذشته است، که امید است روزی به زیور طبع آراسته گردند.

استاد واقف سروده ای به سبک نیمائی تحت عنوان »سیمرغ دارد، مرحوم استاد »دانش می گفتند: »که زنده یاد شهریار شاعر شیرین سخن آذربایجان، آنرا شاهکار ادبیات قرن می خواندند. در سال1353 هـ .ش این شعر بلند را که در واقع شاهکار شعر نو باشد ، از زبان سراینده شنیدم، متاسفانه چون دسترسی به آن نبود،آورده شدنش در این مجموعه ممکن نشد، فقط به ذکر یک غزل و سروده ای از ایشان بسنده می شود.

استاد پس از 49 سال عمر و خدمات شایان فرهنگی در حالی که سبب فوت زودهنگام پدر مرحومشان مسئولیت سرپرستی خانواده پدر را نیز داشتند، در پایان مرداد 1365 هـ . ش جهان خاکی را وداع گفته و به رحمت ایزدی پیوستند

.

دلم جزیرة متروک و سرد تنهائی است

لبم فصیح ترین قصه گوی شیدائی است

طلوع چشم تو در موج سبز خاطره ها

چراغ روشن و زیبای برج دریائی است

بهار حسن تو نازم که در حریق خزان

رخت شکفته ترین لاله های صحرائی است

برند زلف تو رقصان به شانه های بلور

بسان خاطر عشق پریش و سودائی است

در آبگیر نگاهت چو برکه های کبود

صفای وحشی نیلوفران زیبائی است

ز رنگ و بوی تو، گل شرمگین و خاموش است

نصیب من ز تو، بی حاصلی و رسوائی است

این شاعر نو آیین با استاد شهریار همنشینی ها داشت و استاد نام او را در جمع شاعران خوی ذکر کرده است:


چنانکه مظهر و آقاسی از سران خوی اند

فرید و واقف و ناصح سخنوران خوی اند


مجموعه های رقص باد، مرغ شب، ازتهی سرشار، بر دروازه های فردا، از وی به طبع رسیده است.

درضمن ایشان مدتی دبیر دبیرستان 6 بهمن نیز بودند .

روحشان شاد.


جمشید واقف شعری در وصف شکوه و زیبایی کوه چله خانه سروده:


آمدم چله خانه ببینم

  در تو تصویر بگذشته­ ام را

زنده کن پیش چشمم دگر بار

باز دنیای گم گشته ام را


مقدمه

بر پایة معیارهای نقد تاریخی و جامعه‌شناسی هیچ پدیده و جریان تازه‌ای را نمی‌توان سراغ داشت که خود محرّک خویشتن باشد و تا زمینه و مایة مستعدی برای ظهور چنین پدیده‌ای آماده نشده باشد، هرگز یک‌باره و دفعةً به وجود نمی‌آید. ظهور شعر نو آیینی نیز در دهة چهل، قطعاً برای خود مقدّمات و محرکاتی داشته است که علاوه بر پیش زمینه‌های ادبی، تحوّلات اجتماعی – ی نیز در این میان نقش برجسته‌ای داشتند. به همین دلیل این پژوهش نقد و بررسی شعر نو آیینی را با نگاهی به تحوّلات اجتماعی - ی روزگار جدید (از مشروطه تا پیروزی انقلاب اسلامی) دنبال خواهد کرد.

در کشور ما مذهب یکی از کهن‌ترین و تاریخ دارترین نهادها بوده است و در این دیار انواع باورهای دینی و اعتقادات مذهبی سالیان متمادی بر ساختار اجتماعی و نظام اندیشة ایرانیان استیلا داشته است و در نهایت دین مبین اسلام به دلیل سرزندگی، نبود عدالت و امنیت در جامعه،  انحطاط تمدّن ایرانی و نیتی مردم در متن و زوایا و خبایای این مرز و بوم تسرّی کرد. بدین ترتیب جامعة فاسد ایرانی در سال‌های مقارن ظهور اسلام که لیاقت حیات و قابلیت بقا را نداشت، محکوم آیین و شریعت برتر گردید و از آن زمان به بعد، به برکت آیین جدید در خط ترقّی و ارتقا افتاد. تا این‌که در روزگار جدید نظام‌های ی حاکم بر جامعه خواستند، از طریق توسّل به حربه‌های دین ستیزی و از بین بردن سنّت‌های مذهبی و نهادهای مدنی و دینی انسان ایرانی را با این‌همه سابقة طولانی دردمندی و تعهّد در قبال دین، فردی سست باور و بی‌اعتنا نسبت به هنجارهای دینی و اعتقادی به بار آورند؛ چرا که آن‌ها اعتقادات دینی را بزرگ‌ترین مانع خویشتن در اشاعة فرهنگ غربی در کشور می‌دانستند.

اگر اندکی در ماهیت نظام مشروطه، افکار و روحیات فعّالان ی آن تامّل کرده باشیم، براحتی می‌توانیم منزلت ارزش‌های دینی و اعتقادی را در این مقطع حسّاس تاریخی ارزیابی کنیم. می‌دانیم بیش‌تر عناصر مشروطه‌ در ایران، مانند خیلی از دستاوردها و رهیافت‌های نو، از رهگذر اخذ و تأثّر اندیشه ورزان ما از فرهنگ و مدنیت جدید به ظهور پیوست. بسیاری از مبانی و عناصر مشروطة ایرانی به لحاظ مادّه و مایه رنگ غربی داشت و چنین پیکره‌ای لامحاله آزادی و برابری افراد، وضع قوانین به وسیلة بشر؛ بویژه منتخبان مردم و جدایی دین از ت را در اندرون خود پوشش می‌داد و در این میان علمای دینی را چاره‌ای جز جبهه‌گیری در برابر آن یا رنگ ایرانی و اسلامی دادن به این سوغات فرنگی نبود؛ اما چنین رنگ و لعابی تا چه اندازه با آن ماده و مایه توازن و تناسب ایجاد می‌کرد، خود مستم بحث جداگانه‌ای است.

نوع جناح‌ بندی‌های صدر مشروطه نیز با ملاحظة پیشینة نهادهای مذهبی و سنّت‌های دینی در کشور ما بسیار بحث انگیز و قابل تأمّل است؛ به این دلیل که یکی از قدرت‌مندترین بدنه‌های مشروطه افرادی بودند که به تأثّر از دستاوردهای جدید علمی و الگو‌ها و ارزش‌های تمدن غربی در قبال دین و مسائل اعتقادی هیچ نوع تعهّدی در خود احساس نمی‌کردند. نمایندگان آزاد اندیشی و ترقّی‌خواهی، سکولاریسم، تفکیک ت از دین و تکیه بر حکومت عرفی و غیردینی و حقوقی طبیعی، دلبستگان به مفاهیم، الگوها و ارزش‌های تمدن تازة غربی و معتقدین به علم جدید»(فراستخواه، 1377: 359). همچنین به یاد داشته باشیم، در جامعه شناسی تاریخی از دورة مشروطه به بعد در ایران دورة گذر یا انتقال تعبیر می‌شود که در آن اغلب بنیان‌های جامعه دچار دگرگونی می‌شود. معمولاً بین انتقال از یک دورة فکری به دورة دیگر فضای خالی‌ای است که به آن دورة انتقال می‌گویند و در این دوره بحران‌های فکری1 و اخلاقی و روحی فراوانی به وجود می‌آید. در این دورة سنن قبلی درهم می‌ریزد و بناهای اجتماعی فراوانی خراب می‌شود (شریعتی، 1376: 167).

در این دوران وظیفة مصلحان دینی و روشنفکران به مراتب حادتر و سنگین‌تر از گذشته بود؛ چرا که آن‌ها رسالت ایجاد بصیرت و انگیزش وجدان باطنی به منظور جلوگیری از آشوب‌های کورکورانه و نابجا را بر عهده داشتند. امّا سیر جریان روشنفکری در کشور ما حکایت از آن دارد که خیلی از افراد باصطلاح منوّرالفکر هم چون مردم عامه در چنین دوره‌ای نه تنها جانب آگاهی بخشی و هدایت صادقانة توده‌ها را به عهده نگرفتند؛ بلکه خود را در چهاردیواری بیت الاحزان محصور ساختند و به زعم خود از این طریق خواستند، مخالفت و ناسازگاری خویش را با اوضاع پیش آمده. اعلام نمایند. از سوی دیگر سکوت و پیوند مماشات نهادهای دینی - مذهبی با نهادهای ی در این چهل سال (1299 – 1342) بسیار ایمان بر انداز و فاجعه آمیز بود.‌ چهل سالی که همه چیز در ایمان و فرهنگ و زندگی و خلق و خوی ملّت ما عوض شد و استعمار فرهنگی و روحی تا مغز استخوان مردم ما رسوخ کرد و از درون همه را پوچ و پوک ساخت، آن همه چهل سالی که فرصت‌های عزیز بسیاری در آن مدّت برای نجات و عزّت ما به چنگ آمد و دریغا که از آن هم، مارکسیسم بهره گرفت و در نتیجه مذهب از متن زندگی ما رفت و اسلام از وجدان مردم و شعور روشنفکر ریشه کن گشت و ما آن شدیم که اکنون می بینیم» (شریعتی، 1374: 255).

در حالی که انتظار بر این بود دو نهاد یاد شده (نهاد دینی و ی) از طریق هم فکری مسالمت‌آمیز در رشد و شکوفایی جامعه سهم بسزایی داشته باشند؛ متأسفانه در این چهل سال (1299 – 1342) روابط بین دو نهاد یاد شده رابطة مشروع و سالم نبوده است. در این رابطة نامشروع ت مدارانی به نهاد دین باج می دادند و به کشور داری لطمه و صدمه می‌زدند و شریعت‌مدارانی به نهاد ت اعتبار می‌بخشیدند و بر گوهر دیانت آسیب می‌رساندند. این ضعف‌ها،کاستی‌ها و ناشایستگی‌ها به نوبة خود در پدید آمدن دو گانگی‌های زیان باری چون دوگانگی مردم و دولت، دوگانگی شرع و عرف و دوگانگی دین و ت دخیل بود» (فراستخواه، 1377: 358).

بدین ترتیب می‌بینیم، از عصر مشروطه به بعد نظام عقیدتی جامعه دستخوش تحوّلات عمیقی می‌گردد و به موازات آن باورها و اعتقادات خیل کثیری از روشن فکران جامعه دگرگون، و به رنگ و روی تازه‌ای با صبغة کاملاً غربی آراسته می‌شود. توجه به نظام‌های غیر دینی و تمایل به ایدئولوژی مارکسیستی که حتی در ادبیات عصر جدید نیز خود را نشان می‌دهد، از مظاهر بارز چنین تحوّلات عقیدتی به شمار می‌رود. اصولاً روند تحولات فرهنگی و ی پس از مشروطه، قدم به قدم به ضرر مذهب تمام می‌شود و می‌کوشد تا محدودة نفوذ آن را کم‌تر و کم‌تر کند. در این دوره وقتی متجدّدین و مارکسیست‌ها با همة اختلاف نظری که دارند، سخن از عوامل انحطاط و عقب ماندگی به میان می‌آورند، مذهب به عنوان عامل اصلی این عقب ماندگی شناخته می‌شود و دست کم؛ بویژه از نگاه متجدّدان غرب‌گرا لازم است تا مذهب راه خود را از متن اجتماع و ت دور کند. به هر روی در دورة رضاخان، در محدودة ت و فرهنگ، غالب نخبگان و طبقات متوسط جامعه و قشر تحصیل کرده، بیش‌تر غیرمذهبی و گاه بر ضد مذهب هستند، تنها چیزی که از مذهب درامان مانده، نوعی مذهب نمای مترقّی است که اولاً می‌کوشد با تحوّلات جدید کنار آید و ثانیاً خود نیز موضع منتقدانه نسبت به مذهب در پیش گیرد و تحت لوای دفاع از مذهب به آن حمله ‌کند ( جعفریان، 1381: 19- 17).

 

مظاهر دین ستیزی در روزگار پهلوی اوّل و دوّم

بذر سستی و تزل در بنیان های مذهبی و دگراندیشی در مبانی اعتقادی که در عصر مشروطه کاشته شده بود، حکومت قومیت محور پهلوی اوّل و دوّم با تکیه بر ارزش‌های استعماری و وابستگی شدید به فرهنگ و ارزش‌های اخلاقی و زندگی غربی آن را به بار نشاند. محدودیت‌ها و سخت‌گیری‌های شدید متأسفانه دایرة فعالیت نهاد‌های مذهبی و مصلحان دینی را بسیار تنگ‌تر کرد و محیط استبدادی و حمایت وسیع قدرت های استعماری هر گونه امکان فعالیت را از ایشان سلب کرد. اشاعة چشمگیر بهائیت، فعالیت گستردة کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها که با آرمان‌های بظاهر مردمی روشن فکران زیادی را مجذوب خود کرده بودند، از نتایج مستقیم ت‌های دین‌ستیزی سلسلة پهلوی بوده است. به نظر می‌رسید، کاری که رضاخان و فرزندش به نیروی زور و تبلیغات شدید در جهت امحا و حذف ارزش‌های دینی نتوانسته بودند، در جامعه پیش ببرند، طرفداران جبهة چپ موفّق به انجام آن شدند.

خطر بهائیت نیز کم‌تر از گرایش‌های یاد شده نبوده است و مبارزه با بهائیت به نوعی مبارزه با حکومت تلقی می‌شد، چون عده‌ای از چهره‌های سرشناس رژیم پهلوی؛ از جمله هویدا متهم به داشتن گرایش‌های بهایی‌گری بودند. در منابع تاریخی آمده است او از یک خانوادة بهایی بوده و جد و پدرش از هیچ کوشش در راه خدمت به این گروه دریغ نورزیده اند. امیر عباس هویدا در یک خانوادة بهایی چشم به جهان گشود و از همان کودکی تحت تأثیر تعلیمات این فرقه قرار گرفت. راه‌یابی وی به دانشگاه نیز تحت حمایت رهبر فرقة بهائیت صورت گرفت. بدین ترتیب عشق و علاقة وی در خدمت به بهائیت شدّت گرفت تا جایی که وی در مقام نخست وزیری به عنوان یکی از عوامل مهم این فرقه در ایران به شمار می‌رفت»(اخترایان، 1375: 190).

در دورة حکومت پهلوی واژة خرافه به جهت ابهامی که در اندرون آن نهفته بود، به جریان دین‌ستیزی رژیم کمک شایانی کرد، بطوری که هر کسی در برخورد با هر اعتقادی، دین را به عنوان یک امر خرافی مورد هجوم قرار داد. در دورة پهلوی اول که اوج گرایش به الگوهای تمدّن غربی است، مبارزه با خرافات به صورت یک ارزش فرهنگی می‌آید و به دلیل معرفت نادرست از سنّت‌های دینی و مبانی اعتقادی دامنة این مبارزه به شعائر دینی و مذهبی کشیده می‌شود. مظاهر دین ستیزی در دورة سلطنت پهلوی بسیار پردامنه بوده است، در این مجال علاوه بر آن چه گفته شد، به نمونه‌های دیگری از این دست اشاره می‌کنیم و تفصیل موضوع را می‌توانیم، همراه با مدارک مستند در منابع متعدد مشاهده کنیم:

اجرای طرح نظام اجباری به عنوان اقدامی علیه ت و حوزه های علمیه، متحد الشکل کردن لباس مردان و تحمیل لباس و کلاه اروپایی، غرب زدگی و کشف حجاب، تبدیل محاضر شرعی به محاضر رسمی به بهانة کنار گذاشتن ون از اموری که بر عهده داشتند، تغییر سن قانونی از 15 سال به سال که مغایر با حکم قرآن دربارة سنن شرعی بود، تصویب لایحة انجمن‌های ایالتی و ولایتی با تصویب حذف قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان و سوگند بر دیگر کتب آسمانی به هنگام برپایی مراسم سوگند در مجلس به جای قرآن، نشر و ترویج کتب و مطبوعات ضد اسلامی و دینی، تقویت ادیان و مذاهب2 باطله، ترویج فساد و فحشا، ملّی‌گرایی، تغییر تقویم هجری شمسی به شاهنشاهی و استضعاف3  فرهنگی.

 

کارنامة شعر نو آیینی پیش از انقلاب

شعر آیینی یا شعر مذهبی به گونه‌ای از شعر متعهّدانه گفته می‌شود که از جهت معنوی و محتوایی صبغة کاملاً دینی دارد و از آموزه‌های وحیانی، فرهنگ عترت و ولایت و تاریخ اسلام سرچشمه می‌گیرد. مناسبت‌های مذهبی، فرایض‌دینی، دفاع از اعتقادات مذهبی، شرح و توضیح معارف دین، ستایش بزرگان دینی و توجه به مباحث مذهبی هستة اولیة آن را تشکیل می‌دهد. به بیان دیگر آن دسته از اشعاری که به مقوله‌های قدسی و ملکوتی از قبیل توحید، خداپرستی، توصیف ذات باری تعالی و نیایش و ستایش خداوندی می‌پردازد و یا اشعاری که در قلمرو تزکیه و تهذیب نفس انسانی سروده می‌شود و نیز سروده‌هایی که در مناقب و رثای حضرات معصومین (ع) تحت عنوان شعر ولایی با شاخه‌های شعر نبوی، علوی، فاطمی، عاشورایی، رضوی و مهدوی ساخته می‌شود، شعر آیینی یا مذهبی نام دارد.

گفتیم نواندیشی‌های دینی و غیردینی در عصر مشروطه و ت‌های دین ستیزی نظام‌های پس از مشروطه تا پیروزی انقلاب اسلامی تحوّلات عقیدتی عمیقی در جامعة ایرانی به وجود آورد. تحوّلات عقیدتی به وجود آمده، تأثیرات مستقیمی بر شعر این دوران داشت، به گونه‌ای که در طول تاریخ شعر فارسی برای اولین بار مضامین غیر دینی و درون مایه‌های سوسیالیستی وارد شعر فارسی می‌شد. شاعران کلاسیک ما هیچ گاه در شرایطی قرار نگرفته بودند که مقالات و دلالات استالینی بر آن‌ها دمیده شود و اندیشة نجات جمعی و جامعة بی‌طبقه، چنان آن‌ها را مجذوب و مفتون خود سازد که دین را افیون توده‌ها بدانند و برای مفاهیمی مثل خدا و سرای دیگر اهمیتی قائل نشوند. از سوی دیگر رضاخان نیز صدای شاعران دینداری را که می‌خواستند، از موضع دین به شعر ی بپردازند؛ بکلّی در نطفه خفه نموده و از دیگر سو جنبه‌های ی دین را بسیار کم تأثیر و ناکارآمد کرد. در نتیجه سرچشمه‌های سرودن اشعاری را که می توانست از بخش ی دین تغذیه شوند بکلّی کور کرد. بدین ترتیب در دورة رضا کمترین ادبیات دینی خلق شده و البته اثرات این مسأله را در دوره‌های بعد هم می توان مشاهده کرد» (زرقانی، 1387: 75 ، 163).

با پرچیده شدن بساط دیکتاتوری رضاخان و به وجود آمدن آزادی‌های مقطعی و نسبی در دورة پهلوی دوم، هر چند که جریان‌ها و جنبش‌های مذهبی فراوانی فعالیت خود را از سر گرفتند؛ امّا هنوز پرداختن به مضامین مذهبی بسامد بالایی ندارد. هر چند که ما سال‌ها پیش از این دوره نیز می‌توانیم، نمونه‌هایی از شعر مذهبی را در آثار بهار، ادیب پیشاوری، سید اشرف و. پیدا کنیم؛ اما مطابق قواعد سبک شناختی ما تنها در صورتی می‌توانیم یک موضوع و مضمونی را ویژگی سبک یک دوره یا شخصی قلمداد نماییم که بسامد داشته باشد.

با آغاز نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی در سال 1342 و شروع فعالیت‌های فرهنگی و مذهبی، فصل تازه‌ای در تاریخ مبارزات مردم گشوده می‌شود و برای نخستین بار شاعران و نویسندگان متعهّد به عنوان متولیان فرهنگی در عرصة مبارزه با خودکامگی گام بر می‌دارند و با سلاح قلم و زبان شعر به دفاع از شعائر دینی بر می‌آیند. از این زمان به بعد مفاهیم دینی و اعتقادی به طور گسترده در شعر فارسی راه می یابد و شعر متعهّدانه‌ای که تأثیر خاصی در انتقال مفاهیم دینی و مذهبی به نسل جدید داشت، پس از سالیان سال در کنار سایر جریانات شعری چهره می‌نماید. در طول دوران مبارزه با طاغوت، هویت مذهبی انقلاب و نهضت مردم، موجی وسیع و گسترده از مضامین و واژگان و در بیان کلّی‌تر فرهنگ اسلام را به فراخنای شعر می‌کشاند و شعر از باورهای مذهبی و ستایش و یاد کرد از چهره‌های درخشان تاریخ اسلام سرشار می‌شود. احساسات شور انگیز مذهبی در تار و پود شعر تنیده می‌شود و سروده‌ها با بهره‌وری از این اندیشه‌ها و طرح حماسة شکوه‌مند عاشورای حسینی به تهییج و تحریک عواطف می پردازد.

شعر نو (آزاد، نیمایی، سپید وموج نو) به عنوان یک پدیدة جدید فرهنگی در ایران به لحاظ بنیان و ماهیت از تفکّرات غربی تأثّرات فراوانی یافته است و ادبیات جدید غرب؛ بویژه فرانسه و ادبیات ترکی عثمانی که خود از ادبیات فرانسه سرچشمه می‌گرفت در کنار دیگر منابع الهام نیما در ارائة قالب جدید شعری نقش غیر قابل انکاری داشته است.4  از دیگر سو اغلب شاگردان بلافصل نیما و سایر نوپردازان پیش از آن که تحت تأثیر مستقیم  آموزه‌های دینی و علقه‌های مذهبی باشند، روشنفکرانی بودند با مبانی فکری و روحی خاصی که ملهم از اندیشه‌های نو در عصر جدید بودند و به موازات تشدید بحران‌های ی در کشور شعر خود را در خدمت مضامین ی و اجتماعی قرار می‌دادند. بنا به دلایل یاد شده، در آن مقطع از تاریخ شعر فارسی هرگز تصوّر نمی شد، شعر جدید فارسی بتواند مایه‌های دینی و اعتقادی را به خود راه دهد و در کنار دیگر جریانات شعری آثار درخشانی با نظام جمال شناختی جدید عرضه نماید به گونه‌ای که بتواند قدرت اقناعی لازم را در همة طیف مخاطبان خود داشته باشد.

گویا نیما زمانی که می‌خواست در سنّت هزار سالة شعر فارسی تصرّفی نماید به همه چیز اندیشیده بود و او در خلوت شانزده ساله‌اش از افسانه تا انتشار غراب و ققنوس بنا به تصریح خود در صدد دست یافتن به فرم تازه‌ای بود که بتواند همة فرم‌ها، درون مایه‌ها و معیارهای جمال شناختی کهن را داشته باشد و از جنبه‌های صناعتی که در نتیجة مطالعه در دیوان‌های گذشته پی ریزی می‌شود، اجتناب نماید. به بیان بهتر بوطیقای جدیدی که نیما در پی آن بود، به شعریت شعر و شاعریت شاعر و برخورداری وی از هنر ذاتی شاعری بها می‌داد، نه به ادبیات و ضایعاتی که در اثر تمرین و ممارست در دواوین گذشته به لباس شعر آراسته می‌شد. کارهای موفق نیما از قبیل ققنوس، غراب، خانه ام ابری است، پادشاه فتح و کارهای شاگردان بلافصل و بلامنازع او چون اخوان، سایه، بخشی از کارهای فروغ، شاملو، شفیعی کدکنی، اسماعیل خویی و آزرم (نعمت میرزازاده) در چارچوب نظام ویژة نیمایی ساخته و پرداخته شده‌اند.

در هر حال حوادث ی و اجتماعی مهمی که در دهة چهل و پنجاه، رخ داد از قبیل آغاز نهضت اسلامی از سال 42 با رهبری امام، قیام پانزده خرداد و شروع مبارزات مسلّحانه، موجب شد، تئوریی که نیما برای نظام شعری خود مطرح کرده بود، جامة عمل به خود پوشاند و این خلاء شعر جدید فارسی (عدم توجه به باورهای اعتقادی) برای همیشه از بین برود. شعر نوی (نیمایی، آزاد، سپید و موج نو) دین‌گرای متعهدانه‌ای که از دهه چهل به بعد شاهد رشد آن بودیم، امروز برای خود درکنار دیگر جریانات مهم شعری دفتری گشوده است و یکی از شاخه‌های مهم شعر نوی حماسی و اجتماعی به شمار می‌رود.

 

پیشاهنگان شعر نو آیینی از نگاه منابع و تک نگاری‌ها

اغلب منابع و تک‌نگاری‌های مربوط به شعر نو (نیمایی، آزاد، سپید و موج نو) شفیعی کدکنی، نعمت میرزازاده، محمود مشرف آزاد تهرانی، گرمارودی و طاهره صفارزاده را از پیشگامان شعر نو آیینی نام می‌برند. بر این نظریه ایرادات چندی وارد است که تا به حال کم تر مورد عنایت و توجه قرار گرفته است، به همین منظور چند و چون این قضیه را با تفصیل فراوان دنبال می‌کنیم. محمد کلانتری5 متخلص به پیروز چندین سال پیش از شعرای یاد شده آن هم در دهة سی شعر مذهبی می‌سرود؛ اما در منابع کمتر به این امر توجه شده است؛ شاید مسامحه و غفلت منابع از اشعار مذهبی کلانتری، ناشی از عوامل ذیل بوده باشد:

- تم غالب در شعر او جامعه گرایی است و او بیش‌تر به انعکاس آمال و آلام رنجبران جامعه در شعر خود توجه دارد.

- شعر او کارکردهای هنری چشمگیری ندارد و توجه به موضوعات اجتماعی زمینه‌های هنری شعر او را تحت الشعاع  قرار می‌دهد.

- ت‌ دین ستیزی رژیم پهلوی دوم و نیز فضای ارعاب و توحّش حاکم بر جامعة ایرانی موجب شده بود دیگر شعرای برجسته و نامدار عصر شاعر تمایل بیش‌تری به مفاهیم تغزلی، ی و اجتماعی داشته باشند تا مضامین دینی. در نتیجه موضوع و درون مایة غالب شعری موجب شده است، سایر مضامین؛ از جمله مقولة مذهبیات هرگز به دید نیاید آن هم در کار شاعری چون محمد کلانتری که در مقابل اخوان، فروغ، شاملو، کسرایی و. به لحاظ قدرت شعری واقعاً در حاشیه بود.

او مانند اغلب روشن‌فکران عصر خود متمایل به گرایش‌های چپی بود و به آرمان شهرهای حزب توده دلبستگی شدید داشت.توجه داشته باشیم علی اکبر صفی پور و پرویز جهانگیر6 از افراد مشهور حزب توده و از معروف‌ترین چهره‌های ی آن روزگار بر مجموعة پایان شب او مقدّمه نوشته‌اند. در هر حال مورّخ ادبی و هر کس دیگری که می‌خواهد سیر شعر نو مذهبی را بررسی نماید؛ او را از مراجعه به اشعار کلانتری گزیری نیست. کلانتری هم در قالب‌های سنّتی و هم در قالب‌های جدید مانند چارپاره، چارپاره‌های مستزاد گونه و شعر آزاد به درون مایه‌های مذهبی نظر می‌اندازد. شعر مصر او را باید از نخستین شعرهای آیینی در قالب آزاد به شمار آورد و در مجموع شعری است روایی، ساده، احساساتی، کم تصویر و آمیزه‌ای است از اشارات قرآنی و آموزه‌های مارکسیستی:

به حکم جبر و تاریخ زمان / موسی پدید آمد / به هم زد مسند و تخت خداوند کذایی را / به هم پیچید طومار حیاتش را / که دیگر هیچ کس را فکر خود خواهی به سر نآید/  ( کلانتری، بی تا: 113- 112)

شاعر در بندهای اول و دوم پس از بیان ماجراهای حضرت موسی و یوسف (ع) به این نتیجه می‌رسد: حق هرگز نمی‌میرد و واقعیت بناچار از میان ابرهای تیره خود را نمایان می‌سازد. به نظر می‌رسد، هدف پیروز از توجه به اشارات قرآنی در دو بند اول فقط به دلیل توجیه بند سوم بوده است که شعارگونگی و بی‌مایگی از جنبه‌های هنری بر دیگر عناصر شعری غلبه دارد و شعر در نهایت با تاثر از آموزه‌های حزبی به پایان می رسد:

 زمانی هم خداوندان زور و زر / بپروردند فکر باطلی در سر / بساط ظلم گستردند و / با نیروی استعمار / باطل را به نا حق مستقر کرده / نترسیدند از فرجام کار و بی مهابا / یورش آوردند / اما باز هم تاریخ حاکم شد / به فرمان زمان عمر ستم طی شد / ز پای ملتی زنجیر استعمارگر بگسست/ (همان، 114- 113)

بر این دسته از منابع7 ایراد دیگری وارد است، به این دلیل که شاعر طبیعت‌گرا و رمانتیکی به نام محمود مشرف آزاد تهرانی (م.آزاد) به اعتبار مجموعة آیینه‌ها تهی است از پیشگامان شعر نو آیینی نام برده شده است؛ اما در مجموعة یاد شده جز تحمیدیة کوتاهی در آغاز کتاب هیچ گونه شعر مذهبی دیده نمی شود و بنا به تعریفی که از شعر آیینی ارائه شد، بطلان چنین ادعایی کاملاً واضح است. آزاد اگر چه در نقدهایش سرسختانه از شعر ی دفاع می‌کرد؛ ولی اشعار زیبا و شکیل و صیقل خوردة او، جز درد فرم، دردی را تسکین نمی‌داد، شعر او محدود به عناصر و تصاویر معدود و دایرة واژگانی کوچک (چون نیلوفر، سنگ، رود و.) و موضوعاتی مکرّر و معمولی بود که چون آبی بی صدا و زلال پرخزه بر سطح سنگ‌ها می‌لغزید و خاموش می‌شد؛ و این‌ها همه خصلتی بود که از همان نخست- در دیار شب که در سال 1334 با مقدمة احمد شاملو منتشر شد - در اشعارش به چشم می‌خورد» (شمس لنگرودی،  1384: 3/ 335).

همچنین منابع مربوط به شعر نو فارسی شفیعی را از پیشگامان شعر نو آیینی می شمارند؛ امّا کسانی که کمترین آشنایی با نظام حاکم بر شعر او دارند، می‌دانند این داوری چه اندازه سطحی و دور از معیار‌های علمی است. وارد کردن شفیعی به این حوزه از شعر جدید فارسی؛ بویژه در مجموعة از زبان برگ با توجه به سطوح اندیشگی و پشتوانه‌های شعر او یک داوری شتاب زده و کاملاً سطحی است و معلوم می‌شود، اغلب منابع استناد به منابع پیش از خود را به مراجعه بر آثار شفیعی ترجیح داده‌اند. به نظر می‌رسد، کتاب چشم انداز شعر نو فارسی حمید زرین‌کوب در ایجاد توهّم نویسندگان بعد از خود نقش ویژه‌ای داشته است، در حالی که کتاب مزبور با توجه به زمان تألیف خود یکی از بهترین منابع در شناساندن مبانی شعر نو فارسی به شمار می‌آید و آن چه نویسنده دربارة شفیعی گفته است، بی‌تردید از درک صحیح ایشان از سبک شعر او حکایت دارد. شفیعی نه به روایت روی می‌آورد و نه به قصّه‌گویی با این همه از یک طرف روح فرهنگ اسلامی در سطح گستردة خود در شعر او موج می‌زند و غالباً از اساطیر و تاریخ و فرهنگ اسلامی برخوردار است و این نکته‌ای است که نمی‌توان آن را در شعر شفیعی کدکنی نادیده گرفت» ( زرّین‌کوب، 1358: 247). به نظر نگارندگان، خطای موجود در منابع یاد شده، در این زمینه می‌تواند از عوامل چندی ناشی شده باشد:

حدود و ثغور شعر آیینی از دیگر ژانرهای ادبی بخوبی تشخیص داده نشده است؛ چون می‌بینیم صرف به کار بردن اصطلاحات دینی و مذهبی در شعر این توهّم را ایجاد می‌کند، حتماً آن شعر را، شعر مذهبی و سرایندة آن را شاعر آیینی بنامیم، در حالی که شعر آیینی با تعریفی که از آن ارائه شد، با شعری که دارای اصطلاحات و واژگان مذهبی است، تفاوت بنیادین دارد. شاید این امر یک دلیل روان شناسی و جامعه شناختی هم داشته باشد؛ به این معنا سال ها دوری شعر فارسی از مفاهیم دینی به دلیل تلاش گستردة حکومت‌های دیکتاتوری در جهت زدودن باورهای دینی از سطح جامعه موجب شد، حتی کاربرد یک واژه و تعبیر مرتبط با مفاهیم اعتقادی و عناصر دینی چنان مایة اعجاب و شگفتی باشد که به طور احساسی شعر مزبور را شعر مذهبی قلمداد نماییم.

مهم‌تر از همه بلای رونویسی و گریز از مراجعه به آثار ادبی که می تواند براحتی پژوهش‌گر را به دنیای اندیشة خالق اثر نزدیک سازد، به عنوان یک عارضة ادبی وحشتناک، پژوهش‌های ادبی ما را تهدید می‌کند و به تکرار اشتباهات فاحش در طی اعصار و قرون دامن می‌زند. اگر معیار قضاوت منابع یاد شده، آثار شفیعی کدکنی بود، قطعاً متوجه می‌شدند، اشعار او همانند شخصیت علمی ایشان چند بعدی است و بی‌تردید درمی‌یافتند، پشتوانه‌های شعر او مجموعه‌ای است از طبیعت، اسطوره، تاریخ، فرهنگ ایرانی و اسلامی؛ در نتیجه دیگر خود را به تکلّف، کلّی‌گویی و انشانگاری نمی‌انداختند. ممکن است مراجعه‌ای هم به آثار او در میان بوده؛ امّا نوع استنباط آنان با سبک شعر شفیعی سازگاری ندارد. نمونة برجستة این امر را در مجموعة ای آفریدگار می بینیم که گردآورنده به علامت سؤال، تردید و طنز نهفته در شعر مناجات شفیعی در مجموعة از زبان برگ توجه نکرده است و شعر مذکور را در لابه لای اشعار آیینی دیگر سرایندگان وارد کرده است:

خدایا / خدایا! / تو با آن بزرگی / در آن آسمان ها/ چنین آرزویی/ بدین کوچکی را / توانی بر آورد / آیا؟  (!محقق، 1358: 46)

بنابراین در می‌یابیم بین اعتقادات شاعر و شعر او مرزهایی وجود دارد؛ بدین معنی نه شعر مذهبی گفتن می‌تواند متدیّن بودن گوینده‌ای را اثبات کند و نه عدم توجه به مضامین مذهبی می‌تواند دال بر بی اعتقادی او باشد. برای پایان دادن به این مقال سطوری چند از عبارات متین و عالمانة حمید زرین‌کوب را در مورد مجموعة از زبان برگ شفیعی نقل می‌کنیم تا شاید برای رفع هر گونه ابهام مفید آید: شفیعی هر چند در مجموعة از زبان برگ از غزل عاشقانه فاصله می‌گیرد؛ امّا روح لطیف تغزّلی او با عشق به کائنات، عشق به طبیعت و همة مظاهر آن جلوه‌ای خاص می‌یابد و این عشق در تمام لحظات، شاعر را به خود می‌کشاند. او در اعماق مظاهر طبیعت فرو می‌رود و عشق و محبت و دوستی و صداقت را در قطره‌های باران، در روشنی صبح، در آفتاب پاک، در نور و نسیم سحر، در سکوت صحرا،‌ در اندیشة معصوم گل‌ها، در سرود ابر و باران و در گل‌های سادة مریم در طلوع صبحدمان، در بوتة بابونه، در لاله‌های کبود و در نهال‌های تازه‌ی جوان می‌بیند. از زبان برگ در واقع پیوندهای عمیق و انسانی و پر عطوفت شاعر را با طبیعت اصیل و واقعی که دور از همة دروغ‌ها نیرنگ‌ها و دغل‌هاست نشان می‌دهد» (زرّین کوب، 1358: 2).

 

نگاه انتقادی به آثار پیشگامان شعر نو آیینی

نعمت میرزازاده را باید از پیشاهنگان شعرنو مذهبی دانست. م.آزرم در سال 1347 با انتشار منظومة بلند پیام در شیوة قدمایی و با مضامین مذهبی به طور جدّی قدم در عرصة شاعری گذاشت و با نشر منظومة سحوری در سال 1349 در قالب شعر نوی حماسی با نفخه‌های دینی، تمایلات چریکی و زبان فخیم و سختة خراسانی به عنوان شاعر مذهبی با گرایشهای تند ی شناخته شد. نعمت بر خلاف کسانی چون رویایی که معتقد به اصالت هنر فارغ از هر گونه تعهد بودند به هنر متعهدانه8 اعتقاد داشت و منظومة سحوری از این نظر در جهت دهی جریان های شعری دهة پنجاه نقش برجسته‌ای داشت.تحریک به قیام و ایجاد شور مذهبی و مبارزاتی در مخاطبان را باید از دیگر ویژگی‌های منظومة سحوری یادکرد. دو اثر چاپ شده از او؛ یعنی لیلة القدر اردیبهشت 1357 و سحوری شهریور 1349 نشان می‌دهد که وی از شاعران توانا و آگاه روزگار ماست و می‌توان او را در ردیف بهترین شاعران شعر حماسی و اجتماعی قرار داد. او می‌تواند روح حماسی و اجتماعی را در شعر در قالب‌های کهنه و نو با توانایی و قدرت فراوان و در میان توفانی از تحریک و تهییج ارائه دهد» (زرّین کوب،1358: 268).

شعر تبعیدة ربذه از مجموعة سحوری یکی از شاهکارهای شعر فارسی با درون مایه‌های مذهبی به شمار می‌رود. داشتن فرم ارگانیک را باید مهم ترین خصیصة آن دانست؛ بدین معنا شعر آغاز نیک و پایانی زیبا دارد و به گونه‌ای سروده شده است که حذف و افزایش مصراع و حتی کلمه‌ای در آن هرگز ممکن نیست. همة عناصر و ارکان آن از زبان گرفته تا موسیقی توازن ویژه ای دارد و بر خلاف انبوهی از شعرهای آیینی هماهنگی و تناسب ویژه‌ای میان وزن و محتوای آن دیده می‌شود. ارائة شعر در قالب بدیع و برخورداری توامان از معنا و محتوا از دیگر ویژگی‌های آن به شمار می‌رود. صمیمت حاکم بر شعر، آن را از هر گونه غلو و مبالغة شاعرانه دور ساخته و مانع از آن شده است، شخصیت مذهبی مورد نظر دور از دسترس و غیر قابل تصوّر باشد؛ چیزی که پاشنة آشیل بخش قابل توجهی از ادبیات آیینی ما محسوب می‌شود. بعد عاطفی شعر با اندیشه ورزی آن در یک سطح قرار دارد و بالاتر از همه شعر منطبق با واقعیت تاریخی است و از مطالعة عمیق شاعر در حوزة تحقیقات و پژوهش‌های دینی و تاریخی سرچشمه می‌گیرد. تبعیدی ربذه به توصیف و ترسیم روزهای تبعید ابوذر به ربذه و مصائب و تلخکامی‌های او در آن صحرای تشنه و تب‌دار و بهت کویری می‌پردازد. مردی که مسند فرمان گزاری‌ها او را به جرم حق طلبی، آزادگی و دوستی خاندان رسالت نمی‌تواند تحمّل کند، مردی که رسول خدا سال‌ها پیش، از تبعید و دوران عسرت او خبر داده بود:

آن که جاری جاودان در رویش فرداست / آن که تنها می نوردد عمر/آن که تنها می سپارد جان/آن که تنها باز برشورد9/  (میرزازاده، 1357: سحوری،36)

ابوذر به ربذه می‌رود در حالی که بارشِ خورشید سایه‌بان و آبی بام ِ بلندِ آسمان ِ دشت بارگاه، حایلِ آفاق مرزِ پروازِ نگاه و توفانِ گرمِ وحشی صحرا همدم اوست. ابوذر به رغم تنهاییش در صحرا در نهفت هر رگش نبض جهان زندگی جاری می‌شود و او با خویشتن تنها چون غرور بکر اعماق کویر به دیدن نامردمان وقعی نمی‌نهد. یاد بی یاد فراق دوست، یاد مرگ پیشوای حق، یاد آغاز جدایی از گروه یاران هم پیکار یک دل و حسرت بی‌هم زبانی‌ها هوش او را می‌ربایند:

کاروان‌هایی که بر این دشت می رانند / و شبی را در حریم خانة پاک خدا / کو ساخته آرام می‌گیرند / - در دل بهت غریب این کویر دور-/ مرد صحرا را به سان راه بندی / رو به روی خویش می‌بیند / که به سوی کاروان‌ها میشتابد گرم / می‌شود جویا ز نبض شهرهای دور / یا نزدیک / تا کدامین خون درون بستر رگ‌های شان / جاری ست: / خون گرم و پاک بیداری / یا.؟ / وز یکایک رهروان کاروان‌ها / باز می‌پرسد: / هیچ آیا از تب پر شور آزادی / التهاب انقلاب از چهره های شهرها پیداست؟ /هیچ آیا بر بلند برج خشم خلق / رایت خونین عصیان بزرگ بردگان / بر پاست / (همان، 35 – 34)

لیلة القدر یکی دیگر از مجموعه‌های شعری نعمت است که بخشی قابل توجهی از سروده‌های مذهبی او را در دهة چهل در بر دارد. گویی نعمت، همین منظومه یا بخشی از آن یا اصلاً شعری از دیگر مجموعه‌های خود به نزد علی شریعتی در پاریس می‌فرستد و ایشان پس از قرائت آن، نامه‌ای را به تاریخ اوّل مه 1963 به شاعر می‌فرستد که در حکم مهر تأییدی است، بر شعر و بینش شاعر. شما که می‌توانید حرف بزنید، بسیار ناجوانمردانه و غیر منصفانه است که خودتان از عشق‌ها و دردها و خیالات خودتان» سخن بگویید. در شهری که ایمان مردم در دست روضه خوان‌های یک تومانی و وعّاظ مأجور»، افکار اجتماعی و آشنایی‌شان با تمدن، دست سینما شهرزاد و رومه‌ی سیاه و سفید و برنامه‌های آن‌چنانی است، شما سنگین‌ترین وظیفه را بر عهده دارید. اگر برای نجات این نسل بیچاره کاری که از دستتان بر می‌آید نکنید، بزرگ‌ترین خیانت‌ها را کرده‌اید. حالا که در و دیوار برای خواب کردن لالایی می‌خواند، شما چرا قرقر و زمزمه و ناله می‌کنید؟ فریاد بکشید تا بیدار شوند. به هر حال، سلام آتشین دوستان این‌جا را به گویندة آن که هنوز با وی آشنایی ندارند، ابلاغ می‌کنم و به نام صدها نفر که آن را خوانده‌اند و همه جا پراکنده‌اند، توفیق وی را خواهانم» (میرزازاده، 1357: لیلة‌القدر، یازده).

جز قطعات سرود ملّی اسلام، لیلة‌القدر، گواه و ناتمام اغلب سروده‌های این دفتر در بافت و قالب کهن سروده شده است. مهم‌ترین ویژگی‌های این مجموعه را باید تنوّع موضوع و احتوای آن بر عناصر مختلف مذهبی و یاد کرد شخصیت‌های مهم تاریخ اسلام؛ بویژه آیین تشیع دانست. این ویژگی در کنار پیشگامی نعمت در عرصة شعر مذهبی باعث شده است، اغلب مذهبی سرایان به نوعی از شعر و اندیشة او تأثیر پذیرفته باشند. نعمت شعر گواه را در خرداد 1345 به یاد امام علی (ع) و پاک فرزند برومند او امام حسین (ع) می‌سراید و او در این سروده فجر و شفق را دو گواه جاودان از خون دو جان باخته در معبر تاریخ آزادی می‌داند:

تا زمان باقی‌ست/ می‌درخشد در ضمیر روشن آفاق، دو گواه جاودان از خون دو جان باخته/ در معبر تاریخ آزادی/ دو گواه جاودان از خون بیدار علی وان پاک فرزند برومندش،/ فجر: این نورِ سپیدِ سرخ‌آمیزی که در پایان شب‌ها می‌شکافد سینة/ مشرق/ و شفق: آن پرتو خونین که هنگام غروب آفاق خاور را کشد در/ خون/ (همان، 95)

علاوه بر ویژگی‌های ذکر شده در مورد شعر نعمت باید از سندیّت و کارکرد‌های هنری شعر؛ یعنی چگونه گفتن به عنوان دو شاخصة بسیار مهم شعرهای آیینی او یاد کرد. موضوعی که عدم توجه به آن بخش عظیمی از شعر مذهبی ما را با اسیب‌های جدّی روبه‌رو می‌سازد. اگر در شعر ناتمام آزرم در ذکر حادثة کربلا تأمّلی کرده باشیم، قطعاً چنین شاخصه‌هایی را می‌توانیم بوضوح درک ‌نماییم:

خورشید رفته است و به پایان رسیده رزم
وین صحنة شگفت به گوش جهانیان

 

امّا نبرد  باطل و حق مانده ناتمام
تا روز رستخیز صلا می‌دهد قیام
                              (همان، 119)

 

اگر بخواهیم برای سندیّت یک شعر نو مذهبی نمونة برجسته، موفّق و به کمال رسیده‌ای را پیدا کنیم، قطعاً شعر ساختمند و دارای فرم لیلة ‌القدر یکی از درخشان‌ترین آن‌ها خواهد بود. قطعة لیلة ‌القدر در 23 رمضان سال 1343 از ذهن و ضمیر نیازمندانة شاعر تراوش می‌نماید و همة فضایل و صفات شب قدر که زبان دین و منابع معتبر آن را تایید می‌کند، به شکل کاملاً هنرمندانه و شاعرانه در این سروده جلوه می‌نماید:

به روی کاروان‌های دعا دروازه‌های استجابت تا سحر باز است/ درون شهر بند آسمان بس غرقة نور و نوازش‌هاست/ نوازش‌های یزدانی/ پذیرای پرستو‌های پرواز نیایش‌هاست/ زدرگاه اجابت فوج فوج افراشتگان امشب بشارت را/ بشارت‌های دلخواه رهایی را / فرود آیند بر دل‌های پاک پارسا مردان همت‌خواه/ سروش پاک یزدانی/ به دل‌ها شهربند آرزوها را نماید راه/ (میرزازاده، 1357: لیلة‌القدر، 60).

از دیگر پیش‌گامان شعر جدید مذهبی؛ بویژه در قالب های نو، علی گرمارودی را می‌توان نام برد. مجموعة عبور، سرود رگبار و در سایه سار نخل ولایت از نخستین کارنامه‌های شعر جدید مذهبی او به شمار می‌رود. توجه به مضامین جدید، قدرت ترکیب سازی و برخورداری از داشته‌های نیرومند ذهنی و زبانی در اثر توغّل در ادبیات که سایه روشنی از آن را می‌توان در اشعار او مشاهده کرد، شاخصه‌های بارز نظام شعری گرمارودی هستند. اقبال هر چه بیش‌تر به درون مایه‌های مذهبی آن هم در دورة فترت این نوع ادبی و در مقاطع خاصی از تاریخ معاصر ایران به آثار او اعتبار ویژه‌ای بخشیده است و در گرایش دیگر شاعران به شعر آیینی در آستانة پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن تأثیر بسزایی داشته است.

گرمارودی در مقدمة مجموعة عبور می‌نویسد: این دفتر مجموعة نخستین شعرهای من است. مرده ریگ دریافت‌های چند سال اخیر من، از هوای این آب و خاک به فراخور درا و پهنای سینه‌ام و اینک گزیدة کارنامة ده سالة شعر من ( 1338 – 1348) رویاروی شماست. در قالب‌های گوناگون و البته با تکیه بر فرم نو یا دست کم با بیان و زبان نو. دربارة یکی دو شعر با زمینه‌های دینی بگویم، به دور باد از این چند شعر که در همان زمینه‌یی قرار گیرد که رنود غرب آن را در هر دیاری برای پیش گیری از ورود اندیشه‌ها به مرزهای چپ و حکومت‌ها برای سرگرمی توده به کار می‌گیرند؛ بلکه باید گفت که در مبارزه با تهاجم غرب، توجه به فرهنگ ملّی، البته زمینة کار مثمر آینده سازی است» ( گرمارودی، 1357: 11-9).

شعر بلند خاستگاه نور، خورشید پنهان و نامه‌ای از بند به لحاظ توجه به مفاهیم مذهبی با صرف نظر از کارکردهای هنری از مهم‌ترین شعرهای مجموعة عبور محسوب می‌شود. بنا به تصریح شاعر در مجموعة دستچین گویا شعر خاستگاه نور در مسابقة مجلة یغما به مناسبت آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر (در مهر ماه 1347) بین اشعار نو رسیده از سراسر کشور ممتاز و برندة جایزه شده بود. می‌گویند: شعر هنری است که در واحدی به نام زبان ظهور می‌یابد به عبارت دیگر هستة اصلی شعر زبان نام دارد؛ امّا صرف تازگی زبان؛ یعنی برخورداری از واژگان تازه و ترکیبات دست نخورده نمی‌تواند، معیار زیبایی یک اثر ادبی باشد مگر این که تازگی زبان با سایر عناصر شعری (تخیّل، عاطفه، موسیقی و فرم) توازن داشته باشد و باید زیبایی و به گزینی در همة ارکان شعر تسرّی یابد و گرنه به فرض این که جوششی هم در کار هنری باشد، در سایة تکلّف و کوشش هنرمند کم رنگ می‌شود. پاشنة آشیل اشعار گرمارودی و در واقع فراز و فرودهای موجود در شعر او از همین موضوع (عدم توازن) نشأت می‌گیرد. خوشبختانه خود سراینده تا حدودی متوجه این قضیه بوده؛ امّا نتوانسته در دیگر دوره‌های شاعری خود تمامی نقایص و تزلات شعر خود را بر طرف‌ کند. صمیمانه می‌گویم که هیچ یک از این آثار گذشته، امروز دیگر مرا خوشنود نمی‌کند؛ امّا چنان که در جای دیگر گفته‌ام: هیچ کس را از کار کردة خویش، گریز نیست. شاید اگر من هم مانند برخی فراغی می‌داشتم و فراغتی،‌ عمر را که پیش از انقلاب بخشی به مبارزه و بخشی در سیاه چال‌های ستم‌شاهی گذشت، پس از انقلاب تنها و تنها به کار شعر و مطالعه و تحقیق می‌گرفتم، امروز از شعرهای خود خوشنود می‌بودم» ( گرمارودی، 1368: بیست و هفت و بیست و هشت).

بدین هنگام / کسی، آهسته، گویی چون نسیمی، می‌خزد در غار / محمد را صدا آرام می‌آید فرود از اوج / و نجوا گونه می‌گردد / پس آنگه می‌شود خاموش / سکوتی ژرف و وهم آلود ناگه چون درخت جادو اندر غار می‌روید / و شاخ و برگ خود را در فضای قیر گون غار می‌شوید / و من، در فکر آنم کاین چه کس بود، از کجا آمد؟ / که نا گه این صدا آمد: / بخوان!. اما جوابی بر نمی‌خیزد / محمد سخت مبهوتست گویا، کاش می‌دیدم / صدا با گرم تر آوا و شیرین تر بیانی باز می‌گوید: / بخوان. اما محمد همچنان خاموش / ( گرمارودی، 1357: عبور، 30-29).

اشعار سال های 49 تا 56 گرمارودی در مجموعه‌ای به نام در سایه سار نخل ولایت گردآوری شده است که در آن علاوه بر اشارات مستقیم و غیر مستقیم به عناصر و شخصیت‌های فرهنگ اسلامی چندین شعر با موضوعات مذهبی و در قالب نو سروده شده است که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به شعر در سایه سار نخل ولایت، پناه، همراه با تب عاشورایی عالم، ناگاه خنجری سیاه برآمد به سوی خورشید و وفای ره‌یاری اشاره کرد و در این میان شعر سپید در سایه سار نخل ولایت با یاد امام علی (ع) در محدودة نظام شعری گرمارودی بسیار زیباست. به نظر می‌رسد، گرمارودی به این شعر علاقة ویژه‌ای داشته که این مجموعه را به نام شعر مزبور نامیده است؛ موضوعی که در میان شعرای نوسرا بسیار رایج بود و اغلب آنان نام دفاتر شعری خود را از نام بهترین شعر آن مجموعه می‌گرفتند. خرّمشاهی دربارة مرثیة فوق می‌گوید: مرثیه و منقبت مذکور اوج بی مانند و قلّة رفیع شعر دینی عصر ماست؛ شعری با درون مایة مذهبی که در شعر نو به این درخشانی و درخشش سابقه‌ای ندارد و از صلابت ایمانی و غیرت دینی شاعر خبر می‌دهد» (خرّمشاهی، 1380: 22-21).

در مجموعة سرود رگبار سومین کارنامة شاعری گرمارودی اشعاری با درون مایه‌های مذهبی دیده می‌شود که از آن میان می‌توان به شعر اذان، نماز و زبان مریخی گل‌ها اشاره کرد. در برخی از این اشعار نوعی تلمیح ظریف و پنهان دیده می‌شود؛ ولی بسامد بالایی ندارند و در میان انبوه تلمیحات کلیشه‌ای و سطحی به چشم نمی آیند.

هنگامی که خدا در تجلی نور / چشمانم را خیره می‌کند / و زمان / به زلالی و سردی چشمه ساران / در من جاری می‌شود / قلب زمینی‌ام / فرو می ایستد / و دل آسمانی‌ام / به تپش می‌نشیند / همه چیز در من از آیة نور می‌گذرد / و از من / هیچ جز انعکاس تجلّی وحدت / بر آینة حق باقی نمی ماند / ( گرمارودی، 1357: سرود رگبار،20-19).

کاروان شعر آیینی که در دهة چهل با آزرم و گرمارودی به راه افتاده بود با پیوستن طاهرة صفّارزاده و دیگر شاعران دهة پنجاه راه‌های حسّاس و پر فراز و نشیب را با جدّیت تمام ‌پیمود و این سیر و حرکت همچنان ادامه دارد و تا رسیدن به قلّ

آسمان، خورشید

آدمی، شمشیر.

آسمان، زیباترین چشم جهان را.

آدمی، سلّول سه در چار.

آسمان، باران

آدمی، باروت.

آسمان، یک باغ روز افزون

آدمی، یک بمبِ بی افشار.


بیست و سوم بهمن نود و شش




چراغ نفتی کهنه

 کنج  مغازه ی سمساری 

تابید و تاب خورد آهی بلند 

درلابه لای حجم کبودی که پشت هم

درسایه روشن نمناک زندگی 

له می شد

سُر می خورد

و بوی باد 

از  دَرز ِ  در

افکار پیرمرد ملولی را

در قاب کهنه به هم می ریخت.

از متن تابلو نقاشی

پاییزکی با رنگ کهنه ی اُخرا می تابید.

تنها دَم ِغروب

از پنجره

بزرگی خورشید و سایه ها می آمدند

یک یک قدم ن

در کوچه راه می رفتند

با چتر و با کلاه

 سیگار زیر لب.

گاهی صدای سوت کودک شادی

گاهی صدای سرفه ی خشک جوانکی 

سمسار پیر

پا شد

و استکان چای

روی برودت یک لذت غریب خشکید.

آتش

کبریت را گرفت

و تا سیاهی و خاکستر

همراه خود کشید.

سیگار

در دود خود فرورفت.

چراغ نفتی کهنه

از باورش گذشت

این هاله ای که دورسرماه می کشند

شاید نشانه ی باران است

غافل که سال هاست

ابری سترون

کنج هوای زخمی این شهر

کاشانه کرده است

و بوی نای و نم از اشیاء

تا عمق ذهن رهگذران

رخنه می کند.

*

عکس ها از یک سمساری قدیمی.


سروده ای ازدفترچاپ نشده ی "سرگردانی درآینه های شکسته". 

 محمدعلی شاکری یکتا

*


@mayektashakeri




می‌دهد بهار حس دل‌پذیر شاعرانه‌ای به قلب من

حس چشمه‌سارگونه‌ای که جوشش جوانه‌های آن سرود سبز زندگی‌ست

زنده می‌کند شکوه شادی‌آفرین او امیدهای مرده را

در مزار سینه‌ام

شور و اشتیاق تازه‌ای به روح من

هدیه می‌دهد بشارت فرارسیدنش

می‌کند عطا طراوت و لطافت شکوفه را

و شمیم سبزسیرت جوانه را

بس که راد و باکرامت است نوبهار

بس که هست پرسخاوت و بزرگوار.

 

بین قلب عاشق من و بهار

عهد ناگسستی جاودانه‌ای‌ست

عهد محکمی که هیچ نیرویی نمی‌تواندش

بگسلد ز هم و بشکند

با بهار عهد بسته‌ام که هیچ‌گاه

نسپرم به یأس ترش‌روی و خشک‌خوی دل

آن زمان که نیست در برم

یا که در برابرم

آن زمان که رخ نهفته در غروب

یا که رفته در محاق سرد و خشک بی‌بری فرو

آن زمان که فصل انسداد بسته راه را بر او

آن زمان که بغض درد و رنج غده‌وار می‌فشاردش گلو

یاد سبز او

باشد عطربخش خاطرم

در کرانه‌های دوردست آرزو.

 

 

با بشارت فرارسیدنش

ذهن من پر از خیالهای شاعرانه می‌شود

قلب من لبالب از  ترانه‌های عاشقانه می‌شود

و تموج سرور و شور

و نشاط بی‌نهایتی که می‌برد مرا به بی‌کرانه‌های آرزو

اوج می‌دهد مرا و می‌برد سوار بر سمند تیزپای خود به دوردستهای اشتیاق

حس سبز بردمیدن و شکفتگی

هدیه می‌دهد به قلب عاشقم

شعر می‌تراود از نهال جان من به سان رویش جوانه‌ها

شعرهای سبز و سرخ و آبی و بنفش و صورتی و قهوه‌ای و نیلی و سپید

شعرهای پرامید

من درخت شعر می‌شوم

چون نسیم نوبهار می‌وزد در آسمان خاطرم

غرق در شکوفه‌های عطربار اشتیاق

غرق در جوانه‌های پرطراوت نشاط و شور

غرق در ترانه‌های شادمانی‌آفرین و دل‌نشین

غرق در ترنم سرود

غرق در سرور و نور.





 

نیما شاعری منزوی بود و دوستان هم‌دل و رفیقان هم‌فکر اندکی داشت. یکی از صمیمیترین دوستانش سایه‌اش بود، سایه‌ای که رفیق راهش و محرم اسرارش بود و تنهایی نیما را پر می‌کرد. نیما با او سخن می‌گفت و درد دل می‌کرد و رازها و پرسشها و دغدغه‌هایش را با او در میان می‌گذاشت.

سایه‌ها از نخستین سروده‌های نیما، در شعرش حضور داشته‌اند. در شعر "ای شب" که از نخستین یادگارهای شعری نیماست، او از شب درباره‌ی سایه‌ی درختان و آنچه در پس آنها از دیده‌ی جهانیان نهان است، می‌پرسد:

 

در سایه‌ی آن درختها چیست؟

کز دیده‌ی عالمی نهان است

 

در "افسانه"،  "افسانه" برای "عاشق"، از سایه‌ی افتاده بر دیوار می‌گوید، سایه‌ای که نشان از نقشهایی دارد که از دل برمی‌آید ولی آن‌گونه بر دیوار می‌افتد که مردم می‌جویند و می‌بینندش:

 

لیک این نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندر این کار

صد اگر نقش از دل برآید

سایه آن‌گونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم.

 

در شعر "می‌خندد"، سایه‌ای تنها نشسته بر ساحل را می‌بینیم که نگار نیما از دور به او می‌خندد:

 

نشسته سایه‌ای بر ساحلی تنها

نگار من به او از دور می‌خندد.

 

در شعر "مرغ مجسمه"، مرغی که بر خلاف مرغ مجسمه، کار همیشگی‌اش خواندن است، نه رغبتی به ماندن در سایه‌ی کاج دارد و نه طاقت رستن از آن جای دل‌شکن:

 

وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن است

از پای تا به سر همه می‌لرزد او به تن

نه رغبتش به سایه‌ی آن کاج ماندن است

نه طاقتش به رستن از آن جای دل‌شکن.

 

در شعر "پدرم"، هنگام آمدن پدر، آن‌گاه که مادر از جا برمی‌خیزد و چراغ می‌افروزد، نیما در دل تاریکی سایه‌ای را می‌بیند که گویی در دل سیاهی دارد در قیر فرومی‌رود:

 

مادرم جسته، می‌افروخت چراغ

سایه‌ای می‌شد گویی در قیر

بسته بود اسبی آیا در باغ؟

یا فرود آمده دیوار به زیر؟

 

در شعر "روز بیست و نهم" هم که شعری‌ست درباره‌ی سال‌روز درگذشت پدر نیما، او چهره‌ی پدرش را خط به خط و سایه به سایه در پیش چشمانش مجسم می‌کند:

 

خط به خط، سایه ز هر سایه کنون

می‌کشد چهره‌ی اویم در بر

هرچه کاهیده به هرچ افزوده

که نماید به پسر شکل پدر.

 

در شعر "ای عاشق فسرده"، سخن از بید سبزرنگ نگون‌سری‌ست که محبوب عاشقان است و سایه‌ی کمرنگش پناهگاه عشاق:

 

ای بید سبزرنگ نگون‌سر، محبوب عاشقان!

عشاق را به سایه‌ی کم‌رنگ تو پناه.

 

در شعر "داستانی نه تازه"، نشستگاه شاعر جایگاه فندق پیری‌ست که سایه در سایه بر زمین گسترده:

 

اندر آن جایگه که فندق پیر

سایه در سایه بر زمین گسترد

چون بماند آب جوی از رفتار

شاخه‌ای خشک کرد و برگی زرد

آمدش باد و با شتاب ببرد.

 

در شعر "تو را من چشم در راهم"، در دل شب که سایه‌های درخت تلاجن رنگ سیاهی به خود می‌گیرند و فراهم کننده‌ی اندوه دلخستگان محبوب شاعر می‌شوند، او چشم به راه محبوب (برادر) سالها ندیده‌اش است:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

 

در شعر "مادری و پسری" در درون سرای مادر بی‌شوی و پسر یتبم، مرگ سایه افکنده و فقر آوای نابودی می‌خواند و غم آهنگ شکست، و در بیرون سرا، نه چندان دور از آنها، بید بر چمن سایه گسترده:

 

از درون‌سوی سرا

سایه‌ی مرگ فقط می‌گذرد

فقر می‌خواند آوای فنا

می‌سراید غم آهنگ شکست.

 

از برون سوی نه پر زانها دور

سایه گسترده بیدی به چمن

 

در شعر "در بسته‌ام"، در شبی که عبوس و سرد به شاعر می‌نگرد، دلفریبی با پای لنگ، در سایه‌ی جداری گسسته، پنهانی از راه می‌گذرد:

 

و شب عبوس و سرد

بر ما به کار می‌نگرد

یک دل‌فریب با قدمش لنگ

در سایه‌ی گسسته جداری

پنهان به راه می‌گذرد.

 

در شعر "سایه‌ی خود"، مردی که شبانگاه در ساحت دهلیز سرای من و تو، مشعل نور در بر نشسته، و در دل هزار امید به فردا و روزهای بهروزی دارد، وقتی که نگاهش به ناگهان بر سایه‌اش که از خودش جدا نیست، می‌افتد، لبخند می‌زند و فریادن نهان می‌شود و از دیدگان ما پنهان می‌ماند:

 

اما چو به ناگهان نگاهش افتد

بر سایه‌ی خود اگرچه از او نه جدا

لبخند زده

فریاد برآورد، بماند

از چشم من و تو در زمان ناپیدا.

 

در شعر "آی آدمها"، غریق در دریای مواج را می‌بینیم که با دهان باز و چشمان از وحشت دریده، سایه‌های بر ساحل‌نشستگان عافیت‌جو را دیده و فریادن از آنان انتظار امداد و یاری دارد:

 

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

 

در شعر "گمشدگان"، دریای گران در رودررویی با ساحل آرام و خفتگانش، در خانه‌ی موج، سایه‌وار می‌آرامد و از خانه‌ی ویرانه‌ی خود می‌گذرد:

 

با چشم نه خواب دیده‌ی دریاییش

بر ساحل و خفتگان آن می‌نگرد

چون سایه می‌آرامد در خانه‌ی موج

از خانه‌ی ویرانه‌ی خود می‌گذرد

 

در شعر "یک نامه به یک زندانی" نیما در نامه به رفیق زندانی‌اش از ترسوهایی می‌نویسد که ترسشان از این است که دیوار سست و گل‌آلوده‌ی در حال فروریزشی بر سرشان سایه اندازد و آنان را در خطر  دفن شدن زیر آوار قرار دهد:

 

و همه می‌ترسند

که تن این گنداب

نرساند ز تک‌آورده سیاهش به لب ایشان آب

یا گل‌آلوده به تن ریخته‌ی دیواری

بند هر خشتش از مایه‌ی زخم به‌چه نام (آن‌که برادرشان بود)

نفکند ایشان را

بیش و کم سایه به سر.

 

در شعر "پادشاه فتح" هم سخن از شبی‌ست که در تمام طول آن، در حالی که انبوه ستارگان فرومی‌ریزند و می‌میرند، از درون سیاهیهای مزور، سایه‌های قبرهای مردگان و خانه‌های زندگان درهم‌می‌آمیزند، و در آن جهان‌افسایی که در افسونش نهفته شده، در پی خواب کردن خلق است، پادشاه فتح بیدار است:

 

در تمام طول شب

کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش می‌ریزد

وز درون تیرگیهای مزور

سایه‌های قبرهای مردگان و خانه‌های زندگان در هم می‌آمیزد

وان جهان‌افسا، نهفته در فسون خود

از پی خواب درون تو

می‌دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو

پادشاه فتح بر تختش لمیده‌ست.

 

در شعر "کار شب‌پا"، در شب موذی و سنگین، سایه درختان در حاشیه‌ی جنگل باریک و ترسناک افتاده:

 

چه شب موذی و سنگین! آری

هم چنان است که او می‌گوید

سایه در حاشیه‌ی جنگل باریک و مهیب.

 

در شعر "منظومه به شهریار" هم نیما چندبار سخن از سایه گفته، سایه‌ی پر از لطفی که با دیدن سیاهی شهر جانان، در دل او پدیدار می‌شود:

 

شهر جانان را در آن منظر

شد سواد دل‌ربا بر من

هم‌چو گیسویی به هر سو رفته جلوه‌گر

همچنان‌که سایه‌ای از لطف امید نهان گشته

که مرا باز آید اندر دل

.

و بدیدم هیکل خود را

در بر آن دلگشای نازک‌اندام

در پناه سایه‌های ارغوان گل بخندیده

که بر آن قندیلها از جانب پنهان

سبزفام و نیمه روشن، روشنی بودند در هم افکنیده

.

مردم نادیدنی آن صفاانگیز شهر شوق

در خیال سایه‌گسترهای گوناگون گرفته سوق

وان‌چنان پنداری آن‌جا نیز رفته سالیان چند

که از ایشان هریکی بوده‌ست یار تو.

 

گویاترین و زیباترین شعر نیما یوشیج درباره‌ی "سایه"، شعر "اندوهناک شب" است که از همان آغاز با تصویری جذاب از سایه‌های زیر و رو در شب‌هنگام آغاز می‌شود:

 

هنگام شب که سایه‌ی هر چیز زیر و روست

دریای منقلب

در موج خود فروست

 

در چنین شبی که در آن هر سایه‌ای رمیده و به کنجی خزیده و در مسیر حرکت به سوی موجهای شتابناک گریزان، سایه‌ای نهفته، سایه‌ای که از راهی سر بر کشیده و بر سایه‌های دیگر ساحل چشم بسته:

 

هر سایه‌ای رمیده به کنجی خزیده است

سوی شتابهای گریزندگان موج

بنهفته سایه‌ای

سر بر کشیده ز راهی.

این سایه از رهش

بر سایه‌های دیگر ساحل نگاه نیست.

او را اگرچه پیدا یک جایگاه نیست

با هر شتاب موجش باشد شتابها.

 

سایه‌ای که شکافنده‌ی راهی‌ست که در آن بس سایه گریزانند، و می‌رود به دورترین دوردستی که جایگاه سایه‌های دور است و در آن‌جا ، نهفته و پنهان، دیده بر راه می‌نشیند:

 

او می‌شکافد این ره را کاندران

بس سایه‌اند گریزان

خم می‌شود به ساحل آشوب.

او انحنای این تن خشک است از فلج

آنجا‌، میان دورترین سایه‌های دور

جا می‌گزیند

دیده به ره نهفته نشیند.

 

و چون ماه از دور به موجها می‌خندد، آن سایه‌ی دویده به ساحل، گم شده و به راهی ناپیدا رفته و به جایش بر سر سنگی، تنها "اندوهناک شب" بر جاست:

 

چون ماه خنده می‌زند از دور روی موج

در خرده‌های خنده‌ی او یافته‌ست اوج

موجی نهفته‌تر

آن سایه‌ی دویده به ساحل

گم گشته است و رفته به راهی

تنها به‌جاست بر سر سنگی

بر جای او

اندوهناک شب.

 

و آن سایه در زیر اشکهایش همه جا را لرزان می‌بیند و می‌پندارد که کار همه‌ی سایه‌ها هم چون او گریستن است:

 

در زیر اشک خود همه جا را

بسته به لرزه تن

پندارد این‌که کار همه سایه‌ها چو او

باشد گریستن.

(اندوهناک شب)





 

اگرچه اخوان ثالث عاشق پاییز است، یا چنین وانمود می‌کند، و در یکی از سروده‌هایش چنین گفته که بهار راستین باغش پاییز است و او با این فصل سرّ و صفای دیگری دارد و پاییز است که او را، چون بلبلان در بهار، به فغان وامی‌دارد و در روزها و شبهای پاییز حال و هوای دیگری دارد:

 

غمین باغ مرا باشد بهار راستین: پاییز

که با این فصل من سرّ و صفای دیگری دارم

.

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز

که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

(من این پاییز در زندان)

 

و چنان نومید است (برخلاف نام م.امید که برای خودش به عنوان شاعر برگزیده) که برایش رویش یا نروییدن اهمیتی ندارد و باغش چشم در راه بهاری نیست:

 

گو بروید یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست.

(باغ من)

 

و حتا هنگام آمدن بهار هم باغش افسرده است و ماهی امیدش مرده:

 

بهار آمد، پریشان باغ من افسرده بود اما

به جو بازآمد آب رفته، ماهی مرده بود اما

(تک‌بیت‌ها)

 

و او چونان درختی‌ست که در صمیم سرد و بی‌ابر زمستانی تمام برگ و بارش ریخته و از بهار هم می‌خواهد که هرگز به سراغش نیاید و او را با زمستان درونش تنها بگذارد:

 

چون درختی در صمیم سرد و بی‌ابر زمستانی

هرچه برگم بود و بارم بود

هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود

هرچه یاد و یادگارم بود

ریخته‌ست.

 

چون درختی در زمستانم

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود

دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش

با امید روزهای سبز آینده

خواهدم این سوی و آن سو خست؟

.

ای بهار هم‌چنان تا جاودان در راه!

هم‌چنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر

هرگز و هرگز

بر بیابان غریب من

منگر و منگر

سایه‌ی نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر

بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو

تکمه‌ی سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من

هم‌چنان بگذار

تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.

(پیغام)

 

با این وجود، او هم بهاران را دوست دارد و از فرارسیدنش به وجد می‌آید و غرق شور و حال می‌شود، و شعرهای زیبایی در ستایش و در عشق به بهار سروده، از جمله بهاریه‌ی مشهورش- مثنوی "جشن بهاران"- در توصیف بهار:

 

اردوی بهاران، چو کاروانها

بشکوه درآمد به بوستانها

 

مرغان سفرکرده بازگشتند

آسوده ز سرما به آشیانها

 

بس رایت رنگین ز غنچه و برگ

افراشته شد سوی آسمانها

 

سرخوش ز نشاط بهار بنگر

مرغابیکان را بر آبدانها

.

بس لاله‌ی روشن به دشت دیدم

مشکین به یکی داغشان میانها

 

چون دخترکان در سرود خواندن

بگشوده به کردار هم دهانها

 

بس برگک نوروی سرخ‌گونه

بینی ز بر شاخه‌ها چون زبانها

 

کز برف زمستان و باد پاییز

گویند تو را طرفه داستانها

 

بخرام به صحرا که در رهت باز

گسترده شد از سبزه پرنیانها

 

 

هنگام بهاران خوشا گذشتن

همراه عزیزان به گلستانها

 

در سایه‌ی صلح و صفا نشستن

آسوده و خرم به سایبانها

 

وز باده‌ی رنگین به جام کردن

پروردن دهان و روح و جانها

 

وز عمر و جوانی ثمر گرفتن

خوش‌زیستن اندر بسی زمانها

(جشن بهاران)

 

بهاریه‌ی زیبای دیگر اخوان ثالث قصیده‌ی "خطبه‌ی اردیبهشت" است که بهاریه‌ای‌ست در توصیف و ستایش ماه اردیبهشت و تحت تأثیر قصیده‌ی نوروزیه‌ی مشهور منوچهر دامغانی با این مطلع سروده شده:

 

نوروز روزگار مجدد کند همی

وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی

 

و اخوان ثالث در قصیده‌ی خود اشاره‌ای هم به منوچهری دامغانی و این قصیده و مصرع اولش هم کرده، آن‌جا که سروده:

گفتم چنان که گفت هنرمند دامغان:

"نوروز روزگار مجدد کند همی"

 

در این قصیده، اخوان ثالث، علاوه بر توصیف ویژگیها و حال و هوای بهارانه‌ی اردیبهشت به خود فصل بهار هم  اشاره‌هایی کرده، از جمله در بیت زیر که بهار را به عنوان جدش معرفی کرده:

 

جدم، بهار، گفت که بایست فرودین

"عالم به سان خلد مخلد کند همی"

 

در شعر زیر هم اخوان ثالث از زیباییهای بهاران و سبز و خرم شدن دنیا در این فصل، سخن گفته، اگرچه گل و سبزه‌ی بهاران را برای آن‌که از یاران دور افتاده، خاک و خشت خوانده:

 

سر کوه بلند ابر است و باران

زمین غرق گل و سبزه‌ی بهاران

گل و سبزه‌ی بهاران خاک و خشت است

برای آن‌که دور افتد ز یاران.

 

سر کوه بلند آمد حبیبم

بهاران بود و دنیا سبز و خرم

در آن لحظه که بوسیدم لبش را

نسیم و لاله رقصیدند با هم

(سر کوه بلند.)

 

در شعر "سبز"، محبوبه‌ی اخوان ثالث که برایش "عطر سبز سایه‌پرورده" است، او را با خودش تا حریم سایه‌های سبز و تا بهار  سبزه‌های عطر می‌برد:

 

با تو لیک، ای عطر سبز سایه‌پرورده!

ای پری که باد می‌بردت

از چمنزار حریر پر گل پرده

تا حریم سایه‌های سبز

تا بهار سبزه‌های عطر

تا دیاری که غریبی‌هاش می‌آمد به چشمم آشنا، رفتم.

 

در شعر "و ندانستن" هم اخوان ثالث از باران بهاری در شب پاک اهورایی سخن گفته، بارانی که هرچه را از هرجا می‌شوید و با خود می‌برد، و تازگی و طراوت و پاکی به جهان هدیه می‌دهد:

 

شست باران بهاران هرچه هرجا بود

یک شب پاک اهورایی

بود و پیدا بود

بر بلندی همگنان خاموش

گرد هم بودند

لیک پنداری

هرکسی با خویش تنها بود

(و ندانستن)

 

در شعر "دوزخ اما سرد"، اخوان ثالث از شبگیر فروردین سخن گفته، در آن شبگیر پر رمز و راز و افسونگر او بیدار است و شاهد بارش ابر شبگیر بهاران، و هم‌چنان تا سپیده‌دم بیدار می‌ماند و از پنجره دمیدن صبح نوروز و اول فروردین را به چشم می‌بیند:

 

می‌دمد شبگیر فروردین و بیدارم

باز شبگیری دگر، وز سال دیگر، باز

باز یک آغاز.

.

ابر شبگیر بهاران سینه خالی کرد

خیل‌خیل عقده‌ها را در گلو ترکاند

و به هر کوچ و به هر منزل

سیل‌سیل از دیده بیرون راند.

پرده را یک سو زدم، دیدم. چه دیدم، آه!

آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه

صبح، اینک صبح بی‌همتای فروردین

می‌دمید از کوه.

 

آفتابش، این نخستین نوشخند سال

طره‌ای زرتار بر پیشانی پاک و بلند سال.

 

در غزلهایش هم اخوان ثالث گریزهایی به بهار زده یا اشاره‌هایی به آن کرده، از جمله:

 

تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه‌ی کندوی یادش را

می‌مکید از هر گلی نوشی

بی‌خیال از آشیان سبز یا گل‌خانه‌ی رنگین

کان ره‌آورد بهاران است وین پاییز را آیین

(غزل دو)

 

و گاهی نیز چون دو برگ پاییزی

بهاران کرده با هم زندگی آغاز

و با هم بوده تا انجام

و اینک نیز دور از دیگران با هم به روی برکه‌ای آرام

سپرده تن به خردک موج کز نرمک نسیمی خیزد آهسته

و سوی دوردست برکه‌ی خلوت

روان بی‌اعتنا با هرچه آغاز است یا فرجام.

(غزل هفت)

 

در سایر شعرهای اخوان ثالث هم، این‌جا و آن‌جا، اشاره‌هایی به بهار می‌بینیم، از جمله:

 

مگر ابر بهار امشب غمی چون من به دل دارد؟

که می‌خواهد بدین سان تا سحر هم‌پای من گرید

(نه تنها چشم)

 

بهار پا به رکاب است و پای ما در بند

رها کنید، خدا را، از این قفس ما را

(ما را بس)

 

می به من شبی می‌گفت: ای گل خزان، امید!

من بهار تابستان، آتش زمستانم

(تازه نامسلمان)

 

در سروده‌های کوتاهش هم، اخوان ثالث به بهار پرداخته یا اشاره کرده، از جمله:

 

کس در زمستان این شگفتی نشنید

آن مرغک آواز بهاری می‌خواند

بویت اگر نشنید، پس رویت بدید

(آن مرغک- نوخسروانی پنج)

 

درخت خشک باری هم ندارد

نه تنها گل که خاری هم ندارد

بیا، ای ابر! بر باغی بگرییم

که امید بهاری هم ندارد

(دو بیتی)

 

یکی از زیباترین شعرهای بهاری اخوان‌ثالث، شعر "صبوحی" است که در دفتر "از این اوستا" منتشر شده است. طبق توضیحی که خود شاعر درباره‌ی این شعرش نوشته، شعر "صبوحی" گفت‌وگوی خیالی‌ست بین شاعر و مرغان خوش‌خوان. در بند نخست شعر، او از مرغان خوشخوانی که در آستانه‌ی فرارسیدن صبح‌دم (شبگیر)، بر درخت، گرم و شیرین و شاد، آوازخوانی می‌کنند، می‌پرسد که کدام جام صبوحی چنین مستشان کرده:

 

در این شبگیر

کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده‌ست؟ ای مرغان!

که چونین بر شاخه‌های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله‌ی مهجور

قرار از دست داده، شاد می‌شنگید و می‌خوانید؟

خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما

سپهر پیر بدعهد است و بی‌مهر است، می‌دانید؟

 

در بند دوم، مرغان پاسخ می‌دهند که ما را آمدن بهار مست کرده، افق خانه‌ی تو محدود است که هیچ جا را نمی‌بینی و هیچ خبری را نمی‌شنوی، بهار آن‌جاست، و این‌جا، در دلهای ما:

 

بهار، آن‌جا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانه‌ی تو باز هم آن کوهها پیداست

شنل بر فینه‌شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود

زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش

بهار آن‌جاست، ها، آنک طلایه‌ی روشنش، چون شعله‌ای در دود

بهار این‌جاست، در دلهای ما، آوازهای ما

و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبر پویان و گوش آشناجویان

تو چه‌شنفتی به جز بانگ خروس و خر

در این ده‌کور دورافتاده از معبر؟

 

و در بند سوم خطاب گوینده به ابر است که غمگین و سوگوار می‌گرید و می‌بارد:

 

چنین غمگین و هایاهای

کدامین سوگ می‌گریاندت؟ ای ابر شبگیران اسفندی!

اگر دوریم، اگر نزدیک

بیا با هم بگرییم، ای چو من تاریک!

(صبوحی)




 غم‌ سرِ دلم نشسته بود
آمدی
موعد گلاب بود
قطره قطره آب می‌شدی و من
                      پاک می‌شدم
   (یا به‌قول تو هلاک می‌شدم)

چیزی از دلم در این کتیبه
جا نمانده است
  (هنوز هم هلاکتم!)

 راستش هنوز عصرها
محو کوچه‌ام
       پاکِ پاک

روشنم کن ای چراغ گردسوز آسمان
ماهِ چارده
سرنوشتِ تیر برق‌هایِ کوچه نیز روشن است
سرنوشتِ من ولی.

وقت رفتن است
این صدایِ احتضارِ روحِ عاشقِ من است
رسمِ شاعرانِ خسته
                         بی‌بهانه مردن است

 
باز موعدِ گلاب شد
غم سرِ دلم نشسته است

ای گلِ محمدی
سال‌هاست داغِ تو
سینه‌ی مرا کبود کرده است
باز هم بگو
          کجای این کتیبه درد می‌کند!



گفت و گوی منتشر نشده با پوران فرخزاد به مناسبت سالمرگ فروغ را بخوانید

پوران فرخزاد: ‬بعضی‌ها‭ ‬تصور‭ ‬کرده‌اند‭ ‬فامیل‭ ‬فرخزاد‭ ‬داشتن،‭ ‬به‭ ‬معنای‭ ‬اهل‭ ‬فسق‭ ‬و‭ ‬فجور‭ ‬بودن‭ ‬است‭! ‬

بیش از 50 سال از مرگ فروغ فرخزاد می‌گذرد اما وقتی کلمه 50 را می‌نویسید یا می‌خوانید متوجه می‌شوید که زمان بسیار طولانی است برای نبود شاعری که چند نسل را درگیر آثار خودش کرده بود. فارغ از جهان ادبی او نوع زندگی فروغ هم چه در زمان زیست او و چه در نبودش همیشه همراه بوده است با حرف ها و حاشیه های بسیار،‌از طغیان و سرکشی‌اش در برابر هنجارهای جامعه و ازدواجش با پرویز شاپور گرفته تا ورودش به جهان سینما و ساخت فیلم تکان دهنده خانه سیاه است» وآشنایی اش با ابراهیم گلستان که هنوز هم ناگفته‌های تازه‌ای دارد.

بیشتر بدانید :

بیوگرافی فروغ فرخزاد : از ازدواج و رابطه عاشقانه تا مرگی پیش بینی شده

فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد

در میانه این نیم‌قرن افراد بسیاری هم از نوع زندگی فروغ نقل کرده‌اند، از نقل قول جنجالی مسعود کیمیایی در رابطه با روز مرگ فروغ بگیرید تا نزدیکان این شاعر که چند وقت پیش نامه‌های عاشقانه او به پرویز شاپور را منتشر کردند. اما شاید زنده یاد پوران فرخزاد معتبرترین فردی بود که می‌توانست در رابطه با فروغ حرف بزند، از شرایط زیستی او در کودکی و نوجوانی تا ورودش به جهان شعر و هنر. این گفت‌وگوی منتشر نشده ای است با پوران فرخزاد که در حاشیه جلسات ادبی او در روزهای دوشنبه صورت گرفته است. .شرایط حاکم بر فضای فرهنگی جامعه ما نشان می دهد که زندگی وآثار فروغ،همچنان برای علاقه‌مندان ومنتقدان او موضوعی جذاب ودرخورِگفت وگوست، همین است که شاید حرف‌های پوران فرخزاد را جذاب تر کند.

بیشتر بدانید :

نگاهی کوتاه به زندگی پوران فرخزاد + معرفی آثار

شاید‭ ‬برای‭ ‬آغاز‭ ‬مصاحبه‭ ‬بهتر‭ ‬باشد‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬نقطه‭ ‬شروع‭ ‬کنیم‭ ‬که‭ ‬شما‭ ‬چند‭ ‬سالی‭ ‬است‭ ‬کمتر‭ ‬درباره‭ ‬فروغ‭ ‬صحبت‭ ‬و‭ ‬مصاحبه‭ ‬می‌کنید‭ ‬و‭ ‬بیشتر‭ ‬در‭ ‬حوزه‭ ‬تمایلات‭ ‬شخصی‭ ‬و‭ ‬آثاری‭ ‬که‭ ‬دوست‭ ‬دارید‭ ‬تولید‭ ‬کنید،‭ ‬فعال‭ ‬هستید‭. ‬علت‭ ‬سکوتتان‭ ‬در‭ ‬این‌باره‭ ‬چیست؟‭ ‬

البته‭ ‬خیلی‭ ‬هم‭ ‬ساکت‭ ‬نبوده‌ام،‭ ‬اما‭ ‬می‌پذیرم‭ ‬در‭ ‬سال‌های‭ ‬اخیر‭ ‬چندان‭ ‬علاقه‌مند‭ ‬نبوده‌ام‭ ‬درباره‭ ‬فروغ‭ ‬حرف‭ ‬بزنم‭. ‬راستش‭ ‬از‭ ‬شما‭ ‬چه‭ ‬پنهان‭ ‬خیلی‭ ‬وقت‭ ‬است‭ ‬نمی‌دانم‭ ‬خواهر‭ ‬فروغ‭ ‬هستم‭! ‬مدت‭ ‬درازی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬فکر‭ ‬می‌کنم‭ ‬فروغ‭ ‬یک‭ ‬شاعر‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬من‭ ‬هم‭ ‬یک‭ ‬نیمچه‭ ‬شاعر‭ ‬هستم‭. ‬تصور‭ ‬می‌کنم‭ ‬هر‭ ‬آنچه‭ ‬را‭ ‬لازم‭ ‬بوده‭ ‬است‭ ‬به‌عنوان‭ ‬یک‭ ‬خواهر‭ ‬در‭ ‬مورد‭ ‬فروغ‭ ‬بگویم،‭ ‬گفته‌ام‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬مجموع‭ ‬این‭ ‬مردم‭ ‬هستند‭ ‬که‭ ‬باید‭ ‬درباره‭ ‬او‭ ‬قضاوت‭ ‬کنند‭. ‬سال‌هاست‭ ‬می‌بینم‭ ‬عده‭ ‬زیادی‭ ‬از‭ ‬مردم،‭ ‬به‌خصوص‭ ‬جوان‌ها،‭ ‬حرف‌های‭ ‬خودشان‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬هر‭ ‬مقطع‭ ‬سنی‌ای‭ ‬که‭ ‬باشند،‭ ‬از‭ ‬زبان‭ ‬فروغ‭ ‬می‌شنوند‭ ‬و‭ ‬معتقدند‭ ‬او‭ ‬با‭ ‬جسارت‭ ‬و‭ ‬گستاخی،‭ ‬مکنونات‭ ‬قلبی‭ ‬آنها‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬زمانی‭ ‬نسبتا‭ ‬دور،‭ ‬یعنی‭ ‬چند‭ ‬دهه‭ ‬پیش‭ ‬بیان‭ ‬کرده‭. ‬دیدن‭ ‬همین‭ ‬برایم‭ ‬کافی‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬مرا‭ ‬خوشحال‭ ‬می‌کند‭. ‬

موضوع‭ ‬این‭ ‬گفت‌وگو،‭ ‬آخرین‭ ‬فصل‭ ‬از‭ ‬زندگی‭ ‬فروغ‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬نه‭ ‬کلیت‭ ‬آن‭. ‬هر‭ ‬چند‭ ‬دامنه‭ ‬بحث،‭ ‬گاهی‭ ‬پای‭ ‬ادوار‭ ‬مختلف‭ ‬زندگی‭ ‬فروغ،‭ ‬اطلاعات‭ ‬و‭ ‬خاطرات‭ ‬مربوط‭ ‬به‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬هم‭ ‬وسط‭ ‬می‌کشد،‭ ‬اما‭ ‬قبل‭ ‬از‭ ‬ورود‭ ‬به‭ ‬بحث‭ ‬شاید‭ ‬بهتر‭ ‬باشد‭ ‬نقطه‭ ‬پایانی‭ ‬زندگی‭ ‬فروغ‭ ‬را‭ ‬برای‭ ‬ما‭ ‬نقل‭ ‬کنید‭. ‬یعنی‭ ‬از‭ ‬آخرین‭ ‬روز‭ ‬و‭ ‬آخرین‭ ‬ساعت‌های‭ ‬حیات‭ ‬او‭ ‬برایمان‭ ‬بگویید؟

در‭ ‬آن‭ ‬دوره‭ ‬در‭ ‬رادیو‭ ‬کار‭ ‬می‌کردم‭ ‬و‭ ‬معمولاً‭ ‬برای‭ ‬مطالعه‭ ‬و‭ ‬آماده‭ ‬کردن‭ ‬محتوای‭ ‬برنامه‌ها‭ ‬به‭ ‬کتابخانه‭ ‬سفارت‭ ‬انگلیس‭ ‬می‌رفتم. ‬البته‭ ‬اعضای‭ ‬خانواده‭ ‬ما‭ ‬کم‭ ‬و‭ ‬بیش‭ ‬به‭ ‬آن‭ ‬کتابخانه‭ ‬می‌رفتند،‭ ‬چون‭ ‬منابع‭ ‬بسیار‭ ‬خوبی‭ ‬داشت‭. ‬آن‭ ‬روز‭ ‬صبح‭ ‬به‭ ‬کتابخانه‭ ‬رفته‭ ‬بودم‭ ‬و‭ ‬داشتم‭ ‬کار‭ ‬می‌کردم‭ ‬که‭ ‬یک‭ ‬نفر‭ ‬از‭ ‬پشت‌سر‭ ‬به‭ ‬شانه‌ام‭ ‬دست‭ ‬زد‭ ‬و‭ ‬پرسید: چقدر‭ ‬کار‭ ‬می‌کنی؟ برگشتم‭ ‬و‭ ‬دیدم‭ ‬فروغ‭ ‬است‭ ‬وآمده‭ ‬تا‭ ‬ادامه‭ ‬نمایشنامه‭ ‬ژان‭ ‬مقدس‭ ‬را‭ ‬ترجمه‭ ‬کند.

پوران فرخزاد، خواهر فروغ فرخزاد
پوران فرخزاد، خواهر فروغ فرخزاد

گفت‭: ‬دنبال‭ ‬یک‭ ‬فضای‭ ‬آرام‭ ‬بودم،‭ ‬چون‭ ‬می‌خواستم‭ ‬نمایشنامه‭ ‬را‭ ‬ترجمه‭ ‬کنم‭ ‬و‭ ‬برای‭ ‬همین‭ ‬به‭ ‬اینجا‭ ‬آمد. ‬نشست‭ ‬کار‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬حدود‭ ‬یکی‭ ‬دو‭ ‬ساعتی‭ ‬گذشت‭. ‬بعد‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬گفت‭:‬ ‬می‌خواهم‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬مامان‭ ‬بروم‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬هم‭ ‬ناهار‭ ‬بخوریم،‭ ‬تو‭ ‬هم‭ ‬بلند‭ ‬شو‭ ‬بیا.

گفتم‭ ‬در‭ ‬رادیو‭ ‬مهمان‭ ‬دارم‭ ‬و‭ ‬تو‭ ‬هم‭ ‬بیا‭ ‬با‭ ‬هم‭ ‬به‭ ‬رادیو‭ ‬برویم‭. ‬اصرار‭ ‬کرد‭ ‬تو‭ ‬بیا‭ ‬برویم‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬مامان،‭ ‬ولی‭ ‬هر‭ ‬چه‭ ‬اصرار‭ ‬کرد‭ ‬قبول‭ ‬نکردم‭ ‬و‭ ‬گفتم‭: ‬در‭ ‬رادیو‭ ‬کار‭ ‬دارم‭. ‬او‭ ‬هم‭ ‬به‭ ‬عادت‭ ‬همیشه‭ ‬با‭ ‬لحنی‭ ‬بین‭ ‬شوخی‭ ‬و‭ ‬جدی‭ ‬گفت‭: ‬خاک‭ ‬تو‭ ‬سرت،‭ ‬به‭ ‬جهنم‭! ‬خداحافظ،‭ ‬من‭ ‬رفتم‭ ‬و‭ ‬البته‭ ‬برای‭ ‬همیشه‭ ‬رفت!

پوران فرخزاد
پوران فرخزاد

من‭ ‬هم‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬مدتی‭ ‬بساطم‭ ‬را‭ ‬جمع‭ ‬کردم‭ ‬و‭ ‬پی‭ ‬کارم‭ ‬رفتم‭ ‬رادیو. ‬آن‭ ‬روز‭ ‬مامان‭ ‬خورش‭ ‬بادمجان‭ ‬درست‭ ‬کرده‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬فروغ‭ ‬خیلی‭ ‬دوست‭ ‬داشت‭. ‬وقتی‭ ‬ناهارش‭ ‬را‭ ‬خورده‭ ‬گفته‭ ‬بود‭: ‬مامان‭! ‬باید‭ ‬بروم،‭ ‬پوران‭ ‬هم‭ ‬نیامد‭!‬ ‬و‭ ‬مادر‭ ‬را‭ ‬می‌بوسد‭ ‬و‭ ‬می‌رود‭. ‬

دفتر‭ ‬آقای‭ ‬گلستان‭ ‬یک‭ ‬جیپ‭ ‬قراضه‭ ‬داشت‭ ‬که‭ ‬باید‭ ‬تعمیر‭ ‬می‌شد‭ ‬و‭ ‬هنوز‭ ‬نشده‭ ‬بود‭. ‬گلستان‭ ‬به‭ ‬راننده‭ ‬گفته‭ ‬بود‭ ‬توپشت‭ ‬رل‭ ‬بنشین‭ ‬و‭ ‬نگذار‭ ‬فروغ‭ ‬با‭ ‬این‭ ‬ماشین‭ ‬رانندگی‭ ‬کند،‭ ‬اما‭ ‬آن‭ ‬روز‭ ‬فروغ‭ ‬با‭ ‬اصرار‭ ‬گفته‭ ‬بود‭: ‬امی‌خواهم‭ ‬خودم‭ ‬رانندگی‭ ‬کنم‭ ‬و‭ ‬تو‭ ‬کنارم‭ ‬بنشین‭! ‬بو‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬حال‭ ‬آن‭ ‬اتفاق‭ ‬وحشتناک‭ ‬افتاد‭. ‬خیلی‭ ‬نمی‌توانم‭ ‬درباره‭ ‬اش‭ ‬صحبت‭ ‬کنم‭. ‬

اگر‭ ‬بخواهیم‭ ‬ویژگی‌های‭ ‬دوران‭ ‬اتولدی‭ ‬دیگرب‭ ‬را‭ ‬بسنجیم‭ ‬و‭ ‬ارزیابی‭ ‬کنیم،‭ ‬شاید‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬ابتدایی‌ترین‭ ‬آنها‭ ‬خروج‭ ‬از‭ ‬هیجانات‭ ‬فوق‌العاده‭ ‬او‭ ‬در‭ ‬دوران‭ ‬نوجوانی‭ ‬و‭ ‬جوانی‭ ‬باشد‭. ‬در‭ ‬مجموعه‌های‭ ‬شعری‭ ‬قبلی‭ ‬فروغ‭ ‬از‭ ‬جمله‭ ‬اسیر‭ ‬و دیوار،‭ ‬شاهد‭ ‬دختری‭ ‬جسور،‭ ‬عصبی‭ ‬و‭ ‬عصیانگر‭ ‬هستیم‭ ‬که‭ ‬احساسات‭ ‬شخصی‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬بیان‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬شاید‭ ‬بعضی‭ ‬از‭ ‬نوجوانانی‭ ‬که‭ ‬تازه‭ ‬وارد‭ ‬این‭ ‬مقطع‭ ‬از‭ ‬زندگی‭ ‬خود‭ ‬می‌شوند،‭ ‬با‭ ‬آن‭ ‬اشعار‭ ‬همذات‌پنداری‭ ‬می‌کنند،‭ ‬اما‭ ‬در‭ ‬اتولدی‭ ‬دیگرب‭ ‬فروغ‭ ‬نه‭ ‬تنها‭ ‬در‭ ‬کسوت‭ ‬منتقد‭ ‬رفتارهای‭ ‬اجتماعی‭ ‬ایرانیان‭ ‬و‭ ‬فضای‭ ‬فرهنگی‭ ‬کشور‭ ‬ظاهر‭ ‬می‌شود،‭ ‬بلکه‭ ‬در‭ ‬صدد‭ ‬ترسیم‭ ‬آرمانشهری‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬فضای‭ ‬حاکم‭ ‬بر‭ ‬جامعه‭ ‬آن‭ ‬دوران‭ ‬بسیار‭ ‬دور‭ ‬است‭. ‬این‭ ‬تحول‭ ‬و‭ ‬تغییر‭ ‬ناگهانی‭ ‬قطعا‭ ‬ریشه‭ ‬در‭ ‬پیش‌زمینه‌هایی‭ ‬دارد‭. ‬به‭ ‬نظر‭ ‬شما‭ ‬چه‭ ‬عواملی‭ ‬سبب‭ ‬شد‭ ‬فروغ‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬اشعار‭ ‬هیجانی‭ ‬اولیه‭ ‬- ‬که‭ ‬بیشتر‭ ‬جنبه‭ ‬شخصی‭ ‬داشتند‭- ‬به‭ ‬چنین‭ ‬جایگاهی‭ ‬برسد؟‭ ‬

این‭ ‬از‭ ‬همان‭ ‬مواردی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬تا‭ ‬فضای‭ ‬خانواده‭ ‬ما‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬دوران‭ ‬کودکی‭ ‬و‭ ‬نوجوانی‭ ‬فروغ‭ ‬بررسی‭ ‬نکنیم،‭ ‬نمی‌توانیم‭ ‬پاسخ‭ ‬دقیقی‭ ‬برای‭ ‬آن‭ ‬پیدا‭ ‬کنیم‭. ‬در‭ ‬اینجا‭ ‬باید‭ ‬از‭ ‬هر‭ ‬دو‭ ‬شیوه‭ ‬خاطره‭ ‬و‭ ‬تحلیل‭ ‬کمک‭ ‬گرفت‭. ‬مطالبی‭ ‬که‭ ‬دارم‭ ‬می‌گویم‭ ‬شاید‭ ‬جای‭ ‬دیگری‭ ‬نگفته‭ ‬یا‭ ‬کمتر‭ ‬گفته‭ ‬باشم،‭ ‬اما‭ ‬چون‭ ‬علاقه‭ ‬شما‭ ‬را‭ ‬نسبت‭ ‬به‭ ‬این‭ ‬موضوع‭ ‬می‌بینم،‭ ‬بیان‭ ‬می‌کنم‭. ‬به‭ ‬نظرم‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬ریشه‌های‭ ‬مهم‭ ‬آن،‭ ‬شرایط‭ ‬خانوادگی‭ ‬ماست‭. ‬پدرم‭ ‬افسر‭ ‬شاهنشاهی‭ ‬و‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬متولیان‭ ‬املاک‭ ‬رضاشاه‭ ‬در‭ ‬شمال‭ ‬بود،‭ ‬به‭ ‬همین‭ ‬دلیل‭ ‬در‭ ‬دورانی‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬نوشهر‭ ‬بودیم،‭ ‬یک‭ ‬بار‭ ‬رضاشاه‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬خانه‭ ‬خودمان‭ ‬دیدم‭. ‬برای‭ ‬استراحت‭ ‬و‭ ‬حرف‭ ‬زدن‭ ‬با‭ ‬پدر‭ ‬به‭ ‬منزل‭ ‬ما‭ ‬آمده‭ ‬بود‭. ‬گهگاه‭ ‬به‭ ‬املاکش‭ ‬در‭ ‬آنجا‭ ‬سر‭ ‬می‌زد‭. ‬بعدها‭ ‬درباره‭ ‬نحوه‭ ‬انجام‭ ‬وظیفه‌اش‭ ‬هم،‭ ‬سوء‭ ‬تفاهمی‭ ‬پیش‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬پدر‭ ‬را‭ ‬برای‭ ‬مدتی‭ ‬دستگیر‭ ‬کردند‭!‬

به‭ ‬اصطلاح‭ ‬گستاخی‭ ‬فروغ،‭ ‬موجد‭ ‬برخی‭ ‬ذهنیت‌های‭ ‬اجتماعی‭ ‬هم‭ ‬درباره‭ ‬او‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬در‭ ‬این‭ ‬باره‭ ‬چه‭ ‬دیدگاهی‭ ‬دارید؟

در‭ ‬افواه‭ ‬عمومی‭ ‬در‭ ‬مورد‭ ‬فروغ‭ ‬و‭ ‬سایر‭ ‬اعضای‭ ‬خانواده،‭ ‬شهوترانی‭ ‬و‭ ‬بی‌بند‭ ‬و‭ ‬باری‭ ‬زیاد‭ ‬نسبت‭ ‬داده‌اند‭ ‬و‭ ‬تکرار‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬ما‭ ‬هم‭ ‬کلاً‭ ‬علاقه‌ای‭ ‬به‭ ‬پاسخگویی‭ ‬نداریم‭. ‬بعضی‌ها‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬برادرانم‭ ‬می‌رسیدند،‭ ‬می‌گفتند‭ ‬خبر‭ ‬داریم‭ ‬فروغ‭ ‬یا‭ ‬برادرتان‭ ‬در‭ ‬نوجوانی‭ ‬این‭ ‬کارها‭ ‬را‭ ‬کرده‭ ‬و‭ ‬این‌طور‭ ‬بوده‌اند،‭ ‬ولی‭ ‬ما‭ ‬به‌جای‭ ‬این‌که‭ ‬دفاع‭ ‬کنیم،‭ ‬می‌گفتیم‭ ‬تازه‭ ‬خیلی‭ ‬چیزها‭ ‬هم‭ ‬هست‭ ‬که‭ ‬خبر‭ ‬ندارید‭! ‬علاقه‌ای‭ ‬نداریم‭ ‬خیلی‭ ‬با‭ ‬این‌جور‭ ‬آدم‌ها‭ ‬بحث‭ ‬کنیم‭. ‬بعضی‌ها‭ ‬تصور‭ ‬کرده‌اند‭ ‬فامیل‭ ‬فرخزاد‭ ‬داشتن،‭ ‬به‭ ‬معنای‭ ‬اهل‭ ‬فسق‭ ‬و‭ ‬فجور‭ ‬بودن‭ ‬است‭! ‬

پوران، خواهر فروغ فرخزاد
پوران، خواهر فروغ فرخزاد

متأسفانه‭ ‬این‭ ‬تصور‭ ‬وجود‭ ‬دارد‭ ‬که‭ ‬شاید‭ ‬بخشی‭ ‬به‭ ‬عصیان‭ ‬دوران‭ ‬نوجوانی‭ ‬فروغ‭ ‬مربوط‭ ‬باشد‭. ‬من‭ ‬هم‭ ‬در‭ ‬زمان‭ ‬زنده‭ ‬بودن‭ ‬فروغ‭ ‬و‭ ‬هم‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬مرگش،‭ ‬خیلی‭ ‬به‭ ‬این‭ ‬مساله‭ ‬فکر‭ ‬کرده‌ام‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬شواهد‭ ‬و‭ ‬قرائن‭ ‬زیادی‭ ‬به‭ ‬این‭ ‬نتیجه‭ ‬رسیده‌ام‭ ‬که‭ ‬فروغ‭ ‬بیش‭ ‬از‭ ‬آنچه‭ ‬در‭ ‬زندگی‭ ‬به‭ ‬دنبال‭ ‬روابط‭ ‬عاشقانه‭ ‬باشد،‭ ‬دنبال‭ ‬پدر‭ ‬می‌گشت‭. ‬سه‭ ‬مردی‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬زندگی‭ ‬او‭ ‬بودند،‭ ‬یعنی‭ ‬پرویز‭ ‬شاپور،‭ ‬دومین‭ ‬مردی‭ ‬که‭ ‬اگر‭ ‬گلستان‭ ‬نمی‌آمد،‭ ‬فروغ‭ ‬قطعاً‭ ‬با‭ ‬او‭ ‬ازدواج‭ ‬می‌کرد‭ ‬و‭ ‬ابراهیم‭ ‬گلستان،‭ ‬هر‭ ‬سه‭ ‬از‭ ‬نظر‭ ‬سنی‭ ‬با‭ ‬فروغ‭ ‬فاصله‭ ‬داشتند‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬نوعی‭ ‬نقش‭ ‬پدر‭ ‬را‭ ‬برای‭ ‬او‭ ‬ایفا‭ ‬می‌کردند‭

‬این‭ ‬به‭ ‬نوعی‭ ‬ناشی‭ ‬از‭ ‬کمبود‭ ‬پدر‭ ‬در‭ ‬خانواده‭ ‬ما‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬فروغ‭ ‬به‌دنبال‭ ‬آن‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬پیدا‭ ‬کردن‭ ‬یک‭ ‬تکیه‌گاه،‭ ‬این‭ ‬کمبود‭ ‬را‭ ‬جبران‭ ‬کند‭. ‬باورم‭ ‬درباره‭ ‬فروغ‭ ‬این‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬بسیاری‭ ‬از‭ ‬نامه‌ها‭ ‬و‭ ‬اشعارش‭ ‬نشان‭ ‬می‌دهد‭ ‬گریز‭ ‬از‭ ‬خانه‭ ‬و‭ ‬فضایی‭ ‬که‭ ‬پدر‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬پدری‭ ‬نمی‌کند،‭ ‬موجب‭ ‬می‌شود‭ ‬فروغ‭ ‬در‭ ‬بیرون‭ ‬از‭ ‬خانه‭ ‬به‌دنبال‭ ‬پدر‭ ‬بگردد

پس ‬صرف‌نظر‭ ‬از‭ ‬چاشنی‌های‭ ‬عاطفی‭ ‬ای‭ ‬که‭ ‬ازدواج‭ ‬برای‭ ‬فروغ‭ ‬داشت،‭ ‬ظاهراً‭ ‬مفری‭ ‬از‭ ‬فضای‭ ‬خانوادگی‭ ‬هم‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬این‌طور‭ ‬نیست؟‭ ‬

بله،‭ ‬عشق‭ ‬فروغ‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬سن‭ ‬و‭ ‬سال‭ ‬کم،‭ ‬چند‭ ‬دلیل‭ ‬داشت‭. ‬دختر‭ ‬فوق‌العاده‭ ‬هیجانی‭ ‬و‭ ‬بیش‌فعالی‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬این‌جور‭ ‬دخترها‭ ‬خیلی‭ ‬زود‭ ‬به‭ ‬سن‭ ‬بلوغ‭ ‬می‌رسند‭ ‬و‭ ‬برای‭ ‬این‌که‭ ‬شخصیت‭ ‬و‭ ‬استقلال‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬اثبات‭ ‬کنند،‭ ‬به‭ ‬وادی‭ ‬عشق‭ ‬وارد‭ ‬می‌شوند‭. ‬دور‭ ‬شدن‭ ‬از‭ ‬فضای‭ ‬خانواده‭ ‬و‭ ‬تحکم‌ها‭ ‬و‭ ‬مشکلاتی‭ ‬هم‭ ‬که‭ ‬وجود‭ ‬داشت،‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬دلایلش‭ ‬بود‭. ‬

شاید‭ ‬باید‭ ‬اولین‭ ‬تجلیات‭ ‬خلاقیت‌های‭ ‬شعری‭ ‬فروغ‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬همین‭ ‬دوره‭ ‬جست‌وجو‭ ‬کرد؛‭ ‬اشعاری‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬ااسیرب‭ ‬و‭ ‬ادیوارب‭ ‬منتشر‭ ‬شد،‭ ‬تا‭ ‬حدودی‭ ‬آیینه‭ ‬تمام‌نمای‭ ‬این‭ ‬دوره‭ ‬است‭. ‬دیدگاه‭ ‬شما‭ ‬در‭ ‬مورد‭ ‬ویژگی‌های‭ ‬شعری‭ ‬فروغ‭ ‬در‭ ‬این‭ ‬دوره‭ ‬چیست؟‭ ‬

از‭ ‬یک‭ ‬دختر‭ ‬16‭ -‬15‭ ‬ساله‌ای‭ ‬که‭ ‬تازه‭ ‬وارد‭ ‬زندگی‭ ‬شویی‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬کامیابی‌ها‭ ‬و‭ ‬ناکامی‌های‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬تجربه‭ ‬می‌کند،‭ ‬چه‭ ‬توقعی‭ ‬می‌شود‭ ‬داشت؟‭ ‬فروغ‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬دوره‭ ‬ساده،‭ ‬معصوم‭ ‬و‭ ‬جست‌وجوگر‭ ‬بود‭. ‬توقع‭ ‬دارید‭ ‬سیمون‭ ‬دوبوار‭ ‬باشد؟‭ ‬بعدها‭ ‬وقتی‭ ‬درباره‭ ‬مجموعه‭ ‬ااسیرب‭ ‬صحبت‭ ‬می‌کرد،‭ ‬بارها‭ ‬از‭ ‬او‭ ‬شنیدم‭ ‬که‭ ‬می‌گفت‭: ‬اای‭ ‬کاش‭ ‬این‭ ‬شعرها‭ ‬را‭ ‬چاپ‭ ‬نمی‌کردم‭!‬ب‭ ‬خیلی‭ ‬دوست‭ ‬نداشت‭ ‬کسی‭ ‬برای‭ ‬شناخت‭ ‬او‭ ‬به‭ ‬اشعار‭ ‬آن‭ ‬دوره‭ ‬مراجعه‭ ‬کند،‭ ‬ولی‭ ‬من‭ ‬همیشه‭ ‬مخالف‭ ‬بودم‭. ‬من‭ ‬هم‭ ‬آن‭ ‬زمان‭ ‬به‭ ‬خود‭ ‬فروغ‭ ‬گفتم‭ ‬و‭ ‬هم‭ ‬الان‭ ‬به‭ ‬شما‭ ‬می‌گویم‭ ‬که‭ ‬مردم‭ ‬باید‭ ‬بدانند‭ ‬انسان‭ ‬از‭ ‬کجا‭ ‬شروع‭ ‬کرده‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬کجا‭ ‬رسیده‭ ‬است‭. ‬

پوران فرخزاد
پوران فرخزاد


فروغ‭ ‬در‭ ‬مجموعه‭ ‬اسیر‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬دوران‭ ‬نوجوانی،‭ ‬بسیار‭ ‬صریح‭ ‬و‭ ‬بی‌پروا‭ ‬موضوعاتی‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬معمولا‭ ‬افراد‭ ‬از‭ ‬بیان‭ ‬آنها‭ ‬شرم‭ ‬دارند،‭ ‬اظهار‭ ‬می‌کند‭. ‬حتی‭ ‬در‭ ‬چاپ‭ ‬دوم‭ ‬اسیر ‬تکمله‌ای‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬مقاله‌ای‭ ‬چند‭ ‬صفحه‌ای‭ ‬در‭ ‬پایان‭ ‬کتاب‭ ‬نوشت‭ ‬و‭ ‬گفت‭: ‬کسانی‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬ایرادها‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬می‌گیرند،‭ ‬آدم‌های‭ ‬عقب‌مانده‌ای‭ ‬هستند‭ ‬و‭ ‬سیر‭ ‬پیشرفت‭ ‬دنیا‭ ‬به‭ ‬آنها‭ ‬نشان‭ ‬خواهد‭ ‬داد‭ ‬که‭ ‬ن‭ ‬باید‭ ‬آزاد‭ ‬باشند‭ ‬و‭ ‬بتوانند‭ ‬احساسات‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬بیان‭ ‬کنند‭ ‬و‭. (‬نقل‭ ‬به‭ ‬مضمون‭) ‬خلاصه‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬نوع‭ ‬توجیهات‭ ‬آورد‭ ‬که‭ ‬گمان‭ ‬نمی‌کنم‭ ‬بعدها‭ ‬خودش‭ ‬هم‭ ‬به‭ ‬این‭ ‬حرف‌ها‭ ‬اعتقاد‭ ‬داشت‭. ‬سوالم‭ ‬این‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬سایر‭ ‬اعضای‭ ‬خانواده،‭ ‬از‭ ‬جمله‭ ‬خود‭ ‬شما‭ ‬هم‭ ‬در‭ ‬این‌گونه‭ ‬رفتارها‭ ‬با‭ ‬فروغ‭ ‬مشترک‭ ‬بودید‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬رفتارها‭ ‬را‭ ‬می‌پسندید‭ ‬یا‭ ‬نه؟‭ ‬

من‭ ‬یک‭ ‬دختر‭ ‬کاملا‭ ‬محجوب‭ ‬بودم‭ ‬و‭ ‬هیچ‌وقت‭ ‬هم‭ ‬دوست‭ ‬نداشتم‭ ‬مثل‭ ‬فروغ‭ ‬رفتار‭ ‬کنم‭. ‬الان‭ ‬هم‭ ‬این‭ ‬را‭ ‬به‌صراحت‭ ‬می‌گویم‭. ‬فروغ‭ ‬را‭ ‬بسیار‭ ‬دوست‭ ‬داشتم‭ ‬و‭ ‬ویژگی‌های‭ ‬بارز‭ ‬او،‭ ‬مخصوصا‭ ‬تیزفهمی‭ ‬و‭ ‬جست‌وجوگری‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬بسیار‭ ‬دوست‭ ‬داشتم،‭ ‬ولی‭ ‬هیچ‌وقت‭ ‬مثل‭ ‬او‭ ‬رفتار‭ ‬نکردم‭. ‬در‭ ‬کلِ‭ ‬دوره‭ ‬نوجوانی‭ ‬و‭ ‬جوانی،‭ ‬شاید‭ ‬با‭ ‬دو‭ ‬سه‭ ‬پسر‭ ‬در‭ ‬حد‭ ‬سلام‭ ‬و‭ ‬علیک‭ ‬ارتباط‭ ‬داشتم‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬هم‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬زمان‭ ‬معمول‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬اتفاق‭ ‬ویژه‌ای‭ ‬به‭ ‬شمار‭ ‬نمی‌رفت‭ ‬ دخترها‭ ‬وقتی‭ ‬وارد‭ ‬جامعه‭ ‬می‌شدند،‭ ‬به‌طور‭ ‬طبیعی،‭ ‬آشنایی‌هایی‭ ‬در‭ ‬حد‭ ‬سلام‭ ‬و‭ ‬علیک‭ ‬با‭ ‬پسرها‭ ‬داشتند،‭ ‬اما‭ ‬فروغ‭ ‬به‌دلیل‭ ‬شرایطی‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬سر‭ ‬گذرانده‭ ‬بود،‭ ‬شاید‭ ‬کنجکاوی‌اش‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬تحریک‭ ‬می‌کرد‭ ‬که‭ ‬ازاین‭ ‬حد‭ ‬فراتربرود‭. ‬

من‭ ‬به‭ ‬هیچ‌وجه‭ ‬این‭ ‬رفتار‭ ‬را‭ ‬نمی‌پسندیدم‭. ‬در‭ ‬طغیانگری‭ ‬و‭ ‬مقاومت،‭ ‬با‭ ‬سایر‭ ‬اعضای‭ ‬خانواده‌ام‭ ‬مشترک‭ ‬هستم،‭ ‬ولی‭ ‬ظاهرم‭ ‬محجوب‭ ‬و‭ ‬آرام‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬عصیان‭ ‬درونی،‭ ‬چندان‭ ‬مرا‭ ‬به‭ ‬کارهای‭ ‬عجیب‭ ‬و‭ ‬غریب‭ ‬وادار‭ ‬نمی‌کند‭. ‬برادرم‭ ‬همیشه‭ ‬می‌گفت‭: ‬در‭ ‬دل‭ ‬پوران‭ ‬توفان‭ ‬برپاست،‭ ‬ولی‭ ‬ظاهرش‭ ‬می‌خندد‭! ‬من‭ ‬مثل‭ ‬فروغ‭ ‬نبودم‭ ‬و‭ ‬بعضی‭ ‬از‭ ‬رفتارهایش‭ ‬را‭ ‬هم‭ ‬نمی‌پسندیدم،‭ ‬ولی‭ ‬آدم‭ ‬باید‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬جای‭ ‬او‭ ‬بگذارد‭ ‬و‭ ‬شرایط‭ ‬و‭ ‬مشکلات‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬درک‭ ‬کند‭ ‬تا‭ ‬بتواند‭ ‬تحلیل‭ ‬درستی‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬رفتارها‭ ‬داشته‭ ‬باشد‭

 

بیشتر بدانید :

پوران فرخزاد نویسنده و شاعر کشورمان درگذشت

بیشتر بدانید :

هر آنچه می‌خواهید از فروغ فرخزاد بدانید!!

بیشتر بدانید :

فروغ چگونه مرگ خود را پیش بینی کرد!+بخشی از شعر اخوان برای فروغ

بیشتر بدانید :

سکوت در مراسم تشییع پیکر پوران فرخزاد!



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: رومه جام‌جم


 زبان در ساده­‌ترین تعریف­‌اش مجموعه­ای از نشانه­‌های صوتی و تصویری (حروف که اشکالی قراردادی‌­اند) است که میان یک گروه اجتماعی یا مردم یک کشور {یا حتا فقط بین دو نفر} برای ایجاد ارتباط ذهنی و مفهومی (پیام) استفاده می‌­شود. اُلگوهای صوتی و تصویری (نوشتاری) "زبان" و نوع کاربردها و استفاده کرد‌ن‌­شان (شیوه و اشکال ادا و استفاده­شان)، به مرور و با ایجاد شدن ضریب­های اشتراکی ذهنی، شکل گرفته­‌اند. هر زبانی (غیر از زبان­های قراردادی و رمزگونه‌ی میان فقط دونفر) سویه­‌ها و سبقه­ای تاریخی-زمانی دارد؛ یعنی ریشه­‌هایی در سخن­گویی و ارتباط­‌پذیری مردمانی در قرون قبل دارد که با گذشت زمان، مدام دچار پالایش و تغییر و صیقل بوده‌­اند تا به نسل ما و زمان ما رسیده­‌ا‌ند.

ما به عنوان نوع بشر، "مـصـرف­‌کـنـنـدگـان زبــان هستیم" ؛ یعنی فقط از امکانات ارتباطی آن برای ارتباط­‌گیری و انتقال معنا و تصور استفاده می­‌کنیم. اما عده‌­ای کم و کمیاب از انسان­ها هستند که فقط مصرف­‌کننده زبان نیستند بلکه به آن سود هم می­‌رسانند؛ به این معنا که به "درونه­‌ی زبان" و "موجودیاتش" اضافه می‌­کنند و حتا الگوهای نوشتاری و ادای مفهوم جدیدی به "ساختار و شیوه­‌ی زبان" اضــافــه می­‌کنند: شـــاعـــران.

و وقتی می­‌گوییم "شاعران به زبان سود می­‌رسانند" منظورمان همه­‌ی کسانی که شعر می‌­نویسند و همه­‌ی کسانی که ادعای شاعری دارند نیست؛ منظورمان شاعران واقعی و مهم است؛ کسانی که ادراکات بسیار عمیقی از جهان و زندگی به دست آورده‌­اند و برای بیان آن ادراکات چاره‌­ای جُز یافتن ساختار کلامی جدید (زبان­ورزی) ندارند. شاعرانی مثل "هولدرین"، "فدریکو گارسیا لورکا"، "آلن گینزبرگ"، "احمد شاملو"، "محمود درویش" ، "ناظم حکمت" ،  "دِرِک والکوت" و برخی شاعران دیگر جهان، در شمار این نوع شاعران می­‌گنجند: شاعرانی که ادراک و جهان­‌نگری پیچیده‌­ای داشتند و در شعر به زبان­‌ورزی و ساخت و سازهای زبانی اقدام کردند.

از توضیح بالا باید به یک نتیجه­‌ی روشن برسیم: بازی زبانی سطحی و روبنایی نه نامش شعر می‌‎شود! نه ارزش ادبی بالایی دارد! بلکه زبان­‌ورزی و ساخت و سازهای جدید در عمقِ زبان که چاشنی‌­اش نیز "جهان­‌نگری و ادراک شاعر" است، هم شعر مهم تولید می­‌کند هم به زبان سودی رسانده.

***

وقتی می­‌گوییم "زبان­ورزی" و "بازی زبانی" و " سود رساندن به زبان" ، دقیقا منظور چه هست؟

اشاره کردیم تقریبا همه انسان­ها از زبان و ساختار معمول و مشخص زبان برای ارتباط و ادای مفهوم و ذهنیت استفاده می­‌کنند، اما شاعرانی هستند که برای نوشتن و ادای حس و منظورشان فقط از "ساختار زبان" و شیو‌ه‌­ی هنجاری نوشتار استفاده نمی‌­کنند، بلکه در ساختمان و ساختار زبان "تغییرات و دخل و تصرفاتی" ایجاد می­‌کنند و چیز تازه‌­ای به میانه می­‌آورند که تا پیش از این نه در زبان نه در عالم حسیات و ذهنیات نبوده است. برای مثال به این سطرها از شیون فومنی نگاه کنید: "شمس‌­ام، همه تنهایی و من رومیِ اندوه/گیلانِ مصیبت­‌زده تبریز دگر بود". یا : "شبِ عروسیِ تو عشق را کفن کردند/تو را به حجله­‌ی خون، سوگوارِ من کردند". (هر دو سطر از زنده‌­یاد شیون فومنی)

چه چیزی در وجه اول جلب توجه می­‌کند؟ زبان "نامتعارف" این دو سطر و ایجاد حس و معنایی جدید که حاصل کارِ زبانیِ شاعر و ساخت و ساز جدید اوست. "عشق را کفن کردند" نه فقط یک حس‌­آمیزی عالی ایجاد کرده بلکه به علت نامتعارف و خارج از هنجارِ زبانی بودنش، موجب شکل­‌گیری "مفاهیم و برداشت­هایی" از این جمله می­‌شود.

به این تکه از شعر احمد شاملو نگاه کنید: "می­‌خواهم خوابِ اقاقیا را بمیرم".

کل سطر را یک جمله­‌ی ساخته شده و نامتعارف شکل داده. در هنجار و دستور زبانِ معمول، هیچ معنایی ندارد و ذهنیت مشترک و مشخصی از آن نداریم، اما احساس و مفهوم جدیدی را در خود ساخته و ما را به دامنه­‌ی "تاویل و فهم" می­‌کشاند.

منبع : پایگاه نقد شعر


امروز

با سال های رفته بر باد

یاد تو کردم ای عروسک

یادت می آید کودکی را

با یک دل کوچک که پر بود از معما

هر روز می آمد سراغت

هر روز رازی را

پچ پچ کنان در گوش تو می گفت

 

آن روزها بازی چه شیرین بود

هرچند یک احساس و هم  آلود

از پشت رویاها مرا می خواند

بغضی که می تر کید

شاید خبر می داد

از آتش پائیز ویران گر

هر گز نگفتی ای عروسک

خوشبخت یعنی چه؟

 

پائیز آمد، کودکی پژمرد

اما بهار سبز چشمان تو تا امروز پا برجاست

پیراهنت روشن تر از آب

                                   هم رنگ دریاست

 

بغضی نمی گیرد گلویت را

رنجی نمی آزاردت

سال بدی در قلب تو زخمی نمی روید

اما نگفتی ای عروسک

معنای خوشبختی همین است



این یکی برایت غزلی می‌خواند که بیت آخر آن فقط یک مصراع دارد؛ یکی دو جمله غزل هم به زبان انگلیسی است. آن یکی برایت شعر سپید می‌خواند؛ جمله‌های شعر او نامفهوم است. چیزی شبیه هذیان‌های بیماری که تب شدید دارد. آن دیگری پشت تریبون می‌آید و پشت به جمعیت، یعنی رو به دیوار شعر می‌خواند. همه اینها می‌گویند که در شعرشان ساختار شکنی کرده‌اند. بعد درباره ژاک دریدا» حرف می‌زنند که نظریه ساختارشکنی از اوست.

خیال می‌کنی که این بازی شگفت فقط مربوط به جلسات ادبی است، اما وقتی می‌بینی و می‌شنوی که این ترکیب جادویی، یعنی ساختارشکنی» فراگیر شده و حتی در دعواهای ی به کار می‌رود که فلانی نامه ساختارشکن نوشته یا حرف‌های ساختارشکنانه زده است؛ در می‌یابی که نظریه‌های ادبی چه کار برد وسیعی دارند، تا آنجا که نگاهبانان امنیت اخلاقی جامعه نیز از آن‌بهره می‌برند تا هشدار بدهند که با پوشاک و آرایش ساختارشکن برخورد خواهد شد.

وقتی در مقاله یک منتقد ادبی درست و حسابی می‌خوانی که شاعر برای ساختارشکنی باید به ترور زبان بپردازد؛ وحشت می‌کنی، وحشت، نه از بابت ترور زبان، بلکه از این جهت که انگار حتی منتقدان ادبی هم به جمع جوانان جویای نام و تمداران و بزرگان اهل تمیز پیوسته‌اند که به تدریج عادت ناپسند مطالعه و تفکر را ترک کرده‌اند و تمام وقت ارزشمندشان صرف حرف زدن و مصاحبه و نوشتن می‌شود.

حالا در این مجمع اهل فضل که همگی درباره مفهوم ساختارشکنی تـوافق دارند و یکدل و همزبان شده‌اند، به ویژه در محافل ادبی که جولانگاه اصلی ساختارشـکنی است؛ از جمیع جهات و به هر نحو ممکن اگر جرأت داری بگو که برادرجان! ساختارشکنی به این جست و خیزها ربطی ندارد. اصلاً ساختارشکنی،‌بیش از آن که به مولف و شاعر مربوط باشد،‌به مخاطب و منتقد و تحلیل‌کننده اثر مربوط است.

ساختارشکنی روشی است برای برداشت و تفسیر از متن ادبی و فلسفی و حاصل نظریه‌ای است در زبان‌شناسی که نوشتار را برگفتار مقدم می‌دارد. زیرا در گفتار، گوینده و مخاطب حاضرند و مفاهمه و انتقال مقصود سهل‌تر است؛ اما در نوشتار، مولف غایب است. بنابراین امکان برداشت‌های متفاوت از متن و گریز از تک معنایی فراهم است. در نظریه ساختارشکنی.

ـ ببین دوست عزیز! همه اینها که می‌فرمایی درست؛ اما این روزها کسی حوصله این بحث‌ها را ندارد. فعلاً که ساختارشکنی در جامعه همین‌طوری جا افتاده است و همه همین طوری یک برداشتی برای خودشان دارند. بی‌خود خودت را به زحمت نینداز و حرف‌های ساختارشکن مطرح نکن که حوصله‌اش را نداریم!


پرنده روی تورا دید و یاد گلشن کرد

زباغ آینه آغاز شکوه کردن کرد

پرنده بال زدورفت ودختر تصویر

ستاره های سرشک مرا به گردن کرد

پرنده بال زد و رفت وباغ آینه را

تهی ز زمزمه ونغمه چون دل من کرد

پرنده بال زد و رفت ومرغک قالی

زبال سوخته آغازشکوه کردن کرد

پرنده ها، نه درآیینه برف می بارد

که باز جامه ی عریانی تو بر تن کرد



یکی از معدود شاعرانی که توانسته بود از حیث ذهن و زبان و تکنیک و هندسه ترکیب الفاط در غزلهایش به حافظ نزدیک شود مرحوم نوذر پرنگ بود.پیش از نوذر پرنگ شاعرانی که دست  به تقلید غزلهای حافظ یازیده بودند صرفا از مرحله تقلید زبانی فراتر نرفته بودند اما این شاعر خلاق به مدد نازک خیالی و خلق تصویر های سور رئالیستی در عین استفاده از زبان دست فرسوده غزلهای قدمایی توانسته بود به این کلمات جان تازه ای ببخشد و معنا و مفهومی غیر از مفاهیم کلیشه ای غزلهای سنتی را بیافریند.

البته این ویزگی منحصر به فرد در سایه ممارستهای زبانی و پشتوانه احاطه استادانه نوذر به ادبیات جدید و قدیم حاصل شده . اصولا اساس نزدیک شدن به اندیشه و زاویه دید حافظ نزدیک شدن به زاویه دید این شاعر اندیشمند است. یعنی ایجاد نوعی قرابت و هم ذات پنداری با حافظ و مضایق زمان او نه تقلید سطحی اززبان و اصطلاحات کلیشه ای.در آیینه غزلهای نوذر تب و تاب و اضطرابهای زندگی روزمره بازتاب می یابد  که به تعبیر حافظ شناس بزرگ بها الدین خرمشاهی چون منشور در برابر نور به رنگهای گوناگون جلوه می نماید.



درخت ها را هرچند پیر و خشکیده

به یمن نو شدن سال جلوه خواهم داد

شکوفه هایش هر چند کاغذی باشد

پرنده هایش هرچند

به ضرب کوک طرب ساز

و ابر و باران را ، جلوه بهاران را

بخار سازی برقی کفاف خواهد داد


بگو بگویند این سان بهار مصنوعیست

بگو بگویند این با تمام دنیا لج

به رغم این قد کج

هنوز خود را شمشاد وار می داند

برغم دیدن چین بر جبین آیینه

هنوز خود را با اقتدار می داند

هنوز می خواهد

بزعم خویش تمسخر کند کهولت را


چه اعتنا که بگویند خواجه ای که منم

اگر چه می داند 

که خانه ویرانست

هنوز در پی تعمیر نقش ایوانست!


بهار ۹۸


محمد رضا راثی



تا دیروز که اخبار و تحلیل‌های صد ‌من یه غاز عده‌ای را می‌خواندی از این که هنوز در این مملکت زنده‌ای تعجب می کردی. این که ما به زعم این حضرات مشتی دلار جمع کن و دلال هستیم که به دست خودمان باعث می‌شویم شرکت‌های خودرو‌ساز هر زباله‌ای را به بالاترین قیمت به ما بفروشند، این که ما با عدم اتحاد و ایجاد تقاضای کاذب یکدیگر را از بین می‌بریم، این که ایرانی حقه‌باز و دروغگو، چاپلوس و ترسوست و هزاران صفت دیگر که معلوم نیست از کدام توبره آن‌را جسته و نثار یکدیگر می‌کنیم. می‌گویند ایرانی امروز دیگر حاضر نیست  مانند دهه شصت روی مین برود یا حتی غذایش را با همسایه قسمت کند. می‌گویند مهر و نوع‌دوستی از این سرزمین رخت بربسته است. می‌گویند اگر قومیت‌ها کمی فضا داشته باشند یکدیگر را از دم تیغ می گذرانند و اعلام استقلال می‌کنند. 

سیل امسال ما را شست و چهره خاک‌خورده از رنج قرن‌ها را آشکار کرد. مردمی که به هم کمک کردند در خانه‌شان را گشودند، کاسب‌هایی که اتوموبیل‌ها و گوشی‌های از کار افتاده را بدون پول تعمیر کردند، هتل‌ها و رستوران‌هایی که بدون پول سرویس دادند، مردمی که با فقر دست و پنجه نرم می‌کنند اما مهربان هستند. مردمی که سفره خالی‌شان را باهم قسمت کردند. و این زمستان اندک اندک به پایان می‌رسد روسیاهی‌اش هم ماند به سلفی‌بگیران یاوه‌گو، تراکتورسواران پورشه‌باز و سارقانی که به کاهدان زدند و اعتماد را یدند. 



به ابزورد بپیوندید 

@Absurdmindsmedia



فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید  یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت  فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان  باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید!
فروغ  , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات نه  بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی  ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی  آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به  منتقد  دنیای مدرن و مناسبتهای  حاکم برآن که  چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی  در مسلخ ماشین  انجامیده مبدل می شود.  فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه  می پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت "  (تولدی دیگر ,ص 16 ),  و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرامانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی  که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41) 
او می پرسد: آیا  " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!"  لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "رومه" و " چراغهای خطر " آورده است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده رومه نمی خواند.
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳) 
فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!



 


سرآغاز1

نخستین* جستار درباره اندیشه‌های ایرانی زیر نام

نه شرقی نه غربی» مطرح و اساس موضوع خود را بر میانه قرار گرفتن ایران قرار داد. در آن جستار گفته بودیم که در این نامگذاری‌ها سهمی در تفکر بشری برای ما در نظر گرفته نشده است چه هَنگامی که نام شرقی به میان می‌آید بی‌واسطه ذهن به سوی بودا و تائو (دائو) می‌رود! این نامگذاری‌ها همانند دیگر نامگذاری‌ها از جمله نام خاورمیانه» و نیز نامگذاری قاره‌ها»، ابهامی دردناک برای مردمانی که سهم بسیاری در تاریخ تمدن بشری داشته‌اند، دارد. 

چنین کشوری که نه شرقی است و نه غربی مطمئناً دارای یک شیوه اندیشه‌ورانه ویژه خود می‌باشد. درازی زمانی که بر مردمان میانه جهان گذشته، جنگ‌ها و ستیزه‌ها، اندک منابع و کتاب‌های در دسترس، بودن و ماندن اقوام مهاجم در ایران این سخن را پررنگ می‌کند که پرورش ما در دامان مام میهن زیر نفوذ فرهنگ‌های دیگر ملل بوده است. برای مثال شومی جغد در زبان شعرا این سخن را تأیید می‌کند که نگاه ایرانی به این مرغ که همانا مرغ اندیشه نیک و خوش‌یمن بوده از میان رفته و شومی و نحسیِ نگاه بیگانه(فرهنگ عربی) جای آن را گرفته است.

وقتی ما نه شرقی هستیم و نه غربی باید بتوانیم اندیشه‌های ویژه خود را نشان داده و به اثبات برسانیم. در هیاهویی که اندیشه‌های وارداتی مغزهای بزرگان ما را مقهور خود ساخته است طرح اندیشه‌های ایرانشهری» و اینکه این اندیشه نمرده و در اکنون راه طبیعی خود را می‌پیماید؛ کاری است دشوار، چرا که اندیشه‌های ایرانی هیچگاه به مدارس ایرانی و در کتاب‌های درسی راه نیافتند حتی به عنوان تاریخ علم و به جای آن یونانیان پدران علوم گشتند و فلسفه را خاصه؛ با آنها و با عقاید آنها آموزش داده و می‌دهند!

اندیشه‌های مردمان میانه جهان و گذشته و گذشتگان ما آنگونه که مغلطه‌‌کاران آن را می‌کوبند، بد نیست. در این وادی شیوه اندیشیدن» و اندیشه‌ورزی» دو مفهوم متمایز از هم هستندکه این مردمان آن را در یک پهنه واحد به انجام می‌رسانند. در این شیوه حرکت مداومی را می‌بینیم که تنها به گذشته مربوط نمی‌شود بلکه به آینده و آینده‌های دور هم تعلق می‌یابد چه این شیوه اندیشیدن راه» هست، سخن اثباتی نیست که با دگرگونی زمان‌ها و تغییر شیوه‌ها از ریخت بیافتد. نوعی نگاه است به شالوده‌های هستی، به سرآغازهای طبیعت، از این روی اندیشه ایرانشهری از پس هزاره‌ها کم رنگ نشده ولی آراء فلاسفه و عقبه‌های آنها هر روز کم‌رنگ‌تر می‌شود.

اصطلاح اندیشه ایرانشهری» شاید نمودش را در پس از اسلام می‌یابد آن هنگام که فشار بر سر تاریخ و فرهنگ ایرانی بر مردم بسیار است و اندیشمندان ایرانی با طرح آن رویکردهای منطقی و قانونی خود را نشان می‌دهند. کم‌اَند ولی از بسیارها بسیار! به همین دلیل است که در این جا از این اصطلاح استفاده نمی‌کنیم و می‌گوییم اندیشه‌های ایرانی» و آنچه اندیشه ایرانشهری نامیده می‌شودهویتی است بومی و ملی و شیوه اندیشیدنی که ویژه مردمان میانه جهان است که در این جغرافیا رقم خورده است و فیلسوف ایرانشهری کسی است که نه یونانی است و نه چینی و نه هندی،. . اندیشه ایرانشهری مشمول یک اندیشه یا مکتب فلسفی خاص نیست بلکه با گذار بر تاریخ این کشور ردپای مکاتب گوناگون فلسفی را می‌توانیم پیگیری کنیم. مجموعه جریاناتی که در بستر فرهنگ ایرانی به انجام رسیده است: جریان فرهنگی هخامنشی، جریان مغان، اندیشه‌های زرتشت به تنهایی، اندیشه‌های زرتشتیگری منتسب به کیش مزدیسنان که آمیزه‌ای از جریانات دینی و فلسفی است، خردورزی‌ای که در اندیشه‌های فردوسی نمایان است، اندیشه‌های زروانی و اندیشه‌های مزدکی، گرایشات ایرانی در  آراء برخی از فیلسوفان ایرانی در پس از اسلام از فارابی تا ملاصدرا و پس از آن. این گوناگونی نظریات و مکاتب در پهنه‌ی ایران فرهنگی نشان دهنده پویایی دانش بومی در سرزمین ایران است و این مکاتب در دامان و بستر ایران فرهنگی بسط و گسترش یافته‌اند.

در 

جستار پیشین (نه شرقی نه غربی) توجه به این مطلب بود که خردورزی را جدای از جریانات دینی نشان دهیم. در این راستا شاهنامه گنجینه‌ای مهم برای موضوع ما بود. شاهنامه براستی به تنهایی بار این مهم را به دوش می‌کشد. در جستار دوم می‌کوشیم تا در ادامه جستار نخست ضمن نگه‌داشت جریان خردورزی، اندیشه را به سوی دیگر جریاناتی که در بستر ایران فرهنگی رقم خورده است، بکشانیم. در این جستار و به کمک اوستا به چنین گمانی می‌رسیم که دین و فلسفه در این کیش به هم رسیده است، گاهی خردورزی ایرانی را می‌بینیم و گاهی بارقه‌هایی از دین و شناخت(عرفان) ایرانی را. شاید نگاه امروز ما به این متون چنین آمیزه‌ای را می‌بیند ولی ما برآنیم که این سخنان صرفاً مباحث فلسفی است و آمیختن این دو کاری بس نادرست است.

فلسفه (خرد)، دین (ایمان)، عرفان (شناخت، کنکاش) و اخلاق مقولاتی جدا از هم هستند که برخی این چهار را به هم می‌آمیزند. چقدر این سخن درست است که فارابی و پورسینا چنین اندیشه‌ای را در سر داشتند یعنی آمیختن فلسفه با دین و آیا آنها نیز دنباله‌روی اندیشه‌ ایرانشهری بودند سخنی است که موضوع بحث ما نیست. به هر حال فلسفه یونان در ایران و به دست فارابی و پورسینا و دیگر فلاسفه ایرانی رنگ دیگری به خود می‌گیرد. سخن شمس تبریزی است: بوعلی نیم فلسفی است، فلسفی کامل افلاتون است.»2

خردورزی چیزی نیست که بشود از دیگران ستاند.

باید دانستن جریان تفکری مسأله‌ای است که هر کسی بدان وارد نمی‌شود و اصلاً از همه جامعه نمی‌توان انتظار داشت در حوزه‌های تفکری ورود کنند. آسن خرد (خرد ذاتی) قلمرویی است که همت مضاعف می‌طلبد. اینکه کل مجموعه ایران را مورد تمسخر قرار می‌دهند و می‌کوبند این ناراستی است. در هیچ کجای جهان چنین انتظاراتی از مردم نیست.

گوشان سروت خرد(خرد اکتسابی) حوزه اندیشدنی است با درجات ویژه خود که عامه مردم می‌توانند و بایستی بدان ورود کنند. در اشیاء به تفکر رسیدن کمترین چیزی است که انتظار آن از مردمان می‌رود. این گسترش خردورزی را در دوره‌هایی همانند مهرپرستی و دوران هخامنشی و. در مجموعه ایران می‌توان دیدن، خردورزی‌ای که خود را در هنر، در معماری، در نقاشی، در مباحث نظری و عملی همچون فلسفه و خانه‌داری، در دانش‌های طبیعی مانند پزشکی، مهندسی و. نشان داده است. این جریان اندیشگی در دوران پس از اسلام نیز گسترش و نفوذ در میان طبقات مردم داشته است. بر همین اساس در نگاه ما اندیشه‌های ایرانشهری نمی‌میرد چه پایه‌های استوار آن به اندازه انسانیت برافراشته است.

چقدر مدعی بوده‌ایم؛ بخشایش شما

و چقدر اندیشه ایرانشهری را نمایانده‌ایم مهرورزی و دست کمک شما را می‌طلبد.

 

 گذری بر اندیشه‌ورزی‌های ایرانی

فلسفه یونانی شده هخامنش

منطق را از مقدمات ورود به فلسفه می‌دانند. باید دانستن که اکنون به واسطه برخی پژوهش‌ها، آگاهیم که واژه منطق را نه از ماده نطق بلکه از مَنترا به معنی کلام مقدس می‌گیرد و معادل این واژه در زبان پهلوی را سَخوَن ذکر می‌کنند که مانند ریشه logos یونانی به معنای کلام و سخن است.»3

روشنگری این که تلفظ مَنترا در اشاره بالا از مانثرَه اوستایی و مانتره پهلوی است ریشۀ مَن به معنای اندیشه. مَنتر در پارسیِ امروز گرچه کمی معنای منفی به خود گرفته در واقع کوچک شده همین مانتره است. در هرمزد یَشت زرتشت از اهورامزدا می‌پرسد درمان بخش‌ترینِ درمان‌بخش‌ها چیست؟ اهورا‌مزدا پاسخ می‌دهد: مانتره» یعنی سخن اندیشه‌برانگیز. توبا مانتره می‌توانی دیوان را نابود کنی، دشمنانت را از میان برداری. و در پایان ای زرتشت با سخن اندیشه‌برانگیزمی‌توانی بیماران را شفا دهی. مانتره را امشاسپندان معرفی می‌کند که سر آنها بهمن یعنی اندیشه نیک قرار دارد، بلی باید هر آن به امشاسپندان اندیشید اینان سخنان اندیشه‌برانگیزند! تجلیات اوهرمزدند.4 که این اشاره‌ی پایانی نفوذ کلام و در واقع شفابخشی با سخن اندیشه‌برانگیز را می‌رساند همانی که امروزه گفتار درمانی می‌نامیم.

محمود شهابی در کتاب رهبر خرد به ریشه‌های ایرانی دانش منطق/ منتر اشاراتی لطیف دارد.5

استفان پانوسی در کتاب گرایش‌های علمی و فرهنگی در ایران از هخامنشیان تا پایان صفویه» به طرح موضوع فرهنگی بودن جریان هخامنشی پیش از آنکه بخواهیم از آن به عنوان سلسله‌ای پادشاهی یاد کنیم، پرداخته و از به عاریت ستاندن یونانی‌ها و برگردان آن به فلسفه سخن می‌راند. کم‌کم به جایی خواهیم رسیدن که دین زرتشت را در سرآغازهای خود یک جریان فرهنگی و یا یک تفکر و فلسفه بنامیم، اینکه در دوران پسین رنگ و روی دینی گرفته سخنی است که موضوع این نوشتار نخواهد بودن.

ریشه هَخَیَ» به معنای دوست داشتن» و مَنِش» اسم مصدر از ریشه مَن»، به معنای اندیشه» است. هَخامنش» یعنی دوستدار اندیشه». فلسفه» نیز دقیقاً ترجمه تحت‌اللفظی هَخامنش» است. فیلو» یعنی دوست‌دار» و سوفیا» یعنی دانش و اندیشه»، فیلوسوفیا» یعنی دوستدار اندیشه». فیلو» در واژه فیلیپس» نیز به معنای دوست‌دار» است. مسعودی در مروج‌الذهب» معنای واژه فیلیپس»(پدر اسکندر مقدونی) را دوست‌دار پارسیان» می‌داند. سر پادشاهان یونان که بطلمیوس فهرستشان را در کتاب خود آورده، فیلیپس بود که به معنی دوست‌دارِ پارسیان» است.»6

وام‌گیری یونانیان از واژه هَخامنش می‌تواند درست باشد ولی به نظر می‌آید به جز از افلاتون و وام‌گیری او از حکمت ایرانی، روش کار و اندیشه‌های یونانیان با ایرانیان تفاوت‌هایی اساسی و ماهوی داشته باشد. با مراجعه به آراء زرتشت و سخنانی که از بزرگان ما رسیده است به این تفاوت‌ها می‌توان رسیدن. پس از وقفه‌های تاریخی و گذرگاه‌های سختی که بر تاریخ اندیشه ایرانی رفته، کم‌کم در دوران اسلامی بزرگانی از ایران پیدا شده که به انتقاد از روش یونانیان پرداخته‌اند. شاید انتقاد این بزرگان رنگ دینی داشته ولی در بازیابی تاریخ اندیشه ایرانی محل توجه خواهد بودن.

خاقانی در حکمت و موعظت و در انتقاد از فلسفی شدن دین چنین می گوید: 

مرکب دین که زاده عرب استداغیونانش بر کفل منهید

قفل اسطوره ارسطو را
بر در احسن الملل منهید

نقش فرسوده فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید

ناصرخسرو در قصیده‌ای دلکش بر وزن مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع، راه طبیعت را استوارتر از فلسفه یونان می‌داند:

ای شده مفتون به قولهای فلاتون/ حال جهان باز چون شده است؛ دگرگون
رنگ و مزه و بوی و شکل هست درین خاک/ تا ز درون گونه گون بریزد بیرون
هست درین هر چهار طبع ازین هیچ/ ای شده مفتون به قولهای فلاتون
کارکنان خدای را چو ببینی/ دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون
گر به دلت رغبت علوم الهیست/ راه بگردان ز دیو ناکس ملعون.

 

نخستین‌ها»

این واژه آن چیزی است که مردمان همه اعصار درباره‌اش اندیشیده‌اند. شاید مردمان قدیم بیشتر از مردمان امروز به این امر پرداخته و نخستین اندیشه‌های فلسفی را رقم زده‌اند. خدا، آفرینش، انسان، طبایع، از جمله نخستین‌ها هستند. درباره برخی از این وجوه در جستار نخست سخنانی گفته شد.


اهورامزدا

اهورامزدا> اُهرمزد> اورمزد>هرمَزد> هرمز> رامز/ یزدان/ خدا، به روشنی بیکران نشیند و آفریدگان مینو و گیتی را پاید. به گیتی چنان نزدیک است که به مینو.»7 در تفسیر واژه مزدا در بخش یسنای اوستا چنین می‌خوانیم: از واژه مزدا بر می‌آید: او از برای آفرینش است همانگونه که آفرینش از برای اوست.»8 نخستین بارقه‌های عرفان ایرانی را از میان این نوشتارها می‌توان دیدن.

اهورامزدا در این بینش ازلی است. اهورامزدا نام یکی از هفت اپاختران (سیاره‌ها) یعنی مشتری و نیز نام نخستین روز از هر ماه است. درباره نام مشتری روانشاد پورداوود در یشت‌ها تأمل نموده است. نام نخستین یشت اوستا نیز هرمزد یشت است. اهورامزدا همیشه در رأس قرار می‌گیرد و یکتایی او به اشکال مختلف نمودار می‌شود. در متن پارسی میانه گزیده‌ اندرز پوریوت‌کیشان» یکتایی اهورامزدا مورد توجه قرار گرفته است:

مرا تمرینِ خویشکاری و وظیفه‌داری این که اُهرمزد [را] به هستی ازلیت، ابدیت و انوشه خدایی و بی کرانگی و آویژگی [و] اهریمن [را] به نیستی و نابودی اندیشیدن و خویشتن [را] به خویشی هرمزد و امشاسپندان داشتن و از اهریمن و دیوان و دیوپرستی جدا بودن.»9

پورِ سینا ازلی و ناازلی را نه به معنای دوام و عدم دوام زمانی می‌داند بلکه ازلی آن است که وجودش به فاعل نیاز ندارد بلکه وجودش ذاتی خود است، مِن ذاته، لِذاته، بِذاته و ناازلی آن است که وجودش ذاتیِ خود نیست:

بدانکه مقصود از ازلی و عدم ازلی نه آنست که عوام فهم کرده‌اند از دوام زمانی و عدم دوام زمانی، پس آنکه وجودِ سابق بود بر وجود اول حق (تعالی) یا مقارن و زمان طرف وجود حق تعالی گردد، حق تعالی عمّا یقول الظالمون  یعتقدون لجهلهم بالامور الداهیه، بل ازلی آنست که وجود ویرا حاجت بفاعلی نیست بلکه ذاتیست، من ذاته لذاته بذاته. و غیر ازلی آنست که وجود وی نه ذاتیست بلکه مستفادست، پس کل موجودات را رقم غیر ازلی بر سر است.»10

اهورامزدا با ابزاری چند در این جهان کارسازی می‌کند. از سخنان زرتشت است در اوستا: راستی همان اراده ایزدی در جهان است.»11 یعنی یزدان یک اراده در جهان دارد که با آن امور هستی را پیش می‌برد و آن راستی» است. افتادن برگ از درخت و یا جاری شدن رود در رودخانه؛ همه بر اساس قانون اَشا یا راستی است که صورت می‌پذیرد. قانون یا نظم حاکم بر جهان اَشایی است. قانون اَشا بر همه کائنات حکم‌فرماست. آنکه خلاف قانون اَشا کار می‌کند اهریمن و دنباله او اهریمنی صفت است. شمول اَشایی بسیار گسترده است. راستی در گفتار و درستی در عمل و نگسستن پیمان و. است. برابر اَشایی دروغ است و شمولیت این نیز بسیاری از مظاهر بدی و خلاف راستی را در بر می‌گیرد.

آن کس که خلاف راستی کار می‌کند هستی طبق قوانین مسلم خود او را به راه می‌آورد، اگرچه این کار بارها و بارها انجام پذیرد. در اینجا آنچه مهم است این است که پیروان اَشایی (اَشَوَنان) با پیروان دروغ نباید بیامیزند و باید در برابرش بایستند. باز آنکه این بدان معنی نیست که پیرو اَشا دنبال ستیزه است نه بلکه پیرو اَشا همیشه بر این می‌کوشد تا آشتی را برای مردمان به ارمغان بیاورد.

تو ای مهر آشتی و ناآشتی سرزمین‌ها را فرمان می‌رانی.»12

پیروی از قانون اَشا آن‌قدر اهمیت دارد که از شکستن پیمان حتی با دشمن نیز نکوهش شده است:

میترا در همه کشور به بدسگال و دروغ مرگ می‌آورد به ویژه به بهدینان صدبار فزون‌تر ازبدانایسپیتاما! پیمان را مشکن نه تنها از بهدینان بلکه با دیویسنی. زیرا میترا به پیمان‌شکن چه از بهدینان باشد یا دیویسنی فرقی نمی‌گذارد. میترا گرزبهدست دارد، گرزصدخاروچونبردشمنمی‌تازد آنها فرو می‌ریزند از جلوی او. گرزاو که مانند زر است از ف زرد رنگ، بسیارسخت ساخته شده است و محکم‌ترین همه افزاراست و میترا در رزم پیروزمندترین است.»13

اینها برای نشان دادن اراده ایزدی یعنی قانون راستی در جهان گفته شد. سخنانی که شاید دینی بنماید ولی اصلاً اینگونه نیست. در اینجا سخن بر سر اینکه مهریشت پیش زرتشتی است و به اندیشه‌های زرتشت ربطی ندارد، مطرح نیست؛ بلکه این اندیشه‌ها در بستر فرهنگ ایرانی بسط یافته است چه مهرپرستی و چه زرتشتی و چه پوریوتکیشی.

اما سخن اصلی را در یسنا می‌یابیم:

اَاِوُ پَنتام یُو اَشَهِ، ویسپِ اَنیَئِشام اَپَنتام»14

راه یکی است و آن راستی است همۀ راههای دیگر بیراهه است.

در دوره‌هایی از پس حمله اعراب هنوز آموزش و پرورش در کشور، ایرانی است. بوشکور شاعر قرن چهارمﻫ.ق، در آفرین‌نامه» پیرو آموزش در مدارس ایرانی چنین می‌سراید:

به کژّی و نادرستی کم گرای
جهان از پیِ راستی شد به پای»

و یا این سخن منسوب به ذوالنون مصری: الصدقُ سیف الله فی اَرضه ما وضع علی شیء لا قطعه.»

راستی شمشیر خداوند بر زمین است به چیزی فرو نمی‌آید مگر آن که آن را قطع کند.

 

تأویل در دریافت مقصود واژه

نکته‌ای که همیشه در سخنان و یادکردهای خود از مطالب باستانی غافل بوده‌ایم مباحث فلسفی در آراء و اندیشه‌های ایرانی است که روشن است این آراء به زبان و به بیانِ زمانِ خود نوشته شده و بدست ما رسیده است. ما این زمانِ نوشتن و این زمانِ اندیشه‌ورزی‌های مردمانِ ایرانی را هیچگاه در برآوردهایمان به دید نمی‌آوریم. مثلاً برداشتمان از بهمن برداشتی است از واژه در معنای امروزی بدون اینکه به بار معنایی واژه در باستان توجه کنیم که آیا این واژه همان معنایی را داشته که در امروز؟

واژه‌ها دو حالت کلی را بیان می‌کنند یکی معنای لفظ و دیگر معنای مفهومی یعنی آن بار مفهومی که نیاکان برای واژه ساخته‌اند تا به بیانات و اندیشه‌ورزی‌های خود برسند. واژه یا با همان معنای لفظی به ما رسیده و یا معنای لفظ تغییر کرده و یا خود واژه بجز از لفظ در تلفظ هم تغییر داشته و یا واژه آن بار معنایی و مفهومی را به کل از دست داده و این بسیار روشن و طبیعی است.

بهمن از وهومَنَه اوستایی و به معنای اندیشه نیک است. این واژه با همان معنای لفظی به ما رسیده ولی این واژه دارای مفهومی نیز بوده که آن مفهوم در گذر زمان از ما دور مانده و یا به شکل‌های مبهم در کتاب‌های فلسفی به بقای خود ادامه داده است. بهمن اندیشه نیک و یا همان عقل اول و به تعبیری صادر اول است که از خداوند سر زده است، نتیجه مستقیم نیک اندیشیِ خداوند پاکی و یا همان اَردیبهشت است.
دراوستا و متون پهلوی گاهی به بیاناتی می‌رسیم که آذر پسر اهورا مزدا است و یا سپندارمذ فرزند اهورا مزدا است و یا بهمن فرزند اهورامزدا است. این جریان دست‌آویز حمله و نقدِ عده‌ای غیر محقق به جریانِ دینیِ زرتشتی شده است. غافل از اینکه پژوهشگر روشن‌بینِ ایرانی در نگاه نخست بدین متون بایستی به گونه‌ای بیاندیشد که اینها تاریخ اندیشگیِ مردمان ایرانی است و نگاهِ ملی را تقویت و به همه امور تعمیم بدهد. لازم به توضیح است که این جملۀ آذر پسر اهورامزدا» در اوستا، سرآغاز یسنا، بند 2 آمده است، واژه پوثرَ» که امروز به معنای پسر در برابر دختر بکار می‌بریم را آیا باید در همین معنای امروزی آن بکار ببریم؟ پاسخ منفی است. واژه پوثرَ» را معمولاً به فرزند ترجمه می‌کنند یعنی اعم از دختر و پسر است، نیز می‌تواند در جملۀ: آثرُو. اهورَهِ. مزداو. پوثرَهِ. تَوَ. آتَرش. پوثرَ. اهورَهِ. مزداو. به معنی آذر آفریدۀ اهورامزدا ترجمه شود. باز آنکه این جمله در همه جای اوستا نیامده است مثلاً در هفتن یشت بزرگ که از نظر املاء به گات‌ها سخن زرتشت، نزدیک‌تر است به گونۀ آذرِ مزدا اهورا» آمده و اثری از واژۀ پوثرَ» نیست.

اینکه در بخش‌های کهن‌تر اوستا این ترکیب را نمی‌بینیم ولی در بخش‌های جدیدتر(از نظر املاء) و نیز در متنی پهلوی همانند پرسش مِتیوک ماه از زرتشت»،  آن را می‌بینیم باید در آن کمی درنگ کنیم و معنای استفاده شده از آن را بهتر بکاویم.16 در واقع این سخنان را نباید در برداشت‌های امروزی گنجاند، این سخنان کاملاً فلسفی و دارای اندیشه‌های ایرانی بر شناخت آغازین است. در خودِ گاتها هم این تعابیر ادبی و با آزرم را می‌بینیم، در جایی بعنوان پدرِ کشاورزان و زمین و زمین دختر اهورامزدا معرفی شده است.

ایدون سخن می‌دارم از آنچه برای جهان بهتر است از دین راستین آموختم، ای مزدا کسی که آن را (جهان را) بیافرید؛ پدر برزیگرِ نیک منش و زمین، دخترِ نیک کنشِ اوست، نتوان فریفتن اهورای به همه نگران را.»17

برخی بدون بررسی و کنکاش در فرهنگ خودی متأسفانه به خود تاخته و فرهنگ گرانبار ایرانی را می‌کوبند و این مثلاً سپندارمذ پسر اهورامزدا را به گونه ازدواج اهورامزدا با سپندارمذ تحریف می‌کنند. سپندارمذ نگرشی عمیق و فلسفی بر عدم پایانه‌های زندگی بر روی زمین است. نماد بالش و رویش و باروری است چنان که انسان ایرانی با خود اندیشید که چگونه درد جاودانگی را باید بر خود هموار کند؟ نتیجه اندیشه‌ورزی‌های خود نگرشی عمیق بر زمین و زن دو نماد بالش و رویش گردید که با پیوند و شویی می‌توان فرزند آورد و جاوید ماند آن چنانی که گیاهان از دل خاک سر برآورده و این جاودانگی را تکرار می‌کنند.

 

تجلی اهورامزدا در انسان و جهان

با کمی دقت در جریان کیفیت صدور به این باریکه شناخت می‌رسیم که این صدورات در جان و تن آدمی (عالم صغیر و به شکل بهمن، اردیبهشت و شهریور) و در هستی (عالم کبیر و به شکل خرداد، اَمرداد و سپندارمذ) انجام یافته است. صادر اول یا بهمن و یا اندیشه نیک و یا عقل اول جز از انسان در کجا تجلی می‌یابد؟ اهورامزدا در انسان تجلی کرده و این تجلیات به شکل بهمن، اردیبهشت، شهریور انجام یافته است. انسان است که می‌اندیشد، انسان است که پاکی و اَشایی را می‌فهمد، انسان است که شهریاری و پادشاهی و روحیه برتری‌جویی را دوست دارد. اهورامزدا به صورت خود، انسان را آفرید. شاید این نوع تفسیر و یا نوع نگاه بحث تشبه و اَعمال مشبّهه را به ذهن بیاورد و نزدیکی به حدیث معروف أن الله خلق آدم علی صورته»:
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن أبیه عن عبدالله بن بحر عن أبی ایوب الخزاز عن محمد بن مسلم قال: سألت اباجعفر علیه السلام  عمایروونأن الله خلق آدم علی صورته. فقال: هی صورة محدثة مخلوقة و اصطفاها الله و اختارها علی سائر الصور المختلفة، فأضافها إلی نفسه، کما أضاف الکعبة إلی نفسه و الروح إلی نفسه، فقال: بیتی، و نفخت فیه من روحی»

این حدیث از سوی علمای شیعه مورد تأیید قرار نگرفته است. به هرحال به نظر می‌رسد ورود ایرانیان به مباحث تفکری و نقلی دین اسلام چنین نتایجی را نیز به همراه داشته است و این برداشت از تجلیات اهورامزدا سطحی است.

 

اساس اَهرِمَزد و اهریمن

ثنویت اساس ساختار نظام هستی است. نگاه فلسفی به هستی کم‌کم این ساختار را پیش روی می‌آورد. اینجا همان جایی است که دست‌آویز نقد غیر علمی برای برخی شده است. زرتشت در گات‌ها بدین نکته اشاره کرده است و به عقیده او از اساس، جهان این دو نیرو را به خود دیده است یکی سپندمینو و دودیگر انگره مینو. این نوع نگاه زرتشت به هستی پیش از این که به دست موبدان رنگ دینی به خود بگیرد، نگرش فلسفی زرتشت را به هستی و کائنات نشان می‌دهد. در نگاه او این دو نیرو، مدام در حال ستیزه هستند و گویا بودن این دو در کنار هم باعث بالندگی جهان می‌شود. روانشاد دکتر عباس مهرین شوشتری اعتقاد داشتند ثنویت در اخلاقیات کیش مزدیسنا هست ولی در الهیات یکتاپرستند. مقایسه شیطان و خدا در ادبیات اسلامی نیز این همانندی را می‌رساند.19

پورداوود در یشت‌ها میان اهورامزدا و سپند مینو فرق گذاشته بدین صورت که اهورامزدا در رأس و سپند مینو با انگره مینو همردیف می‌شود.20 باید دانستن که انگره مینو به معنای زننده جهانی مینوی، صفتی است برای اهریمن. برخی کوشیده‌اند تا سپند مینو را در رأس قرار دهند یعنی همان اهورامزدا بنامند و بدین ترتیب پیکار نهایی میان اهورامزدا و اهریمن خواهد بود ولی به عقیدۀ گرشویج این اندیشه‌های مغانه‌ای ایست که به جای اندیشه‌های زرتشت درآمده است.21 در این بند از گاتها تفاوت میان اهورامزدا و سپندمینو را می‌بینیم:

و تو از این سپندمینو ای مزدا اهورا براستی پرست هرآنچه بهتر است پیمان دادی. آیا بی خواستِ تو دروغ پرست از آن بهره‌ور خواهد شد، آن که با کردارش با منشِ زشت به سر می‌برد.»22

اما از گات‌ها 30 پیدا است که این دو گوهر با آفرینش مردمان رنگ و روی می‌گیرد چه این دو نخست در اندیشه، گفتار و کردار هویدا شدند23 و این حرکت بعدی مردمان است که کدام یک را رونق بخشد اینکه به سوی نیروی افزاینده یعنی سپندمینو بگراید و یا به سوی مینوی کاهنده یعنی انگره‌مینو! و به قول گرشویج میدانِ کارزار انسان است و پیکارِ نهایی نیز در وجود انسان است.24

 

تازش اهریمن بر روشنایی

به نظر می‌آید همانگونه که تن را از جهات مختلف پرورش می‌دهیم و به کمال می‌رسانیم مانند خوراک و ورزش؛ به همان شکل روان را باید دستخوش پرورش قرار داد. یعنی غیبت نکردن را باید تمرین کرد، قضاوت نکردن را باید تمرین کرد، دروغ نگفتن را باید تمرین کرد،. اوایل کار سخت است چون اساس جهان بر سپندمینو و انگره مینو است، اهریمن در تاریکی‌ها به سر می‌برد و از همان‌جا به روشنایی حمله می‌کند. اهریمن هر

آن کجای که اهرمزد و تجلیاتش را می‌بیند، بدان حمله ور می‌شود، هر آن کجای که نور را می‌بیند بدان حمله‌ور می‌شود. هر جا اندیشه نیک است اندیشه بدی بدان حمله‌ور می‌شود. حتی آن هنگام که تصمیم بر کاری از جنس روشنایی می‌گیری انواع اندیشه‌های مخالف بدان هجوم می‌آورند تا آن اندیشه سرانجام نیابد.
پس با این هوشمندی که در نظام هستی تعبیه شده و اندیشه ایرانی آن را رصد کرده است، به زودی خواهیم دانستن که در اوایلِ کار کردن با روان، اهریمنِ وجود، بر تو می‌تازد ولی از آنجای که شیوه کار اوهرمزد آموزش و ممارست است کم‌کم غلبه با تو است. .

فی‌الجمله ترا یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین می‌شوند. او راگفتم تو مرد بزرگی و در عصر یگانه‌ای؛ خوشدل شد ودست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصربودم و پارسال با او راستی گفتم؛ خصم من شد و دشم نشد. عجب نیست این؟! با مردمان بنفاق می‌باید زیست، تا درمیام ایشان با خوشی باشی، همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست.»25

 

2-2-2- آفرینش

آفرینش در دو نگاه در اندیشۀ مردمانِ ایرانی جلوه‌گر است: نخست اینکه خودِ هستی دو گونه یا دو سویه است. یکی روی به کاستی دارد آن را اهریمن یا انگره مینو می‌نامیم، دودیگر که روی به افزایش دارد را اَهرمزد یا سپند مینو می‌نامیم. در این میان مردمان قرار دارند، مَن» یا اندیشه یا بشر یا مردم که با کارکردِ خود می‌توانند روی به هر یک از این دو سوی بگذارند و بگرایند.26 روان شاد استاد پورداوود در یشت‌ها مفصل به این موضوع پرداخته و اهورامزدا را در رأس می‌بیند و سپند مینو و انگره مینو را در نگرشی دیگر بیان می‌کند. این نگرش در اندیشۀ یوگیانِ هندی به گونۀ تاماس، راجاس و ساتوا بیان شده است که در واقع کارکردِ هستی را می‌نمایاند. از این نگرش مختار بودنِ انسان نیز بدست می‌آید.

جدایِ از شیوۀ کارکردِ هستی نگرشِ مردمانِ میانۀ جهان به خودِ هستی آن چنان که هست و نیز هستیِ معنوی است که خواه ناخواه مردمان را به ماورای هستی واقعی می‌کشاند، این دومین بخش‌بندی است که جهانِ مینوی» و ماتکی» نامیده می‌شود. از آن هنگام که انسان ایرانی به خود اندیشید، جریاناتِ غیر مادیِ در وجودش او را در پی نخستین‌ها و منشأ آن؛ به خود مشغول و او را به جستجو واداشت. نتیجه این جستجوی ذهنی دستگاه فلسفی پیچیده‌ای شد که جریانات خردورزی، روانشناسی، دینی، عرفانی را به شکلی عجیب به هم آمیخته است.

 

2-2-3- جهان مینوی- آفرینش مینوی

برخی واژه‌های کلیدی در تاریخ اندیشه‌ورزی‌های مردمان میانه جهان عبارت است از:

مینو (معنوی معرّب آن است)، سپند مینو، گناک مِینُوک یا اَنگره مینو یعنی زننده مینو است، گیتی، هستی، گیهان (کیهان، جهان)، وَهیشت اَخْوْ (وَهیشت: بهشت)، دوش اَخْوْ(دوزخ)»، اینها از واژه‌های کاربردی در شناخت» ایرانی بوده و باید به آهستگی کاویدشان.

آفرینش دو بخش مینوی و ماتکی را در بر می‌گیرد. در آفرینش مینوی بی‌مرگان مقدس(اَمشاسپندان) را داریم. انسان ایرانی از آن هَنگام که به خود اندیشید خواست تا منشأ بارقه‌ها و یا دریافت‌های درون خود را جستجو کند.

نگاهی به خود انداخت اندیشه را حس کرد (بهمن)، پاکی را یافت (اَردی‌بهشت)، برتری را درک کرد (شهریور)، خرسند (قانع) نشد، جویای کمال شد (خرداد)، به جاودانگی اندیشید (اَمرداد)، جاودانگی را در بازآفریدن دید (سپندارمذ). خواست تا منشأ این جریانات را در بیرون خود جستجو کند برای اندیشیدن و خردِ خود باید خردی آغازین وجود داشته باشد، پس چنین اندیشید که خردی فراگیر بوده و این جزوِ وجودی او حالتی است که مادی نیست آن خرد نخستین را جستجو کرد؛ بهمن‌اش نامید. همین‌گونه تا شش اَمشاسپند. .

کرده هفتم از ویسپرد گویا اشاره به همین آفرینش مینوی و امشاسپندان دارد گرچه اندیشه را وا می‌دارد تا به پیش از آفرینش نیز بیاندیشد؛ به آفرینش‌های پیاپی و اینکه جهان‌های دیگری نیز در کار بوده‌اند و یا هستند:
آن آفریدگانِ پاک را می‌ستاییم که هستند پیش‌آفریده شده، پیش‌ساخته شده، [پیش] از آسمان و آب و زمین و گیاهان و جانورِ خوب‌کُنش.»27

 

هفت اَمشاسپند،کیفیت صدور موجودات و هفت مرحله عرفانی

از فعل به عدم تجلّی کرد پدید آمد با هر چه در آن است از صنایع. از قِدَم به فعل تجلّی کرد آدم را با جمیع صفات پدید آورد. از آن گفت نقش‌بند قُل الّلهمَّ مالِکُ المُلک، زُبده ما کان محمّد فی کان، صلوات الّله علیه: خلق الّله آدم علی صورَتِه، یعنی به صورت که از فعل صادر آمد و آن نزد ظهور عالم مُلک و شهادت کبری است؛ کبرای معرفت را،  قدر و جاه انسان را در حسنات لایزالی و مشاهده ذوالجلالی.»28

و خواهیم دیدن تجلّی اهورامزدا را به گونه اَمشاسپندان که جز از وجودِ انسان را مأوایی نیست‌شان.

مبحث کیفیت صدور موجودات از مبدأ نخستین جزو نخستین‌هاست و فیلسوفان ایرانی به نوعی بدان پرداخته‌اند البته نه همه فیلسوفان. این مبحث در آموزه‌های ایرانی زیر نام اَمشاسپندان» قابل پیگیری است. می‌توان گفتن که اساس این مبحث نخستین‌بار در اندیشه‌های مردمان میانه جهان شکل گرفته است. در اندیشه ایرانی امشاسپندان (اَمِشَه. سْپَنْتَه: مقدسان بی‌مرگ) تجلیات اوهرمزدند:
که روانِ سپیدِ روشنِ درخشانش مانثراسپند> کلام مقدس است و ترکیب‌هایی که او پذیرد زیباترین ترکیب‌های امشاسپندان است، بزرگترین[ترکیب‌های] امشاسپندان است، خورشید تیزاسب را می‌ستاییم.»29

 این شش امشاسپند به همراه خود اوهرمزد به هفت امشاسپند شناخته می‌شوند. اینان همان‌هایی هستند که در قرون پسین و بدست توانای عُرفای نخستین؛ هفت مرحله عرفانی را رقم می‌زنند. هفتن یشت کوچک در اوستا درباره امشاسپندان است. اینان در هرمزد یشت- نخستین یشت اوستا- مانثره>مانتر یعنی سخن اندیشه برانگیز و یا کلام ایزدی نامیده شده‌اند30 که اهورامزدا در پاسخِ پرسش زرتشت مبنی بر درمان‌بخش‌ترینِ درمان‌بخش‌ها و. از آن یاد می‌کند و براستی این هفت؛ سخنان اندیشه‌برانگیزند چه در سرِ آنها بهمن>اندیشه نیک و سپس اَردی‌بهشت> بهترین پاکی و. قرار دارد. یادکردِ مانتر> سخن اندیشه‌برانگیز و نیز قرار گرفتن بهمن> اندیشه نیک در رأس، توجه نشان دادن به ساحت اندیشه را در آراء ایرانی می‌رساند.

پرسید زرتشت اهورا مزدا را! ای اهورا مزدا، مینوی مقدس، آفریننده جهان مادی، ای پاک! کدام است نیرومندترین مانثره مقدس؟ کدام است پیروزمندتر؟ کدام است فرهمندتر؟ کدام است پایانِ کار؟ کدام است پیروزمندترین؟ کدام است درمان‌بخش‌ترین؟ کدام است از میان برندۀ دشمنیِ دیوها و مردمان؟ کدام اندیشه است در همه جهان مادی اثرگذارتر؟ کدام در همه جهان مادی بهتر وجدان را پاک کند؟ آنگاه اهورامزدا گفت: ای




 

ای عشق! ای شکوه تمامت!

ای بازگشت چلچله، رنگین‌کمان!

رنگین‌کمان وصل مهیا کن.

 

در مجموعه‌ی شعرهای اسماعیل شاهرودی- شامل شش کناب شعر- عشق و عاشقانه جایی بزرگ و ویژه دارد، عشق به انسان و بهروزی‌اش، عشق به مردم، عشق به آینده، عشق به پیکار در راه سعادت همنوعان، و عشق به زن محبوب که در میان عشقهای اسماعیل شاهرودی عشقی ممتاز و ارجمند است و جایی والا دارد. شاهرودی از نخستین سروده‌ها در سالهای آخر دهه‌ی بیست تا آخرین سروده‌هایش در سالهای میانی دهه‌ی پنجاه- همیشه از عشق به زن محبوبش گفته و عاشقانه‌های زیبایی سروده که در این متن نگاهی کوتاه و گذرا می‌اندازیم به بعضی از این شعرها، به عنوان نمونه.

 

ای عشق! ای شکوه تمامت!

ای بازگشت چلچله، رنگین کمان!

رنگین‌کمان وصل مهیا کن

تا من

فواره‌ی بلند هلهله‌ی رنگ رنگ. رنگ رنگارنگ

این بی‌دریغ رنگ رنگ. رنگ را

با بازگشت چلچله

در پیش آفتاب تو بنشانم.

 (رنگ.)

 

زندگی شاهرودی از رنج مایه می‌گرفت و تار و پودش را رنج در هم تنیده بود، سالها از بیماری اعصاب رنج برد و گرفتار بستر درد و رنج بود، با این‌همه رنج، او عاشق آینده بود و عاشق فرداهایی که بهروزی را برای همنوعانش و هم‌میهنانش به ارمغان آورد، و عشق او به زن محبوبش هم رنگ تیره‌ای از رنجهای او دارد و هم رنگ روشنی از عشقش به آینده، آن‌گاه که افقهای تاریک شب غم محو می‌شوند و در ژرفای نگاه نوازنده‌ی زن محبوب درخشش شادی‌بخش آینده هویداست:

 

تو آن شب با نوای زندگی‌بخشت مرا لالایی دل‌چسب می‌گفتی

به دامان هوسهایت نهادم سر (سر سودایی‌ام را)

گریز رنجها را من به چشم خسته می‌دیدم به هر دم

که در آفاق تاریک شب غم محو می‌گشتند

و از سوی دگر در عمق چشمان کبودت

که دائم با نگاه خویش جان را می‌نوازد

میان شادکامی‌ها درخشان بود آینده.

(آینده)

 

عشق برای شاهرودی روشنایی‌بخش خاطرات بود و زنده‌نگهدارنده‌ی یادها، یاد مهرورزی‌ها، یاد روزهای وصل و برخورداری از محبت و مصاحبت یار، یاد لحظه‌های سرشار از شور و شوق که به عاشق نیروی پیکار می‌بخشد و امیدواری به آینده‌ای روشن، آینده‌ای که روشنایی‌اش استعاره‌ای از روشنایی چشمهای یار است، چشمانی با نگاه تابناک که در افقهایش فردای نیکبختی انسانهای تیره‌روز طلوع می‌کند و جهان را غرق روشنایی شادکامی و بهروزی می‌سازد:

 

نگران بودم از نیامدنت

از تپشهای دل هویدا بود

روی اندیشه‌هام می‌لغزید

یادبود تو، آن‌چه بر جا بود.

 

جز تو در خاطرم نبود کسی

خاطرات تو بود در نظرم

روزهایی که با تو طی شده بود

یادش آمد ز دورها به برم.

 

دور- در جایگاه خواب و خیال

که در آن‌جا به جز خیال تو نیست

نیست جز یاد مهرورزی‌هات

هیچ نقشی جز از جمال تو نیست.

(خاطره)

 

زن محبوب او، اگرچه از او دور شده و او را دور از خود در وادی فاصله‌ای بعید و ناپیمودنی تنها گذاشته، ولی عشقش برای او هم روشنایی‌بخش بوده و هم آرامش‌‌بخش و از بین برنده‌ی تشویش‌ها و تردیدها، و همین یادهای خوش است که مایه‌ی شادکامی و خوشحالی اوست. شاعر در جست‌وجوی یارش به دریا می زند و غرقه در امواج می‌شود تا در صدف مهر گوهر پیوند بیابد، ولی دستش خالی می‌ماند و جز تازیانه‌ی امواج چیزی نصیبش نمی‌شود، با این‌همه نومید نمی‌شود و در نهایت شب، شب‌چراغ گم‌شده‌اش را می‌یابد، شبچراغی که تاریکی تردیدها و تشویشها را از خاطر او می‌راند و غرق در روشنایی عشقش می‌کند:

 

باز به فکر توام نشسته در این دور

در سر من باز عطر یاد تو  پیچید

راندم، راندم امید باز به دریا

در تک دریا دوباره گشتم نومید.

 

گشتم، گشتم، به جست‌وجوی تو گشتم

آن‌چه صدف بود باز از تو تهی بود

سر زدم از آب با نفس نفسم باز

باز تو را یافتم به ساحل مقصود.

 

باز تو آن شب‌چراغ گشتی و گشتی

روشنی کلبه‌ام نشسته به درگاه

باز مرا گرد می‌ستردی از چهر

چون به تن خسته می‌رسیدم از راه.

 

چون به تن خسته می‌رسیدم از راه

تو مگر آرام می‌گرفتی با خویش؟

من همه لبخند می‌چکاندم، ظاهر

تو همه می‌رُفتی از درونم تشویش.

(شب‌چراغ- دو)

 

زن محبوب او، زنی با چشمهای روشن بامدادی است، چشمهایی که آفتاب از شرق آنها طلوع می‌کند و شب را زبونتر از همیشه می‌کند:

 

چیزی به من بگو

دستی به من بده

راهی به من ببخش

و آفتاب کن که می‌خواهم

در چشمهای تو

شب را زبونتر از همیشه ببینم.

(در چشمهای تو.)

 

شاعر و زن محبوبش مکمل همه هستند، یکی سرچشمه‌ی شکوه و شکایت است و دیگری سرچشمه‌ی اندیشه، زن محبوبش شکوه را در او تبدیل به پیکار می‌کند و او اندیشه‌های زن محبوبش را تبدیل به رفتار می‌سازد:

 

من به پهنای زمین شِکوه بودم

تو به پهنای زمان اندیشه بودی

آخر اگر تو نبودی

که می‌توانست شِکوه را در من پیکار کند؟

آخر اگر من نبودم

که می‌توانست اندیشه را در تو رفتار کند؟

(یگانگی)

 

زن محبوب شاعر، مسجد و معبد اوست، نیایشگاه و پرستشگاه اوست، خورشید اوست که آفتاب شسته را روانه‌ی جانش کرده و آسمان رُفته را به او بخشیده:

 

گر تو از نهان

گام برنهی به سوی نام من

آفتاب شسته را به جان من روانه کرده‌ای

آسمان رُفته را

بر مدام من نشانه کرده‌ای.

این زمان نمود گام تو ز بود رفته است

با نبود گام تو سجود من گرفته است

ای که مسجدم تویی! تو ای عبادت همیشه‌ام!

ای که معبدم تویی! تو ای سجود اصل و ریشه‌م!

 

با من آن که جز ندای گام تو علامت آورد

او به سالهای قلب من

رویش ملامت آورد.

 

بی‌دریغ شو، تو ای ندای گام بازگشته از مدام من!

بی‌دریغ شو، تو ای تمام من!

تا زبان بی‌زبان بی‌زبان بی‌زبان بی‌نهایتم

با توان خویش

بی‌کرانگی کند

وین کلام بسته، رسته از نهان گام تو

رو به کام زندگی کند.

(تو ای تمام)

 

و دوری و مهجوری از چنین زن محبوبی چه دردناک و رنج‌بار است، تلخی‌اش را جز تلخی شراب گس و میکده و جام فرونمی‌نشاند، و تنها مستی می‌تواند درد دوری از او را به طور موقت تسکین دهد:

 

باری، هزارسال از آن ماجرا گذشت

او رفت و من هنوز پی او روانه‌ام

در جست‌وجوی او همه‌ی کوچه‌های شهر

کندند روی راه به هر سو نشانه‌ام.

.

او رفت و من به میکده‌ها گم شدم ز چشم

غیر از شراب هیچ‌کس از او خبر نداشت

در باده می‌نشست به پیش نظر ولی

دیگر به او زبان نگاهم اثر نداشت.

 

می‌زد به قلب جام، رخش در شراب تلخ

گاهی فراز آمده و گاه می‌رمید

چون خوشه‌های تازه که روید به دشتها

موی سیاه او ز دل باده می‌دمید.

 

می‌بردمش به حلق که شاید پیاله را

از او تهی نموده و خود جام او کنم

اما، دریغ خواب فروکوفتم ز پای

تا آمدم که با تن او شست‌وشو کنم.

 

اینک هزارسال‌ست کز بام میکده

هر صبح آفتاب تراود به روی من

من هم‌چنان به جست‌وجوی او درون راه

او هم‌چنان نیامده مانده به سوی من.

(روی راه.)

 

و انتظار آمدن زن محبوب و با او بیدار کردن گردش موعود چه هیجان‌انگیز است و لذت‌بخش، با بهترین و گرانبهاترین جامه‌ها در انتظار "سپیده‌ی همخوانی‌های طلایی" ماندن، به شوق دیدار و به شوق همراهی و یاری، گشتن در کوچه‌های شهر:

 

تا باز هم از گشتن و گشتن بسرایم

آغوش آوازهایم را باز می‌کنم

و در انتظار تو

ای سپیده‌ی همخوانی‌های طلایی!

بهترین جامه‌ی زربفتم را

به او می‌گویم

تا از صندوق استراحت بیرون بکشد

و در آیینه‌ی روی او می‌نگرم

تا جوانی خود را

در باطن و بازویم بیابم

آن‌گاه

کفشهای سحرآمیز رنج را به پا می‌کنم

و در سر راهت قرار می‌گیرم

تا تو بیایی و با هم

گردش موعود را بیدار کنیم.

(باز هم.)

 

زن محبوب شاعر مهربان است و جوهر مهربانی، آتشی‌ست که شاعر را مهربانانه به پناهگاه، به لانه، می‌آورد و جوششی‌ست که مهربانانه او را از ویرانه‌ها می‌برد:

 

تا این پناه، این نیمه‌راه، این گوشه، این هیچ

تو آتشی بودی که آوردیم

تو جوششی بودی که می‌بردیم

آوردی از هر کجا، تا این کجاها (مهربانانه)

دیوانه را، تو مهربان! آورد تا ویرانه تا ویرانه تا.

تو مهربان! بردیم از ویرانه تا ویرانه تا ویرانه، تا ویرانه، تا  لانه

(ویران سراییدن.)

 

زن محبوب شاعر زنی‌ست با دستهای مهربان جوبارمانند که خطهای عمر و قلب آن که خطوط اصلی‌اش هستند، گشاینده‌ی راه بر شاعر است . .

 

آن شب که دیدمت

آشفته بود موهات

و

آشوب بود

از این سبب در آن‌جا آن شب

آشوب بود

تا آن زمان که

جوبار دستهات

آمد، گشود

رخساره‌ی زلال به دیدار دستهام

یعنی که دستهات

(این با کشیدگیش

خطهای عمر و قلب)

آمد، نشست

با دستهای من

بر سیر عمر و قلب

امشب ولی

تا آن زمان که

جوبار دستهات

آمد، گشود

رخساره‌ی زلال به دیدار دستهام

آن‌جا چنان که عمر و قلب من آشوب بود

آشفته‌ای نبود

امشب به غیر عمر و قلب من آن‌جا

 (جوبار دستهات.)





غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

 

پرندگان شعر نیما یوشیج به سه دسته قابل تقسیم هستند:

یک- پرندگان واقعی مثل توکا، کاکلی، مرغ شباویز، غراب، لاشخور، قو، زیک‌زا (گنجشک محلی مازندران).

دو- پرندگان افسانه‌ای مثل ققنوس و مرغ آمین.

سه- پرندگان ساخته و پرداخته‌ی خیال نیما یوشیج مثل مرغ مجسمه، مرغ غم، تیزپرواز، شکسته‌پر.

موضوع این متن "مرغ غم" است و به بهانه‌ی آن بررسی موضوع غم در شعر نیما یوشیج و اوج آن در شعر "مرغ غم".

غم از نخستین شعر نیما یوشیج- مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد"- هم‌راه با عشق و به عنوان نتیجه و ثمره‌ی آن وارد شعر نیما یوشیج شد:

 

عشق کاول صورتی نیکوی داشت

بس بدیها عاقبت در خوی داشت

روز درد و روز ناکامی رسید

عشق خوش‌ظاهر مرا در غم کشید.

 

عشقی که همیشه لازمه‌اش درد و غم است، درد و غمی که بیچارگان را از گردش روزگار محو می‌کند:

 

ای بسا بی‌چاره را کاندوه و درد

گردش ایام کم کم محو کرد

.

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

عاشقی را لازم آید درد و غم.

 

برای شاعر جوان ما زندگی با عشق سراسر ذلت بوده و هم‌راه همیشگی‌اش غم:

 

لیک، ای عشق! این‌همه از کار تست

سوزش من از ره و رفتار تست

زندگی با تو سراسر ذلت است

غم، همیشه غم، همیشه محنت است

هرچه هست از غم به هم آمیخته‌ست

وان سراسر بر سر من ریخته‌ست.

 

غمهایی که شاعر در دوران کودکی از آنها دور و بی ‌خبر بوده و تنها شادی را می‌شناخته:

 

ای دریغا روزگار کودکی

که نمی‌دیدم از این غمها یکی

فکر ساده، درک کم، اندوه کم

شادمان با کودکان دم می‌زدم

ای خوشا آن روزگاران، ای خوشا

یاد باد آن روزگار دل‌گشا.

 

اما از دید نیمای جوان غم و شادی هردو گذرا هستند و می‌گذرند، بنابراین او ناامید نیست:

 

این چنین هر شادی و غم بگذرد

جمله بگذشتند، این هم بگذرد.

 

غم در "افسانه" هم حضوری چشم‌گیر دارد، و "افسانه" در نگاهی فراگیر "داستانی غم‌آور" است:

 

در شب تیره دیوانه‌ای کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

در دره‌ی سرد و خلوت نشسته

هم‌چو ساقه‌ی گیاهی فسرده

می‌کند داستانی غم‌آور.

 

"افسانه" سرگذشت پریشانی و غمگساری "عاشق" است، "افسانه" قطره‌ی اشکی‌ست یا خود غم:

 

سرگذشت منی؟ ای فسانه!

که پریشانی و غمگساری؟

یا دل من به تشویش بسته؟

یا که دو دیده‌ی اشکباری؟

یا که شیطان رانده ز هر جای؟

 

هر کس از جانب خود تو را راند

بی‌خبر که تویی جاودانه

تو که‌ای؟ ای ز هر جای رانده!

با منت بوده ره دوستانه

قطره‌ی اشکی آیا تو؟ یا غم؟

 

"افسانه" برای عاشق غم است؛ "یک غم سخت زیبا":

 

تو دروغی، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی‌بها مانده عشق و دل من

می‌سپارم به تو عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.

 

ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد تو!

چه کست گفت از جای برخیز؟

چه کست گفت زین ره به یک سو

هم‌چو گل بر سر شاخه آویز؟

هم‌چو مهتاب در صحنه‌ی باغ

 

دو شعر "غراب" و "مرغ غم" را نیما یوشیج در پاییز سال 1317 و به فاصله حدود یک ماه از هم سرود، اولی را در مهر و دومی را در آبان این سال، و در فضای هر دو شعر غم موج می‌زند.

نخست، نگاهی به شعر "غراب" کنیم:

هنگام غروب که آفتاب با رنگهای زرد غمش در حجاب کوهسار قرار گرفته، غرابی تنها بر ساحل نشسته، و آدمیزاده‌ای که چون نقطه‌ای سیاه در راه جویای گوشه‌ای‌ست که غم پنهان در دلش را دور از چشم دیگران بیان کند:

 

وقت غروب کز بر کهسار، آفتاب

با رنگهای زرد غمش هست در حجاب

تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب

وز دور آبها

هم رنگ آسمان شده‌اند و یکی بلوط

زرد از خزان

کرده‌ست روی پارچه سنگی به سر سقوط

زان نقطه‌های دور

پیداست نقطه‌ی سیهی

این آدمی بود به رهی

جویای گوشه‌ای که ز چشم کسان نهان

با آن کند دمی غم پنهان دل بیان.

 

آدمی و غراب در لحظه‌ای به هم نگاه می‌کنند، و آدمی در چشمان غراب غم می‌بیند و او را مایه‌ی غم می‌داند:

 

هر دو به هم نگاه در این لحظه می‌کنند

سر سوی هم ز ناحیه‌ی دور می‌کشند

این شکل یک غراب و سیاهی

وان آدمی، هرآن‌چه که خواهی

چون مایه‌ی غم است به چشمش غراب و زشت

عنوان او حکایت غم، ره‌زن بهشت

بنشسته است تا که به غم، غم فزاید او

بر آستان غم به خیالی درآید او

در از غمی به روی خلایق گشاید او

ویران کند سراچه‌ی آن فکرها که هست.

 

غم در شعر "مرغ غم" هم موج می‌زند و از در و دیوار می‌بارد، حتا دیوار این شعر هم دیوار غم است، و مرغی که روی این دیوار غم نشسته، از بس افکار غم‌انگیز در سر دارد، مدام سر می‌جنباند:

 

روی این دیوار غم چون دود رفته بر زبر

دائمن بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر

که سرش می‌جنبد از بس فکر غم دارد به سر.

 

مرغی با پنجه‌های سوخته‌ای که در خاکستر فرو رفته و با آن‌که خندیدن می‌داند ولی بنیادش از غم است:

 

پنجه‌هایش سوخته

زیر خاکستر فرو

خنده‌ها آموخته

لیک غم بنیاد او.

 

مرغ غم مرغی کدر است که بر هر شاخه‌ای که بی‌برگ و نوا بر جا مانده، سنگین جا خوش کرده و نواهای غمش از این دنیا به در برده و از دلی غمگین در این ویرانه خبر می‌گیرد:

 

هرکجا شاخی‌ست برجا مانده بی‌برگ و نوا

دارد این مرغ کدر بر ره‌گذار آن صدا

در هوای تیره‌ی وقت سحر سنگین به‌جا.

 

او نوای هر غمش برده از این دنیا به در

از دلی غمگین در این ویرانه می‌گیرد خبر

گه نمی‌جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

 

اما مرغ غم را هیچ‌کس دیگر جز نیما که او هم خود مرغ غمی دیگر است، نمی‌بیند؛ و این دو مرغ غم در تیرگیهای نگاه هم نگاه می‌کنند و در هوای تیره یک‌دیگر را می‌جویند:

 

هیچ‌کس او را نمی‌بیند، نمی‌داند که کیست

بر سر دیوار این ویرانه‌جا فریاد کیست

و به جز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست.

 

می‌کشد این هیکل غم از غمی هر لحظه آه

می‌کند در تیرگیهای نگاه من نگاه

او مرا در این هوای تیره می‌جوید به راه.

 

و سپس توصیف نیما از زبان خودش که هر دم در این ویرانه آه سوزان می‌کشد، و اسیر بند خودش است بی‌دانه و کز کرده و گوشه بگرفته و بر دیوار غم تصویر زیر و بالاهای غم را می‌کشد و با غمش در حال چالش و کشاکش است:

 

آه سوزان می‌کشم هر دم در این ویرانه من

گوشه بگرفته منم، در بند خود، بی‌دانه من

شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع، هر پروانه من.

 

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها

بر سر خطی سیه چون شب نهاده دست و پا

دست و پایی می‌زنم چون نیمه‌جانان بی‌صدا.

 

پس بر این دیوار غم، هرجاش بفشرده به هم

می‌کشم تصویرهای زیر و بالاهای غم

می‌کشد هم دم غمم، من نیز غم را می‌کشم.

 

و او و مرغ غم با هم از انتظار صبح حرف می‌زنند و با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنند، و او با دستش و مرغ غم با نکش (نوکش) چیزهایی می‌کنند:

 

ز انتظار صبح با هم حرفهایی می‌زنیم

با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنیم

من به دست، او با نک خود، چیزهایی می‌کنیم.

 

غم در غزلهای نیما هم که سروده‌ی همین سال 1317 هستند، جایگاه ویژه‌ای دارد که برجسته و چشم‌گیر است. از جمله:

 

به گوشه‌ی قفسم داغ از غمی که چرا

بهار روی نموده‌ست و بوستان در پیش

.

همه شب در غم آنم که چه زاید روزی

روزم آید چو ز در از غم شب می‌سوزم

هم‌چو صبحم نه لب از خنده جدا لیک چو شب

تیرگیها به دل غم‌زده می‌اندوزم

.

سیل اشکی که به شبهای غمش باریدم

جای شکر است که بنشست چو دُر در صدفم

.

گفتم از تلخی غم، گفت: ولیکن بهتر

که بر این موعظه‌ی بیهده تمکین نکنم.

 

موجودات غمگین دیگری هم در دنیای شعر نیما یوشیج وجود دارند، از جمله پریان دریایی که غمگینند و با لحنی غم‌آور آواز می‌خوانند و آوای حزینشان سوار بر موج به دوردستها می‌رود، پریان خلوت‌طلبی که هیچ‌گاه و به بهای هیچ گنجینه‌ی این جهانی آوای غمگینشان را از دست نمی‌دهند و همیشه به آوایی دیگرگون خوانا هستند:

 

خواندند به لحنهای خود غم‌آور

آوای حزینشان بشد

بر موج سوار

و رفت بدان‌جانب دور امواج

.

گنجینه‌ی این جهان

خلوت‌طلبان ساحل دریا را

خوش‌حال نمی‌کند، آنها

آوای حزین خود را

از دست نمی‌دهند.

 

یا کوههایی که غمناکند:

 

آب می‌غرد در مخزن کوه

کوهها غمناکند

ابر می‌پیچد

وز فراز دره اوجای جوان

بیم آورده، برافراشته قد

(آن‌که می‌گرید)

 

یا مرد تنهایی که کوله‌بارش را بر دوش دارد و از بس راه رفته پاهایش تاول (آبله) زده و غم خفتگان دهکده خواب در چشم ترش می‌شکند:

 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب‌تاب

مانده پای‌آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود:

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

(مهتاب)

 

یا آن‌که در شب بارانی، در بندرگاه، غمناک می‌خواند:

 

روی نوغان‌خانه، روی پل- که در سرتاسرش امشب

مثل این‌که ضرب می‌گیرند- یا آن‌جا کسی غمناک می‌خواند.

(روی بندرگاه)

 

ولی غمگین‌ترین شخصیت دنیای شعر نیما یوشیج خود اوست، نیمای غمگین، نیمای غم‌زده، با آوازی غمناک.

 

 

در شعر "تابناک من"، نیما از آن‌که در خلوت‌سرای دردبارش جا دارد، می‌خواهد تا کوله‌بار شعرهایش را بیاورد تا آن را زیر سرش بگذارد و بخوابد، و چه از غمش کاسته شود یا نشود، در هر دو حال، به خوابی سنگین فرو رود:

 

ای که در خلوت‌سرای دردبار شاعری سرگشته جا داری

کوله‌بار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده

روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران

از غم من گر بکاهد یا نکاهد

خواب سنگینم رباید آن‌چنان

که دلم خواهد.

 

او- نیما- پروانه‌ی مهجوری‌ست که دور از بهاران، در خزان زرد غم جا می‌گزیند:

 

از بر این بی‌هنر گردنده‌ی بی‌نور

هست نیما اسم یک پروانه‌‌ی مهجور

مانده از فصل بهاران دور

در خزان زرد غم جا می‌گزیند

 

او در نخستین ساعت شب، دور از دیدار آشنایانش، در غم ناراحتیهای کسانش غمگین است:

 

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتیهای کسانم

(در نخستین ساعت شب)

 

و در گردش شبانی سنگین آوازهایی از آدمیان می‌شنود از اندوههای خودش سنگینتر:

 

اما صدای آدمی این نیست

با نظم هوشربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین

زاندوههای من

سنگین‌تر

(ری را)

 

و همیشه، در تمام طول تمام شبها و شباهنگام‌ها، چشم در راه رفیق گم‌شده‌اش است و از دوری‌اش دل‌خسته و اندوهگین:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فرام

تو را من چشم در راهم.

(تو را من چشم در راهم)

 




من پرچمم را

این پرچم برآمده از اوج آرزو

این پرچم گرفته نشان از فراز جان

این پرچم بلندمقام شکوهمند

این پرچم شریف که آن را

با تار و پود روح و روانم تنیده‌ام

همواره هر کجا بروم

همراه با خودم

بر دوش می‌کشم

و پیش می‌برم.

 

این پرچم هماره سرافراز

این پرچم همیشه و هرجا در اهتزاز

دارد سه رنگ روح‌نواز

ایمان و آرمان و امید.

من پرچمم را

با رنگهای آبی و سرخ و سپید

و در میان آن

نقش و نشان تابش خورشید

هرگز جدا نمی‌کنم از خود

هرگز رها نمی‌کنم آن را

تا سرنگون شود

و بر زمین بیفتد.

من پرچمم را

همراه با خودم

تا آن زمان که نیروی رفتار در من است

و قدرت تکاپو و جنبش

تا آن زمان که پیش توانم رفت

بر دوش می‌کشم

در حال اهتزار

و می‌برم به سوی افقهای آرزو.

 

یکبار در میانه‌ی راه

مردی جوان که سوت‌ن رهسپار بود

وقتی به من رسید

و قامتم را

در زیر وزن روح وزینم خمیده دید

پرسید:

ای ره‌نورد خسته‌ی افتاده از نفس!

با قطره‌های داغ عرق بر جبین خود

با پرچمت به دوش کجا می‌روی چنین؟

آرام و کندپو

این بار از برای تو و شانه‌های تو بیش از حد

سنگین نیست؟

 و زیر وزن آن

از پای درنمی‌آید روح سرکشت؟

 

یکبار هم زنی

وقتی که دید

در زیر بار پرچم خود رفته‌ام فرو

و رنج می‌کشم

بیش از حدود تاب و توان تحملم

پرسید مشفقانه:

این پرچم ارزشش را دارد؟

و ارزش کشیدن این‌قدر رنج را؟

گفتم که این عزیزتر از جان

از هرچه در جهان دارم

باشد عزیزتر

زیرا که این همیشه سرافراز

تفسیر زندگی پر از افت و خیزم است

معنای هستی من و تعبیر بودنم.

هرگز رها نمی‌کنم آن را

هرگز زمین نمی‌نهمش تا که زنده‌ام.

 

این پرچم سه‌رنگ همیشه در اهتزاز

با رنگهای روشن و گیرای دل‌نواز

می‌گویدم که مایه‌ی والایی من است

با او منم همیشه توانمند و سرفراز.







در پیاده رو دو تن 

راه می روند 

یک نظامی میانه سال 

یک زن جوان 


 در پیاده رو دو دل 

 اضطراب می خورند 

یک معلم جوان. 

یک پزشک بی خیال.  


در پیاده رو دو صید. 

بوی ترس می دهند 

مادری عجول. 

کودکی حواس پرت.


 در پیاده رو دو عاطفه دو عشق 

 راه.یا به وعده گاه می روند 

دختر ی سیاه 

دختری سفید. 


در پیاده رو 

ناگهان دو انفجار روی می دهد

و دو آرزوی پاره پاره.


 آه، 

در پیاده رو. 

بصره وهرات گریه می کنند. 

۸۷/۳/۸


باز گنجشکان عاشق

                                  در نگاهت

                                          لانه می‌سازند



مثل نفس کشیدن شعر می‌‌نویسم

بعد از ظهر روز شنبه مورخ ۲۶ ماه مهر در سومین روز از نمایشگاه بزرگ کتاب کرمان مجموعه‌ی شعر حمید نیک نفس با عنوان چغوک او چکو” رونمایی شد. در این مراسم وحید محمدی و محمدعلی جوشایی؛ معاونین اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و جمعی از هنرمندان استان از جمله سیدجلال طیب، مهدی محبی کرمانی، علی اکبر کرمانی نژاد، علیرضا هاشمی نژاد، محمدرضا هاشمی نژاد، سعید کوشش، مجتبی و در غرفه‌ی نشر نون حضور به هم رساندند. کتاب مذکور در شمارگان ۱۱۰۰ نسخه توسط نشر نون” چاپ شده و برای اولین بار در نمایشگاه کتاب کرمان عرضه می‌گردد. ناشر این مجموعه چغوک او چکو” را چنین معرفی می‌کند:  مجموعه شعر چُغوکِ اُوْچِکو» اثر شاخص حمید نیک‌نفس است که شامل دوبیتی‌های با گویش کرمانی است. نیک‌نفس در این کتاب سعی کرده کلمات و عبارت‌های فراموش‌شده و یا کمتر استفاده‌شده‌ی گویش کرمانی را یادآوری کند.»

خبرنگار استقامت” به مناسبت رونماییچُغوکِ اُوْچِکو» با حمید نیک نفس؛ شاعر و طنزپرداز نام‌آشنا گفت و گوی کوتاهی انجام داده‌است که پیش رو است.

آقای نیک نفس به استقامت می‌گوید: خیلی وقت است از اینکه اصطلاحات زیبای کرمانی فراموش شود، دل نگرانم و این دغدغه را دارم، به همین دلیل سعی کردم تا به سهم خودم در حفظ آنها بکوشم.»

وی می‌افزاید: البته به این نکته اذعان دارم که صدا و سیمای استان هم در جهت حفظ لهجه‌ها و گویش‌های مختلف استان تلاش کرده اما انتقادی هم که به آنها وارد است این است که در بسیاری موارد به صورت غیرکارشناسانه با این مهم برخورد می‌کنند و همین مساله باعث می‌شود خیلی وقت‌ها لهجه‌ی کرمانی و شهرستان‌های دیگر این استان جنبه‌ی فکاهی و لودگی پیدا کنند و شیرینی‌های آن در این میان قربانی شود.»

شاعر مجموعه‌ی چُغوکِ اُوْچِکو» معتقد است: دوستان صدا و سیما البته یک معذوریت دیگر هم دارند و آن هم این است که فرمت کار آنها صوتی و تصویری است، در حالی که خیلی وقتها تنها فرم نوشتاری و مکتوب گویش می‌تواند دقایق و ظرایف لهجه را ثبت کند و به سمت فکاهه نرود.»

حمید نیک نفس درباره‌ی تاریخچه‌ی سرایش این مجموعه به خبرنگار استقامت می‌گوید: من با تکیه بر حافظه‌ی شخصی و شنیده‌هایم از لالایی‌ها، دوبیتی‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول زندگی در حدود ۲۰۰۰ دوبیتی با گویش کرمانی و شهرستان‌های مجاور مثل رفسنجان و سیرجان و بردسیر و زرند سروده بودم و معتقدم اشتراکات ساختاری فراوانی بین این لهجه‌ها وجود دارد، اما همه‌ی آن دوبیتی‌ها را گم کردم و خیلی خوشحالم که آن مجموعه‌ی دو هزار بیتی را گم کردم به این‌دلیل که در این بین به کتاب تاریخچه‌ی فرهنگ (آموزش و پرورش) کرمان از بدو تاسیس تا سال‌های میانی دهه‌ی پنجاه برخوردم، که به همت زنده‌یاد دکتر باستانی پاریزی منتشر شده بود و در انتهای آن مجموعه‌ای از ضرب‌المثل‌ها و ترانه‌ها و آداب و رسوم کرمان شرح و تفصیل شده بود، موخره‌ی آن کتاب برای من منبع سرایش این دوبیتی‌ها شد.»

این شاعر می‌افزاید: این دوبیتی‌ها به شیوه‌ی الفبایی، از الف” تا ی” تنظیم شده‌اند.» و ادامه می‌دهد: قالب دوبیتی، برای مخاطب عام، یک قالب شناخته شده و آشنا است، از همین روی من هم برای  ارتباط بیشتر با مخاطب عام این قالب را برای سرودن انتخاب کردم.»

حمید نیک نفس وعده‌ی چاپ کتاب بعدی خود در همین حوزه‌ را هم به ما می‌دهد: حوزه‌ی لهجه‌های بومی ظرفیت بالایی دارد و من یک مجموعه‌ی دیگر را با محوریت ضرب المثل‌های کرمانی آماده دارم که امیدوارم بزودی آماده‌ی چاپ شود.» او می‌افزاید: در چغوک او چکو، بیشتر مخاطب محور بوده‌ام و هدف اصلی‌ام ثبت اصطلاحات کرمانی بوده‌است با این هدف که در اذهان مخاطب‌ها بماند، اما گمان می‌کنم، مجموعه‌ی بعدی‌ام که بر مبنای ثبت ضرب‌المثل‌ها است، شاعرانگی قوی‌تری دارد.» حمید نیک نفس پیش از این مجموعه‌شعری با عنوان ساعت کلاغ” هم با نشر نون” منتشر کرده است و از طرفی بنا بر تصریح خودش، در حدود ده هزار بیت طنز  هم سروده‌است. این شاعر و طنز پرداز  پرکار در پاسخ به این پرسش که شما چگونه وقت می‌کنید این همه شعر بنویسید می‌گوید: من به جای نفس کشیدن شعر می‌‌نویسم.»

از او بابت چاپ شعرهای طنزش می‌‌پرسیم و پاسخ می‌شنویم: امیدوارم بتوانم از بین شعرهای طنزم گزیده‌ای را که به ماهیت و تعریف واقعی طنز نزدیک‌تر است چاپ کنم و از فکاهه فاصله بگیرم. پایان بخش سخن، یک دوبیتی با لهجه‌ی کرمانی است که حمید نیک نفس از چغوک او چکو برایمان می‌خواند.

عزیزم ورگلیدی، ور گلیدی / سه چار پن روزیه، ملم نمی‌دی / اگر ملم ندی، وامی‌سرنگم / حلالم کن شتر دیدی ندیدی

لازم به ذکر است که چغوک او چکو به معنی گنجشک خیس است.)







چند سالی پس از انقلاب هنوز ایرانی ها به روال گذشته برای ورود به کشور اسپانیا به روادید نیاز نداشتند. درهمان روزگار در مادرید دانشجو بودم. صبح یکشنبه بود تلفن خانه زنگ زد گوشی را برداشتم صدائی از پشت سیم گفت نمی دانم من را به یاد می آورید یا نه؟ ادامه داد در ایران نتوانستم نمره تلفنت را گیر بیاورم تا این که دیشب در برخورد و گفتگو ئی با یک ایرانی، نمره شما را برای کاری به من داد. او از پشت سیم می گفت و من داشتم آن صدای دیرآشنای شاعرانه را در خاطر مرور می کردم. باز ادامه داد: نمی دانم من را به خاطر دارید یا نه ؟. گفتم نه تنها به خاطر دارم بلکه با شنیدن صدایت دست و پایم را گم کرده ام. آقای پرویز پروین کجای شهر هستید، الان می آیم!

پرویز پروین شاعر و نمایشنامه نویس را از دبی می شناختم. در روزگاری که من دانش آموز مدرسه ایرانیان دبی بودم برای کاری فرهنگی به مدرسه ما آمد و پس از سال ها حالا از ایران به اسپانیا سفر کرده بود. چون برخی از افراد خانواده مادری من در استان بوشهر را می شناخت، همین باعث ارادت قلبی من به این شاعر بود.

در خیابان گران ویا»ی مادرید خاطرات گذشته و روزگار دانش آموزی در دبی را مرور می کردم که ناگهان چشمم به نیمرخ آشنای پرویز افتاد. کمی دورتر در پیاده رو، در انتظار من با غمی که در چهره داشت با خودش غرق صحبت بود یا شاید برای دل خودش شعر می خواند. من که چند دقیقه ای به او خیره بودم دیدم روزگار بد جور پیشانی اش را شخم و شیار زده است. با شیطنت، درست در یک متری او ایستادم تا ببینم من را که در سن کمی دیده است و حالا حسابی بزرگ شده و تغییر کرده بودم می شناسد یا نه. اما او به نقطه دوری خیره بود. در یک قدمی او، صدا زدم: پرویز !». یکه خورد و سرش را چرخاند ومن را در آغوش گرفت. از پشت یقه پیراهنم اشک داغ روی گردنم فرو غلتید. گفت: بچه حسابی بزرگ شده ای اصلا نشناختم» !

گفتگو کنان به کافه ای در همان نزدیکی رفتیم و پس از آن با هم به خانه آمدیم. از دوری با فرزند خردسال خودش بردیا که عکس او را نشانم داد، حسابی دلش گرفته بود و اشک در چشمش حلقه می زد. پس از آن با مکثی از گره کارهایش گفت. با خنده گفتم نگران نباش، گره را باز می کنم. با تردید گفت:» محمود جان راست میگی؟ راستی راستی از دستت برمیاد؟ » خندیدم و گفتم: قسم حضرت عباس بخورم تا باور کنی؟ » خندید و باز هم از خوشحالی در آغوشم گرفت.

پرویز پروین ازنسل شاعران پس از محمد رضا نعمتی زاده و منوچهر آتشی در بوشهر، از موج نوئی بود که در شکل گیری شعر و ادبیات جنوب بسیار تاثیرگذار بوده و پای آن را با تلاش بسیار به مجلات پرآوازه کشور کشاند. با چاپ نخستین شعر در سن ١٨ سالگی جای پای قرصی در ادبیات برای پرویز باز شد.

او از نخستین نمایشنامه نویسان و از پایه گذاران تئاتر بوشهر نیز بوده است؛ اما با همه تلاش شگرف و شگفتی که داشت، با سفرهای دور و دراز و گاه ست در شهرهای بزرگ ایران و کشورها ی اروپائی برای نسل های پس از انقلاب بهمن ماه ٥٧، در ایران و شهر محبوب خود بوشهر ناشناخته مانده است.از او شعر و نقد و مقالاتی در نشریاتی چون سخن » (روزگار سردبیری دکتر پرویز ناتل خانلری) ،»کتاب هفته» و غیره به چاپ رسیده و برای دعوت های فرهنگی، از سوی رادیو شیراز نیز برای شعر خوانی و مصاحبه هائی از بوشهر به شیراز می رفت

پرویز پروین زاده ٢٥ شهریور ١٣١٨ شیراز است. اسم کوچک او عبدالرحمان بود؛ اما از کودکی پرویز صدایش کردند. تبار پرویز از بندر لنگه و بستک است. خویشاوندان او هنوز در بندر لنگه و بستک در استان هرمزگان زندگی می کنند و از طایفه های سرشناس آن شهرها هستند. او به بوشهر بیشتر عشق می ورزید. دلیل این عشق رابطه دوستی ژرف او با شادروان منوچهر آتشی، صادق چوبک، محمدرضا نعمت زاده، رسول پرویزی و خیلی از ادیبان و هنرمندان گستره شعر و داستان و تئاتربوشهر بود.

در روزگار دانش آموزی در مدرسه ایرانیان دبی، روزی مدیر مدرسه از من خواست تا به دفترمدرسه بروم. مرد خوش پوشی را که کروات قرمز بر پیراهن سفید و کت و شلوارسورمه ای و کفش واکس خورده براق پوشیده بود به من نشان داد و گفت برو مشکلات خودت و همکلاسی هایت را با او در میان بگذار؛ ایشان در حال سر و سامان دادن به انجمن خانه و مدرسه است. هنگامی که بر روی مبلمان خوش رنگ مدرسه در کنارش نشستم استکان کمرباریک چای تازه دمی که عبدالرضا مستخدم مدرسه برایش آورده بود را با دست برداشت و پیش روی من گذاشت و گفت چای بخور. این آقا عبدالرضا آدم خوبی است؛ برای من هم الان چای می آورند.

بوی خوش عطر آرامیس» پرویز در دفتر مدرسه پیچیده بود و شادروان حکمت آمد و با او گرم صحبت شد و من که بهانه ای برای دیر رفتن به سر کلاس داشتم با نوشیدن چای تازه دم هل وزعفران دار و بوی دل انگیز عطر پرویز و صحبت او با شادروان حکمت (که رئیس آموزش پرورش برون مرز بود)، کلی حال کردم و دلم می خواست تا ساعت ها زنگ استراحت به صدا در نیاید. دقیقا به یاد دارم شادروان حکمت از پرویز می خواست در هفته چند ساعتی را در مدرسه ایرانیان دبی تدریس کند.

پس از آن روز از کودکی ، دبستان ، دبیرستان و بسیاری خاطرات پشت سر گذاشته و آموزگاری در بوشهر و جزیره خارگ را برایم تعریف کرد. آنجا بود که پی بردم چرا شادروان حکمت که از خانواده فرهنگی و بلند آوازه ایران بود از پرویز پروین می خواست تا در مدرسه ایرانیان دبی تدریس کند. او نه تنها می توانست آموزگار ادبیات باشد، بلکه چون زبان انگلیسی را ژرف آموخته وبرای آن چندین بار به انگلستان سفرکرده بود ، می توانست در رشته زبان هم آموزگاری با دانش باشد.اما او در دبی رئیس یک شرکت بود.

پرویز پروین مدتی پیش از انقلاب در تهران زندگی و پس از آن به دبی آمده بود. آقای ان از بازرگانان سرشناس شهر اوز لارستان که در دبی صاحب شرکت ساختمان سازی البرج» بود، مسئولیت یکی از شرکت هایش را به پرویز داد و با ماشین شخصی بسیار گران قیمت پونتیاک» سعی می کرد او را در کنار خود برای رتق و فتق کارها داشته باشد؛ اما پرویز نسبت به زندگی پر زرق و برق و داشتن ماشین گران قیمت بی پروا بود و از ادبیات دل برنمی کند. با آن که کله اقتصادی داشت و در مدیریت کوشا بود، کمند رشته ابریشم احساس و رویاهای شاعرانه او در شهرهای جهان به دنبال رد اندیشه شاعران و ادیبان جهان بود. پرویز کرور کرور مال و منال دنیا را به یک کتاب شعر برابر نمی کرد.

من نوجوان بودم در سن و سالی که گنجایش ضبط خیلی از خاطره ها را داشتم. روزگاری که در مدرسه ایرانی دبی درس می خواندم، او نه تنها در درس من را یاری داد بلکه به توصیه او برای تقویت درس ریاضی به مدرسه خصوصی آقای محمد یگانه از قلاتی های شهر اوز در دبی رفتم. با سفارش پرویز آموزگاران مدرسه ایرانیان هم به من محبت می کردند. برای آموختن ادبیات و حتا گویش درست فارسی من تلاش می کرد و با تبسمی می گفت: شیر یک زن از خطه بوشهر خورده ای» و پس از آن با لهجه بوشهری سر به سرم می گذاشت که: شیرش را حلالت نمی کنه اگر تنبل بازی دربیاری» و بعد قاه قاه می خندید و من هم خنده ام می گرفت.

پرویز با زبان عربی نیز آشنائی خیلی خوبی داشت. در دبی که بود از کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا برایش نشریه می فرستادند. کلید صندوق پستی ویژه دریافت نشریات ی را به من داد. در دبی سروکارم با برخی از کسانی بود که فعالیت ی داشتند و سه تا کلید صندوق پستی را به من سپرده بودند. چون دانش آموز بودم در آن روزگارحساسیت ها روی من کمتر بود.

امروز که بقول سینماگرها به گذشته فلش بک» می زنم، می بینم پرویز به شدت تحت تاثیر محیط بوشهر قرار داشت. همه چیز برایش بوشهر بود و می گفت: خاک دامن گیری داره». پرویز قد بلند بود و با چشمانی پر فروغ از پشت عینک آنچنان به چهره آدم صمیمی نگاه می کرد که کم رو ترین آدم هم فرصت سر چرخاندن نداشت و به حرف هایش دل می سپرد. همیشه پاکیزه و خوش پوش بود. نیاز نداشت که حتما با او دوست باشی، با هر کسی حتا با رهگذر خیابان هم بسیار مودبانه و شاعرانه برخورد داشت. تن صدایش بسیار دلنشین و در هنگام دکلمه و شعر خوانی، صدایش با احمد شاملو که او را خوب می شناخت، مو نمی زد و یکسان بود. برخی از شعر های خودش را همراه با گیتار نواختن دوستم لئونل پاز» در مادرید دکلمه کرد و نواری ضبط شد؛ اما شوربختانه در خانه تکانی ها نوار پیش پرویز آسیب دید.

یک هفته پس از آن، حدود ٣٥ سال پیش نزدیک تئاتر»پرنسیپه گران ویا» پشت خیابان گران ویا» خانه ای اجاره کرد. شبی در همان خانه در حین شعر خوانی یک نوار دیگری از شعرهای خودش فصل روستا» و مرثیه ای برای دل تنگم»، به همراه شعر اسب سفید وحشی» منوچهر آتشی و شعری به استقبال شعر فاتح» محمد زهری را با نام طرح» دکلمه کرد وآن را ضبط کردم که در سفری به ایران همراه خودم نوار را به بوشهر آوردم. در حضور شادروان محمد حسن آرش نیا و بچه های بیله ادبیات هفته نامه نسیم جنوب آقای قیصی زاده، نوار را روی پخش صوت گذاشتیم ولی در آغاز کار، برق رفت و پخش صوت هم لطمه دید و من هم بدلیل مسئولیت نتوانستم آن را به دوستان بدهم. نسخه هائی از همه اشعار و یک نوار با شعر و صدای شاعر را به برادر ایشان تحویل دادم تا از همه سو محکم کاری کرده باشم. نسخه ای از نوار را نیزپیش خودم نگه داشتم. این نوار را چون بیش از سه دهه پیش ضبط کرده ام، ترسیدم بیشتر از پیش از کیفیت آن کاسته شود.از سوی دیگر به دلیل آن که خیلی از یادها و یادگارهای دوستان و هنرمندان ایرانی و غیر ایرانی را من در سه کشور از جمله ایران، اسپانیا و استرالیا دارم ، تنها در هنگام سفر به این سه کشور به آن ها دسترسی پیدا می کنم.

پس از نزدیک به ٣٥ سال اکنون با کمک فرزند برومندش بردیا پروین وخواهر زاده ام بردیا دهقانی توانستیم نوار را به دیجیتال» برگردانیم. عکس هائی از پرویز نیز برای نخستین بار در چمبره الکترونیک، برای چاپ به هفته نامه نسیم جنوب داده ام. از سوی دیگر فرزند برومندش و خواهر زاده ام هر دو قول داده اند به زودی صدایش را نیز بر روی اینترنت به گوش دوستان پرویز که سن و سالی دارند و شمارشان نه تنها در بندر بوشهر بلکه در شیراز، بندر لنگه، بستک، تهران ، دبی ، اروپا، کانادا ، امریکا و سراسر شهرهای جهان بسیار است و پراکنده اند برسانند.

به آن دلیل که من در مادرید، در رشته سینما درس می خواندم و پرویز در تدوین نمایشنامه و نمایشنامه نویسی و تئاتر همیشه راهنمایم بود، اشاره به کارهائی که در بوشهر انجام داده بود می کرد. همیشه در گستره ادبیات، هنر و شعر فارسی صحبت داشت که این برای جوان دانشجوی هنر یک نعمت بود بویژه آن که با او احساس خوبی داشتم و از روزگار دانش آموزی و دانشجوئی در فراگیری خیلی چیزها مدیون او بودم.

او از ادبیات و شعر و داستان های جهان آگاهی گسترده داشت. این همان چیزی بود که من دانشجوی هنر در پی فراگیری آن بودم. میگل د اونامونو» شاعر، داستان سرا، نمایشنامه نویس و فیلسوف اسپانیائی، فدریکو گارسیا لورکا» و میگل د سروانتس» را از برخی از اسپانیائی ها بهتر می شناخت. هر برنامه ادبی و ی و فرهنگی در سطح مادرید برگزار می شد به او زنگ می زدم و باهم در برنامه ها شرکت می کردیم.

چند بار در برنامه شعر خوانی شاعر اسپانیائی رافائل آلبرتی» شرکت کردیم. در نشستی که خانم ایسابل آلنده» بر علیه پینوشه دیکتاتور شیلی ترتیب داده بود با هم به آنجا رفتیم. هنگامی که شنید می خواهم با دوستم لئونل پاز» به دیدن خوان کارلوس اونوتی» نویسنده و داستان سرای اروگوئه ای به منزلش در مادرید بروم، تا یکی دو ساعت از سبک داستانی اونوتی» و قهرمانان داستان هایش که سر خوردگان و تهی دستان و خودفروشان بودند گفتگو داشت. او به زبان اسپانیولی نیز بخوبی آشنا شده بود.

پرویزهمیشه در کافیتریای مرکز فرهنگی اسپانیا و امریکای لاتین در خیابان ال کالا» و کافیتریای بسیار قدیمی خیخون» در بلوار ریکو لتوس» جائی که پاتوق فدریکو گارسیا لورکا» شاعر بلندآوازه اسپانیا بوده، می نشست. در هنگام غروب آفتاب در پلازا اسپانیا» (میدان اسپانیا) نیز تا رمق پایانی رنگ نارنجی غروب در گوشه ای برای خودش می نشست و می نوشت و درنظر داشت آن ها را به چاپ برساند.

خیلی از شعرای ایرانی را می شناخت و از آن ها نامه دریافت می کرد و آن را با شور و شوق برایم می خواند. اشعار احمد شاملو، محمد زهری ، محمدرضا نعمت زاده و منوچهر آتشی را همیشه برای من دکلمه می کرد و این نشان می داد که روال شعری او در آن حال و هوا و صمیمیت ها بی تاثیر نبوده است. از رسول پرویزی خالق شلوارهای وصله دار»، صادق چوبک و همچنین برخی از شعرا و نویسندگان جوان بوشهری یاد می کرد. در مورد شعرا و نویسندگان جوان می گفت این ها نابغه های آینده ادبیات بوشهرو ایران خواهند بود

.

در روزگار جنگ ویتنام و آوازه هوشی مین» که نویسندگان و شعرای جهان در نکوهش جنگ نابرابر امریکا با ویتنام شعر می سرودند و مقاله و داستان می نوشتند، تا حدودی رد اندیشه پرویز پروین را می شود در شعر بلند همسفر بود مرا دریا» چاپخش شده در مجله سخن دریافت که این شاعر نیز همچون خیلی از نویسندگان و شعرای خود امریکا، بیرق تنفر» را بر علیه جنگ و ستم در شعرش برای نسل انقلابی روزگار خود در بوشهر به اهتزاز درآورده است.

پس از مدت ها اقامت در اسپانیا، پرویز درخواست ویزای امریکا کرد و سرانجام از سفارت امریکا در مادرید ویزا گرفت. یک هفته پیش از سفر به امریکا دوست و همدم او پالوما» خانم، با تلفن به من اطلاع داد که حال پرویز به هم خورده است. فوری خودم را به بیمارستان رساندم اما پرویز در غروب غم انگیز ماه آوریل» سال ١٩٨٢ میلادی برابر با ١٣٦٠ دور از ایران و در فراق بوشهر که همیشه شیفته آن بود، با ایست قلبی درگذشته بود و بر روح و روان من آنچنان پتکی فرود آمد که تا به امروز آن غم جانکاه را فراموش نکرده ام. با دلداری ها وحرف های آقای عباس جوانمرد هنرمند بلند آوازه تئاتر ایران در مورد هنر و مرگ و زندگی، کم کم آرام شدم. سرانجام برادر وفادار پرویز به مادرید آمد و جسد او را به ایران برد و درگورستان دارالرحمه» شیراز به خاک سپردند.

چون فصل نامه الفبا» ی شادروان غلامحسین ساعدی، ماهنامه روزگار نو» به سردبیری شادروان اسمعیل پوروالی و هفته نامه جبهه ملیون» به سردبیری شادروان احمد انواری، را در مادرید پخش کرده و همکاری داشتم برای نخستین بار خبر درگذشت پرویز را تلفنی به آن ها گفتم و در داستان کوتاه خش خش ترد برگ ها» در مجله گردون عباس معروفی در ایران از مرگ پرویز نوشتم. علی باباچاهی و منیرو روانی پور نیز پرویز را خوب می شناختند. در گفتگوهائی با این دو عزیز بوشهری در جشن قلم زرین» مجله گردون در تهران و در چند نوبت دیگر هم از پرویز پرسیدند. آقای باباچاهی خاطراتی گفتند و خانم روانی پور نیز که جدا دارای حافظه ای بسیار قوی است شعر پرویز را زمزمه کرد: کاشکی بارون نزنه نم نم/ بلکه خوابم ببره کم کم…

در سفر به ایران قرار بود با شادروان منوچهر آتشی نیز ملاقات داشته باشم. با چاپ خش خش ترد برگ ها» ، شادروان آتشی می خواست دیداری برای گفتگو در مورد سرگذشت پرویز داشته باشیم که گرفتاری من در تهران و پس از آن سفر به تبریز و تاخیر حوصله سوز هواپیمائی هما، من را برای ناکامی در آن دیدار، تا همیشه شرمنده کرد.

پرویز پروین همچون ستاره ای در آسمان شعر و ادبیات خوش درخشید و در اوان جوانی در نشریات ادبی مطرح آن روزگار سربرآورد و شعرهایش به چاپ رسیدند، اما مرگ زود رس مهلت نداد تا شاهد چاپ کتاب هایش باشیم. او تنها ٤٣ سال مجال زندگی یافت. شوربختانه همسر فرهیخته پرویز پروین نیز نزدیک به دو سال و نیم پیش در ایران درگذشت که یاد هر دو گرامی باد.

کتاب از ترمه و تغزل برگزیده ایست از غزلهای مرحوم حسین منزوی شاعر زنجانی که یکی از پیشتازان غزل معاصر با مضامین  و تصویر آفرینی بدیع می باشد که البته توسط خود شاعر انتخاب شده اما به اعتقاد بسیاری از اهل نظر معمولا بهتر است انتخاب برگزیده شعر ها با توجه به برخورد عاطفی و نه منتقدانه ای که شاعر  دارد توسط فردی دیگر صورت گیرد تا خواننده بتواند در این فرصت و مجال کوتاه یک دور نما و اشراف جامعی به آثار شاعر داشته باشد. در غزلهایی چون


نشکنی ای کوزه سفالی عاشق

شیشه عمر منی نه اینه دق

توانایی های این شاعر قدرت مند و خلاق نشان داده نمی شود و مع الاسف 30 در صد انتخابهای شاعر کارهای متوسطی هستند که در کنار غزلهای طراز اول شاعر بسیار ناهماهنگ می نمایند.






  • مقدمه

قیصر امین­‌پور از متن جریانی به عرصه­ی شعر وارد شد که از یک سو عقبه­‌ی انقلاب را پشت سر داشت و از دیگر سو جنگ را تجربه می­‌کرد. تحولات اجتماعی دو دهه‌­ی اول زندگی هنری قیصر چنان پر فراز و فرود و تاثیرگذار بوده است که برای بررسی سیر تدریجی تکامل شعر و اندیشه‌­ی او نمی‌­توان از این دوره با شتاب عبور کرد.

شعر قیصر، اصالتاً شعری تحول­‌خواه و انعطاف‌­پذیر است که این وی‍ژگی در انتخاب جایگاه هنری و روند تکاملی او بیشتر از هم­‌عصرانش محسوس است. در واقع اگر انقلاب را نقطه‌­ی آغازین شعر قیصر فرض کنیم، می­‌توانیم این تحول­‌گرایی و انعطاف را نیز برخاسته از خاصیت انقلاب بدانیم که پس از فروکش نمودن هیجانات و التهابات و رسیدن به وضعیتی که عقلانیت بر آن چیرگی دارد، از بسیاری از پیشنهادهای خود عدول می­‌نماید و تحولاتی را در درون خود جستجو می­‌کند.چنین شاخصه‌­هایی معمولاً در بیشتر انقلاب­ها دیده می­‌شود و کمابیش موجب تثبین آن­ها می‌­گردد.

از این رو است که در بررسی روند تکوینی شعر، باید به جنبه‌­های مختلف شعرآفرینی توجه نمود و زمینه­‌های این تحول را استخراج کرد. زمینه­‌هایی که احتمالاً به تکامل و تعالی شعر ختم می­‌شوند.

قیصر امین­‌پور در سیر شعرآفرینی خود، فراز و فرودهایی را پشت سر گذاشته است که محصول ابتدایی آن را باید در شکل شعر و جنبه­‌های جدی­‌تر آن را می­‌توان در فکر و اندیشه‌­ی شعر او جستجو کرد. رونمایی از این سیر نیازمند بازشناسی مولفه‌­های شعر پیرامونی انقلاب، انقلاب و تکوین اعتقادی و جنبه ‌های گوناگون این تکوین می‌­باشد. هم‌چنان که می­توان انقلاب اجتماعی، ی، دینی و فرهنگی سال57 ایران را جدی­ترین زمینه­‌ی تحول کمی و کیفی شعر امروز دانست، تغییرات فکری و آرمان­‌خواهی و آرمان­ گریزی شاعران آن را نیز می‌­توان محصول این زمینهی قدرتمند اجتماعی، فرهنگی و مذهبی دانست.

از این پس شاعران به ضرورت شعر و ماندگاری در حافظه‌­ی تاریخی ادبیات، ادبیات انقلابی را به انقلاب ادبی منتهی می­‌نمایند و در حالی که در خود، دگردیسی­‌هایی ریشه­‌ای ادراک می­‌کنند، در حقیقت از موضع در خدمت انقلاب بودن به پایگاهی ادبی اندیشیدن، تغییر جایگاه می‌­دهند.

تعریف روند تکوینی شعر قیصر در این بخش بیشتر از همین دیدگاه ناشی می­‌شود و برای احاطه­‌ی بر این سیر، باید توابعی از محیط پیرامونی شاعر و توابعی از خلاقیت­‌های او را بازشناسی نمود که در این نگاه، موضوع به مختصه­‌ی سیر تحول شعر قیصر مختصر شد.

  • روند تکوینی شعر قیصر امین­‌پور

شعر، عمیق­‌ترین شکل ارتباطی را در قالب کلمه ممکن می­‌سازد و اگر آن را یکی از قدیمی­‌ترین شکل هنری موجود بدانیم، درخواهیم یافت که این شکل، ناگزیر در طول قدمت خود و بنا به تغییر ارزش­ها و هنجارهای ادوار مختلف، تغییراتی را از سر گذرانده که ضـمن حفظ اصـالت خـود، زمینه­‌های احیاء و تسری ظرفیت­‌های تازه‌­ی دیگری را فراهم آورده است. بدیهی است خطرناک­‌ترین آسیبی که می­تواند شعر را از کارکرد ارتباطی خود خارج نماید، بی توجهی به تحول و بی نیاز دانستن ساحت شعر از دگردیسی و تغییر است.

در حقیقت می­‌توان چنین گفت که هر نوع تحول و نوگرایی، ریشه در سنت دارد و شاعرانی توانسته­‌اند بیشتر از دیگران توفیق پیدا کنند که تلفیقی مناسب­‌تر از این دو که منتج به آفرینشی متعالی­‌تر می­‌شود، ارائه دهند.

قیصر هم­چنان که در بخش­های پیشین اشاره شد، به عنوان شاعری مـولود نظام کلاسیک، آفرینش­های شعری خود را با عبور آگاهانه از دست­رنج شاعران پیش از خود و با مطالعه­ی تئوری نیما و بهره­مندی از ظرفیت شعر شاعرانی که درک درستی از پیشنهاد نیما پیدا نموده بودند، طراحی کرده بود. این سیر تحول در کار شاعری قیصر هر چند در آغاز با توسعه­ی کیفی و کمی اندکی مواجه بود، اما در ادامه موفق به معرفی چهره­ایی جـدید از شـعر امروز می­شود که در نوع خود هم وام­دار ادبیات پیش از انقلاب است و هم تاثیرگذاری انقلاب را در آن می­توان به روشنی دید. در این زمینه می­توان به نظر محمود سنجری» اشاره کرد که: حیات هر سنتی بسته به بازآفرینی آن است و شاعران بزرگ کلاسیک با بازشناخت و بازآفرینی سنن شعری به تداوم و پویایی آن سنت دست یازیده­اند. شعر کلاسیک فارسی و سنن آن پیوستگی بسیار با سنن فرهنگی اجتماعی جامعه­ی فارسی زبان در طی سده­ها و سال­ها داشته است و اگر بپذیریم که این سنن فرهنگی اجتماعی در طی سده­ی اخیر دستخوش تغییرات و تحولات شگرفی شده است، ناگزیر از پذیرش آنیم که سنن شعری کلاسیک را نیز به عنوان تابع سنن فرهنگی اجتماعی، تحول یافته و دگرگون بیابیم. در این جا نکته­ای می­ماند و آن صداقت هنرمند است که ضامن حیات چنین سنتی در عصر فعلی صداقت شاعر است ، در غیر این صورت جز چهره­ای رنگ باخته و نقابگون از سنن شعری کلاسیک چیزی باقی نمی­ماند. قیصر امین­پور از نادر کسانی است که در عصر فعلی در تداوم سنت شاعران کلاسیک صداقت داشته است و این صداقت آثار غیر کلاسیک او را نیز شامل می­شود»(سنجری،1384،ص15) 

روند تکوینی شعر قیصر را می­توان به جهت تبیین بهتر موضوع و تعیین جدی شاخصه­های این سیر تحولی به بخش­هایی تقسیم نمود که از آن جمله می­توان به قالب، مضمون و زبان اشاره داشت و روند رو به تکوین این موضوعات منتخب را در شعر او جستجو کرد.

  • قالب

قالب (فرم) نمود بیرونی شعر است و اگر چه از میزان تعیین­کنندگی کمتری نسبت به دیگر مختصات شعر برخوردار می­باشد اما از شاخصه­های تاثیرگذاری برخوردار است که می­تواند در رسایی روند تحول و تکامل شعر قابل تأمل باشد.

با پیروزی انقلاب اسلامی و در همان سال­های نخست نوعی حساسیت و سرسختی نسبت به پذیرش جلوه­های نوگرایی شعر ایجاد شده بود که این امر به خودی خود مانع از ادامه­ی روند منطقی و نوگرایی شعر پیش از انقلاب می­شد. شاعران انقلابی با رجوع به پدیده­های سنتی شعر فارسی در حقیقت، واکنش خود را که ناشی از حساسیت نسبت به سنت بود ابراز نمودند. به کارگیری گسترده و رواج دوباره شکل­هایی از شعر فارسی هم چون دوبیتی و رباعی و تثبیت پاره­ای دیگر از قالب­ها هم­چون غزل از مشخصه­های این رجعت محسوب می­شوند. هر چند می­توان میزان متفاوت استقبال مخاطبان عام و خاص شعر این دوره را ناشی از افراط و تفریط­های شاعران دانست اما باید پذیرفت که هر گونه تغییر و پذیرش آن علاوه بر ضرورت گذشت زمانی، نـیازمند استقبـال مخاطبــان نیز می­باشد که این وضعیت در شعر پس از انقلاب با آشفتگی و سردرگمی شاعران روبرو گردید.

هر چند نمی­توان فرمی واحد را برای شعرهای دوره­های آغازین قیصر در نظر گرفت اما اگر مجموعه­های منتشره­ی او را مبنای کار خود قرار دهیم باید به شعرهای دفتر در کوچه­ی آفتاب» ارجاع دهیم که منحصراً به دو فرم کوتاه رباعی و دوبیتی سروده شده است. با نگاهی به مختصات ذاتی این دو فرم شعر فارسی که مولفه­های کوتاهی شکل و ایجاز معنا از مهمترین جلوه­های آن است، می­توان علل رویکرد قیصر را درک کرد.

قیصر نیز با برخورداری از حضور بلاواسطه­ی خود در انقلاب و سپس جنگ و درک شرایط زمانی، بیشتر آفرینش­های این دوره­ی خود را در این قالب سرود که این روند با توجه به نگاه نو و نیز چرخش­های زبانی او که متضمن مفاهیمی از قبیل حماسه­سرایی، سوگ­سرایی، ستایش مفاهیم ارزشی انقلاب هم چون شهید، نبرد، چهره­های انقلابی و دیگر جنبه­های اجتماعی بود باعث فراگیر شدن این دو شکل شعر فارسی و در حقیقت احیاء آن شد. باید گفت به طور کل نمودار به کارگیری قالب رباعی و دوبیتی تا اواسط دهه­ی شصت سیری صعودی را نشان می­دهد.

رباعی:

زین تیر که از صخره و آهن گذرد

وز رشته­ی موی و چشم سوزن گذرد

چندان به تن دشمن خود زخم زنیم

تا آن که نسیم از تن دشمن گذرد (در کوچه­ی آفتاب/ص63)

دوبیتی:

شهیدان را به نوری ناب شوییم

درون چشمه­ی مهتاب شوییم

شهیدان هم­چو آب چشمه پاکند

شگفتا، آب را با آب شوییم؟ (همان/ص99)

در نهاد شاعری امین­پور نوعی گرایش به کوتاه­سرایی احساس می­شود که در دو مجموعه­ی گلها همه آفتابگردانند» و آینه­های­ ناگهان» و حتی دستور زبان عشق» هم شواهد فراوان دارد و اساساً منحصر به رباعی و دوبیتی نیست بلکه نمونه­های درخشانی در قالب نیمایی هم سروده است. گرایش به کوتاه­سرایی، البته در کار شاعران استادی چون شاملو و شفیعی کدکنی هم پیش از قیصر دیده می­شود. اکنون نمونه­هایی از رباعی­ها و دوبیتی­های تحول­گرایانه­ی امین­پور نقل می­شود:

مبادا آسمان بی بال و بی پر

مبادا در زمین دیوار بی در

مبادا هیچ سقفی بی پرستو

مبادا هیچ بامی بی کبوتر(آینه­های ناگهان/ص162)

و:

ماییم و ز درد و داغ گفتن با تو

داغیم ز گفتن و شنفتن با تو

تنها به اشاره­ی تو سبز است بهار

باغیم و اجازه­ی شکفتن با تو (همان/ ص158)

یا:

هر دم دردی از پی دردی ای سال!

با این تن ناتوان چه کردی ای سال؟

رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت

صد سال سیاه برنگردی ای سال! (گلها همه آفتابگردانند/ص129)

سیر رو به تعالی مفاهیم و درونمایه­های شاعرانه­ی رباعی­ها و دوبیتی­های قیصر در دو دفتر پایانی شعر او بهتر می­توان دید:

با همهمه­ی مبهم باغی در باد

با طرح مه­آلود کلاغی در باد

از دور صدای پای پاییز آمد

چون پچ­پچ خاموش چراغی در باد(همان/ ص85)

و یا:

دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یک­ریز به گوش پنجره پچ­پچ کرد

چک­چک، چک­چک. چکار با پنجره داشت؟(دستور زبان عشق/ص90)

و در این دوبیتی:

خدایا یک نفس آواز! آواز!

دلم را زنده کن! اعجاز! اعجاز!

بیا بال و پر ما را بیاموز

به قدر یک قفس پرواز! پرواز!(همان/ ص91)

از دیگر سو قیصر به عنوان غزل­سرایی نوگرا که در توسعه­ی ظرفیت­های شعر نیمایی در غزل تلاش داشته است، در مجموعه­های خود بسامد بالایی از آفرینش غزل را به نمایش گذاشته است. غزل به عنوان فرمی که علیرغم همه­ی گذشته­ی درخشان خود در ادبیات پیش از انقلاب در سال­های ظهور انقلاب و پس از آن دچار نوعی رکود و بی اقبالی گردیده بود، با رویکرد دوباره­ی شاعران، به عنوان یکی از جدی­ترین فرم­های شعر انقلاب معرفی گردید.

با بررسی دفاتر شعر قیصر امین­پور و کشف آمار بسامدی فرم­های شعر او می­توان به فراگیری شکل غزل در آفرینش­های او پی برد. قیصر، غزل را هوشمندانه و با مطالعه­ی پیشینه­ی معاصر آن تجربـه می­نمود.

غزل پس از انقلاب اسلامی با پیش چشم داشتن تجربه­های غزل­سرایان دهه­ی چهل و پنجاه با پذیـرش و حفـظ تازگی و نـوآوری­های پیشنهادی آنان، در اندیشه و محتوا دیگرگون شد و این مهم­ترین وجه تمایز غزل پس از انقلاب با پیش از آن است.غزل امین­پور نیز حامل اندیشه و پیام تازه­ای است و شکل بیرونی آن نیز برخوردار از تفاوت­هایی است از جمله: رعایت ارتباط بیت­ها در محور عمودی، استفاده از آهنگ زبان گفتار و برخورداری از مفاهیم و واژگان این حوزه. امین­پور به فراخور زمان انقلاب و جنگ غزل عرفانی و حماسی را نیز در کارنامه­ی غزل­سرایی خود ثبت کرده است.

در مجموعه­ی تنفس صبح» تعدادی از غزل­های قیصر نماینده­ی این وجهه از شعر اویند که اتفاقاً  در چاپ های بعدی این مجموعه، شاعر نسبت به حذف بسیاری از این شعرها اقدام نمود که در نوع خود قابل بررسی است و از تغییر نگاه شاعر نسبت به روند غزل­سرایی خویش حکایت دارد:

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید.(تنفس صبح/ص31)

و:

شب عبور شما را شهاب لازم نیست

که با حضور شما آفتاب لازم نیست

در این چمن که ز گل­های برگزیده پر است

برای چیدن گل، انتخاب لازم نیست.(همان/ص27)

قیصر در مجموعه­ی آینه­های ناگهان، هم چنان، فرم غزل را در کارنامه­ی کاری خود دارد و در این بین می توان علاوه بر شاخصه­های کلاسیک، به طور شفاف، تاثیرگذاری شعر نو را در عرصه­ی غزل مشاهده کرد و به طور خاص می­توان تزریق نوعی اندیشه­ی پرسش­گرانه در غزل­های این مجموعه و نگرشی انتقادی به محیط پیرامونی را مولفه­ی غزل­های آن دانست.

در حقیقت شاعر غزل­های آینه­های ناگهان» با تلاش در زیباتر جلوه دادن غزل به مدد هنجارشکنی­های زبانی و ایهام و استفاده از واژگان چند بعدی، رفتاری دیگر در غزل ابراز می­نماید که در جذب مخاطبی که در پی شعری کمال یافته است موفق عمل می­کند، اما این وصال به آسانی در غزل قیصر دست نمی­دهد. هر چند قیصر از غزل­سرایان مهم این سال­ها به حساب می­آید، اما گاهی توان و جسارت و افق ابداع او در غزل، اسیر روحیه­ی تعادل­گرای ادبی­اش می­شود. برای نمونه می­توان جسارت او را در این غزل مطالعه کرد:

ناودان­ها شرشر باران بی­صبری است

آسمان بی­حوصله، حجم هوا ابری است

کفش­هایی منتظر در چارچوب در

کوله­باری مختصر لبریز بی­صبری است

پشت شیشه می­تپد پیشانی یک مرد

در تب دردی که مثل زندگی جبری است

و سرانگشتی به روی شیشه­های مات

بار دیگر می­نویسد: خانه­ام ابری است.»(آینه های ناگهان/ص157)

قیصر در ادامه­ی انتشار مجموعه­های بعدی­اش و به نسبت مجموعه­های قبل تر خود توجهی جدی­تر به غزل ابراز می­کند که از آن جمله می­توان به افزایش آمار بسامدی غزل­ها و بلندی ابیات آن­ها اشاره نمود.

قیصر در دو مجموعه­ی اخیر خود رفتار محافظه­کارانه­تری در غزل از خود به نمایش می­گذارد و در عین نوگرایی هم در بافت سخن، هم در دایره­ی مضامین و هم در حیطه­ی فکری خود گرایش کاملاً محسوسی نسبت به سنت ابراز می­نماید:

سوره­ی چشم خرابت حکم تحریم شراب

سفر تکوین نگاهت مژده­ی اهل کتاب

روز و شب در چشم تو تصویر موعود من است

گرگ و میش از چشمه­ی چشم تو می­نوشند آب.(گلها همه آفتابگردنند/ص81)

و یا در این غزل:

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی­دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی­دانم

حقیقت بود یا دور تسلسل، حلقه­ی زلفت؟

هزار و یک شب این افسانه می­خوانم، نمی­دانم.(همان/ص88)

و:

. با سوز سینه بر لب تفتیده­ی عشق

آتش زدی تا دود آهت را ببوسد

دل آستین افشاند بر وهم دو عالم

تا آستان بارگاهت را ببوسد(همان/ص103)

یا در این غزل:

من سایه­ای از نیمه­ی پنهانی خویشم

تصویر هزار آینه حیرانی خویشم

صد بار پشیمانی و صد مرتبه توبه

هر بار پشیمان ز پشیمانی خویشم

عالم همه هر چند که زندان من و توست

از این همه آزادم و زندانی خویشم.(دستور زبان عشق/ص56)

نیز:

مانده از آن کاروان­ها و از آن چاووش­ها

شعله­های خفته در خاکستر خاموش­ها

کاروان در کاروان خورشید و خون چاووش خوان

راه روشن از طنین گامشان در گوش­ها.(همان/ص58)

غزل­هایی که در آن­ها کمتر بهره­گیری­هایی شاعرانه و مکاشفه­هایی هنرمندانه به چشم می­خورد بیشتر برآمده از سواد و فرهنگ فرهیختگی شاعر است تا زاییده­ی چشمه­های هنری­اش و همین روح خمودگی و خروج از تازگی و طراوت، تا حدودی غزل او را نافرجام گذاشته است.  با نگاهی به واژگان و ترکیب­های پرکاربرد دو دفتر اخیر او می­توان روند استفاده ازمواد ومصالح سنتی غزل را در شعرش مطالعه کرد: نرگس، داغیاد، زلف، تسلسل، رخ، تفتیده، مژگان، ریا، عین­الیقین، عنقا، سیمرغ، مست، جمال، سودا، گیسو، حلقه، هندو و واژگانی از این دست که ناگزیر ترکیباتی متناسب با خود را ایجاد می­نمایند و در سنتی­تر جلوه دادن چهره­ی شعر قیصر، تاثیرگذارتر خود را به نمایش می­گذارد.

دیگر قالبی که می­توان آن را مهم­ترین قالب مجموعه­های شعر قیصرامین­پور دانست: قالب نیمایی و قالب سپید» است که بیش از نیمی از دفاتر او را دربرگرفته است. اتفاقاً قیصر با شعری برای جنگ» که از معروف­ترین شعرهای جنگ است، نام خود را در دفتر شعر امروز ثبت می­کند. او با سپری کردن دوره­­ی مقدماتی کلاسیک در غزل و برخی فرم­های دیگر شعر کلاسیک، به آفرینش شعر نیمایی روی می­آورد. به اختصار باید گفت سنت شعری کلاسیک جایی از آیینه­گی وجوه رنگارنگ و شهود مراتب گونه­گون باز می­ماند که شاعر آن، توانایی بازآفرینی نداشته باشد.»(یوسف­نیا،1381، ص61)

در چنین روزگاری قیصر، برخی تجربیات خود را در این فرم ارائه می­دهد که هم توجه مخاطبان را به شعر او جلب می­نماید و هم موجبات بازشناسی شکل نیمایی شعر را فراهم می­کند. شکلی که می­تواند در آن تجربیات کلاسیک خود را در آن بازنمایی نماید و تلفیقی از این دو شکل در هنجارهای زیباشناسی قدیم و جدید فراهم آورد. اگر چه قیصر آن چنان که باید خود را در چهارچوب انتظارات نیما و تئوری پردازان شعر نیمایی محدود نمی­نماید که می­توان این روحیه را محصول حضور جسارت­آمیز خود نیما در شعر امروز و تاثیرگذاری او بر نوآمدگان شعر دانست. 

در شعر نوی نیمایی، قیصر، کمتر خواسته به مقصودی که نیما و پیروان درجه­ی اول او از آفرینش شعر نو داشته­اند تن در دهد. التزام سنت­گرایانه­ی او به درونگرایی عمیق و ذاتی شعر نیما وقعی   نمی نهد. چنان که می­توان در مواردی شعر نو او را کاملاً سنتی اما با عدم تساوی طولی مصاریع به شمار آورد. در واقع توازن و تقارن ذهنی شاعر آن چنان غالب است که وی را در هر صورتی مقید به رعایت اصولی از این تقارن و توازن در ظاهر شعر می­سازد.»(زرقانی، 1386، ص59)

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن درآورم

چامه و چکامه» نیستند

تا به رشته­ی سخن» در آورم

نعره نیستند

تا ز نای جان» بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است(آینه­های ناگهان/ص15)

و یا در این شعر:

چشم­های من

این جزیره­ها که در تصرف غم است

این جزیره­ها که از چهارسو محاصره است

در هوای گریه­های نم نم است

گر چه گریه­های گاه گاه من

آب می­دهد درخت درد را

برق آه بی گناه من

ذوب می­کند

سد صخره­های سخت درد را

فکر می­کنم

عاقبت هجوم ناگهان عشق

فتح می­کند

پایتخت درد را (همان/ص21)

قیصر دغدغه­های جدی روزآمد خود را در این قالب به مخاطبان خود انتقال می­دهد و قیصر شعرهای نیمایی، چهره­ای کاملاً اجتماعی دارد و اندیشه­های فلسفی و رویدادهای فکری خود را در این شکل سامان می­بخشد. در شعرها]

 

منبع : پایگاه نقد شعر




بهار می‌رسد از دوردست‌ها، اما

هنوز من به زمستانِ سرد پابندم

به باغِ من نشکُفته جوانه‌ای حتی

ببین به بختِ سیاهم چه تلخ می‌خندم


مرا چه عید و بهاری که رفته‌ام از دست

مرا حکومتِ بی‌باریِ زمستان بس

نه پایِ همرهی از دوستانِ دیرینه

نمانده راهی گریزی مرا ز پیش و ز پس


امید چاره نمانده‌ست مردمان مددی!

که در حوالیِ شب جغد سایه گسترده‌ست

در این کرانۀ دلتنگی و فراموشی

امیدِ معجزه‌ای نیست، شب فزاینده‌ست


سی‌ام بهمن ماه یک هزار و سیصد و نود و هفت

#محمدجلیل_مظفری 


http://t.me/barfitarinaghosh



سلام، نوبهارجان!

        خوش آمدی!

               فقط بگو

               به راهِ آمدن ندیدی ابر را؟

                                        تگرگ را؟

                                         نشانگانِ مرگ را؟




#محسن_صلاحی‌راد 

تهران، ۲۳ اسفند ۱۳۹۷



‍ سال ها می رفت و ما با خویش می گفتیم :

می رسد روز خوشی

                             ابر بزرگی

                                           زین حوالی

تا بریزد بر سر بخت 

                          از کنار دامنش

بارانی از 

             درّ و لآلی »


ـ روزگاری رفت و خود از شوخی ایّام

ما نمردیم و رسید آن روز شاد ِ آرزوهای خیالی 

روز شادی 

روز باران

روز سبزی که به رویاهایمان

می شد در آن واکرد شادان

                                پرّ و بالی ـ


آه

   امّا

ابر باران گشت و 

                      باران سیل و

                                        سیل انگار

عقده های سالیان انزوایش را

                                   برسر ما کرد خالی

وینچنین ابر بزرگ آرزوهامان

یادگار ماندگار روزگاران شد

سیلی ِ

        سِیلی

               که زد

بر صورت زرد اهالی

تا که هر کس را که می بینیم

زیر لب با خویش می گوید :

خوش به حال پیش از اینها

 خوش به حال 

                  روزگار

                             خشکسالی .»

                                                

                                                        30/1/98


#معراجیـسیدمرتضی

 @walehane



باران نسیم ابر

دریا درخت صاعقه ، هریک

در دست پینه بسته ذهن من

خشتی ست

خشتی که با ملاط تخیل

وقتی که روی هم بگذارم

بالقوه می تواند باشد

یک شاهکار کامل معماری کلام

با این قیاس و صغری کبری

من سالهای سال

یک دست جام باده و یکدست زلف یار .‌‌

ای وای من چه گفتم 

            تصحیح می کنم 

عینک به چشم و خط کش و نقاله در کنار 

ترسیم کرده ام

بسیار شاهکار 

بسیار کاخها که شکوه و جلالتش

پهلو زند به قصر مدائن

کم سو کند فروغ کرملین را

اما زمان اجرا

این نقشه های بی نقص

بر می خورد به ناظر لج بازی

تا با بهانه های کذایی که هر کدام

اسباب دور باطل کسب مجوز است

از بعد چند مرحله سگ دو زدن میان رئیس و مدیر کل


آلونکی بماند از آن قصر

من سالهای سال

معمار خانه های کج و معوجم هنوز



اردیبهشت ۹۸


یانیس ریتسوس

این جا
درست در میانِ تشویشِ اتاق
در تنگاتنگ کتاب‌های غبار گرفته
و چهره‌های فرتوت بر بوم،
در پستوی آری و خیرِ هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است
همین‌جا بود
که آن شب
تو عریان بودی



بانو نسرین آهنگی ، را به عنوان یک بانوی فرهنگ دوست و دغدغه مند می شناسم و افتخار این را داشته ام که در جلسات متعدّدی در خدمت این عزیز، نیوشای اشعار خوب و پر مغزشان باشم و از این که بانویی در سرزمین عزیزمان – با این فرهنگ و پیشینۀ غنی – ، تا این حد به ادبیّات و هنر پر افتخارمان عشق می ورزد بر خود می بالم و احساس شعف می کنم.

     واقعیّت امر این است که شتابناکی زندگی های مدرن و سرعت سرسام آور آن و تغییر و تحوّلاتی که به چشم به هم خوردنی به وقوع می پیوندد و حتّی فرصت تفکّر و تأمّل را نیز از انسان امروز گرفته است ، باعث شده تا افراد جامعۀ امروز شاید ناخواسته  از هنر و شعر فاصله بگیرند و این وسط شاید اقبال با انواع شعر کوتاه باشد که زمان کمی از خواننده می گیرد و خوانندۀ شعر امروز ، بنا بر اقتضایات حاکم، گرایشی افراطی به سمت و سوی این نوع سرایش دارد و اقبال دوبارۀ قالب هایی، چون : طرح ، دوبیتی، رباعی و حتّی قالب های تازه تآسیسی، چون نو خسروانی و… از این مشرب ، آب می خورند.

     و امّا در خصوص شعر امروز نیز پیرو صحبت هایی که در آثار و تألیفات مسبوق از بنده ـ شاید ـ خوانده و شنیده باشید، معتقدم شعر امروز، نیاز به بانوان شاعر خوب و قدرتمندی دارد که پایاپای مردان، نقش و خصوصیّات نگی شعر را به رخ شعر بکشند و احساسات خود را در قالب آفرینش نه شان ، به شعر امروز تحمیل نمایند. اتّفاقی که متأسّفانه در شعر امروز زبان پارسی ، بسیار کم رنگ به چشم می آید و علّت این کم رنگی و به چشم نیامدن شعر شاعران زن، از زوایای گونه گونی قابل بررسی است که در این مجال نمی خواهم به آن بپردازم و فقط به ذکر این نکته بسنده می کنم که به عنوان یک فعّال و منتقد این سرزمین، چند سالی ست وظیفۀ خود دانسته ام تا  به اشعارچند بانوی خوش فکر و مستعد در حوزۀ شعر بپردازم و به نوبۀ خود، کارهایی نیز انجام داده ام که امیدوارم با جدّی گرفتن این موضوع از طرف خود بانوان مستعد و علاقه مند برای ورود به حوزۀ تخصّصی شعر  و دوستان متولّی و استادان، در آینده  شاهد حضور چشمگیر بانوان شاعر در سطح بالا با احساس و عواطف رنگارنگ و اندیشه های نه شان باشیم.

    بانو نسرین آهنگی را نیز به خاطر داشتن حس و عاطفه ای سرشار و پشتکاری ستودنی که در کمتر کسی دیده ام ، می ستایم و به این بانو به عنوان یکی از شاعران خوب و تأثیرگذار ، خاصّه در چند سال آتی چشم دوخته ام و امید فراوانی دارم اگر همین سعی و اهتمام ایشان در کنار چند پارامتر دیگر قرار بگیرد و ادامه بیابد، نام ایشان را به عنوان یکی از ن تأثیرگذار و شعر ایشان را به عنوان شعری فراگیر که بازگوی هنرمندانۀ احساس خیل کثیری از ن این سرزمین باشد، ببینیم و بستاییم. مشخصّۀ بارز بانو آهنگی در اشعارش، زبان و حسّ نۀ بکر شان هست که خوانندۀ مطلّع را به این امر متمایز فراخوان می دهد و این لایه های نۀ احساسی در کلمات شعرش موج می زند:

دریا دریا،با تو سفر خواهم کرد               دنیا دنیا، بر تو نظر خواهم کرد

جنگل  جنگل چوسبزه های وحشی        باران  باران، ازتوگذرخواهم کرد

   البتّه هنوز زبان شعری ایشان ، آن استحکام و قوام لازم را ندارد، ولی رگه هایی که بروز می دهد ، خبر از آینده ای درخشان و روشن دارد که بتواند این احساس آهنگین و رنگین را در زبانی به روزتر و سخته تر به مخاطبان شعرش عرضه بنماید. شاعر باید هر روز بتواند از نو متولد بشود و ابژه های شعر زمان خود را به خوبی باز شناسی کند و در شعرش نقش و جایگاهی در خور  ، بدان ها وابگذارد.  خانم آهنگی نیز از این امر مستثنی نیست و باید با مطالعۀ شعر معاصر ایران و الگوگیری از زبان و کانسپت شعر موفّق ، هر چه بیشتر خود را هماهنگ تر بسازد  تا جایی برای هیچ نوع اضافات و حشوی در بیان و زبان شعرش باقی نگذارد.

   شایان ذکر است که اخیراً مجموعۀ شعر این بانوی شاعر با عنوان ” نفسی برای پرواز ” توسّط مؤسّسۀ انتشاراتی آثار برتر به چاپ رسیده است که در برگیرنده تعدادی از غزل ها، مثنوی و رباعی های این شاعر ارجمند است.  برای این شاعر ارجمند و دوست داشتنی و تمام شاعران میهن عزیزم آرزوی موفّقیّت های روزافزون دارم و امیدوارم که از خواندن اشعار این مجموعه لذّت ببرید. در پایان شما را مهمان غزلی از مجموعه نفسی برای پرواز می کنم :

 

طفل دبستان

مویم سپید و همچنان طفل دبستانم

من از تبار خاک ایران ، مهد رندانم

 

با حرف های عشق ، پیروزم به نادانی

چون رستم دستان ، هنر آموز زالانم

 

آوازه ام می پیچد هر جایی که تن جاریست

گویم به این عالم که من از خاک خوبانم

 

خاکم که بوی مشک و عطر نسترن دارد

این خاک را سرمه کشیدم روی چشمانم

 

این را بگویم ، با همه نازک دلی هایم

من ، خواهر سهرابم و فریاد آنانم

 

من با قلم ها می زنم ، خود تیشه بر ریشه

هر کس بخواهد بر کند نسل دلیرانم

 

با قلب شعرم می نویسم دوستی هر جا

چون کوه هستم در عمل ، با عشق و ایمانم

 

شاید بماند یادگاری نام و آوازم

حتی اگر یک بیت باشد از هزارانم



ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ

ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﻢ؛ﺩﺭﺩﺳﺮ ﺑﻜﺶ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﻛﻮﺑﺎﺳﺖ، .

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ،

ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺑﻜﺶ

**

ﻛﻮﺑﺎ،

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻳﺎ ﺷﻜﺮ

ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺵ ﻣﺜﻞ ﺷﻌﺮ ﻧﻮ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ ﺩﻡ ﻧﻜﺸﻴﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ !

***

ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﺷﻤﺎﻝ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

ﻳﺎ ﺳﺮﺩﯼ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﯼ ﺯﻧﻬﺎﯼ ﺍﺳﺘﻮﻧﯽ

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺁﺑﯽ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺑﺎﻟﺘﻴﮏ

ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺩ ،

ﭼﻪ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ؟ !

****

ﻣﻦ ﺧﺎﻭﺭﯼ/ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺍﯼ/ ﺍﻡ،ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪﻩ

ﺩﺳﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻟﻤﺲ ﺳﻘﻮﻃﻢ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻳﮏ ﺷﺐ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﺤﺲ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ

ﺟﻨﮕﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ

*****

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ،ﺷﻬﺮ ﻣﺮﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﻡ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻓﻜﺮ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ

ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ

******

ﻛﻮﺑﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻝ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ

ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻳﺎ ﺷﻜﺮ،ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺷﻮﯼ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

*******

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﻢ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺷﻮﯼ

ﺍﺻﻠﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ،ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﺧﺎﻭﺭﯼ/ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﺍﯼ/ ﺍﻡ،ﺩﺭﺑﺪﺭ ﺗﺮﻳﻦ

ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺳﺖ

********

ﻣﻦ ﻓﺤﺶ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺮﻭﺭﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﺪﻑ

ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻱ ﻣﺮﺍ ﻣُﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﻔﺖ ﺷﻜﻞ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ

ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻥ ﭘُﺸﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

*********

ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﭘﺎﺭﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺤﺲ ﺳﮕﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ

ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ،ﻛﺠﺎ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﯼ !

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ! ﺳﻮﺍﺣﻞ ﺯﻳﺒﺎﯼ ﺑﺎﺭﺳﻠﻮﻥ

**********

ﺑﯽ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭﺩ ﺯﻳﺎﺩﯼ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻡ

ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩ ﻛﻢ ﻛﻨﻢ

ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺍﺕ،ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﻡ ﻛﻨﻢ

#ناصر_ندیمی 


انتشار آثار سوخته با شعرهای یواشکی 

@sherhaye_yavashaki



اینک منم: ابری که از اندوه آبستن!

آغوش واکن! مُردم از عمری زمین خوردن


آغوش وا کن تا ببارم روزگارم را

هی چکه چکه چکه روی آن دل و دامن


واکن! ببین! آن دختر پوشانده در رویات،

کابوس‌های سالیان نوشید تا شد، زن!


اندوه را از من بگیر؛ از من بگیر امشب!

خالی کن این بغض هزاران‌ساله را لطفن!


شاید تسلایی شود لالایی‌ات مادر!

مرگ هزاران آرزوی دور را در من


سردم شده؛ شاید بپوشاند دم گرمت،

عریانی روح و تنم را مثل پیراهن


اینبار شکلی دیگر از زن را روایت کن!

از کوه صبری که شده تبدیل به ارزن!


کوهم؛ ولی روحم از این غم در ستوه آمد

از بس که دست و پا زدم عمری در این مدفن!


بگذار در امنیت لالا‌یی‌ات یک شب

خط خورده باشد زخم‌ها از خاطرات من


آرامبخش من جز آن آغوش غمگین نیست

از هرچه بعد از تو رسیدم به نیاسودن


از هرچه جز تو ترس بی‌اندازه‌ای گل کرد

ای آخرین و آخرین و آخرین مأمن!


روییده در رگ‌های من، زخم عمیق تو

انگار روحت را کسی جا داده در این تن!


من مرده‌ام؛ من مرده‌ام؛ من مرده‌ام؛ افسوس!

تن داده‌ام به ذره ذره ذره جان دادن!


خواب ابد می‌خواهم از بس مرده‌ام مادر!

ای‌کاش برگردانی‌ام تا اولین مأمن!


 


#فاطیما_رنجبری


شعرهای نخوانده را تجربه کنید



پیر ما گفت:

هر که یک گام به آزار فرودستان بردارد

طاعت کامل یک عمرش باطل می‌ماند.

 

محمد زهری شاعری کم‌گوی و گزیده‌گوی بود و اغلب یادگارهای شعری‌اش هم کوتاهند. بین شاعران نیمایی هم‌نسلش کمترین تعداد شعر از او به یادگار مانده و چند مجموعه‌ی شعر کم‌حجم که هرکدام در بر گیرنده‌ی تعداد کمی شعر اغلب کوتاه است: جزیره (1334)- گلایه (1345)- شب‌نامه (1347)- . و تتمه (1348)- مشت در جیب (1351)- پیر ما گفت (1356)

"پیر ما گفت" آخرین مجموعه شعری‌ست که از محمد زهری به یادگار مانده، کتابی کم حجم (پنجاه صفحه‌ای) با شعر بلند "پیر ما گفت" که شامل سی و دو قطعه‌ی کوتاه شامل گفته‌های حکیمانه و کرامت‌های "پیر" فرزانه‌ی شاعر است که هر کدام موضوعی و ماجرایی دارد، و هفده شعر کوتاه دیگر که در بخش پایانی کتاب آمده است. عنوان کتاب اشاره به این بیت حافظ دارد:

پیر ما گفت: "خطا بر قلم صنع نرفت"

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

شعرهای بخش "پیر ما گفت" را می‌توانیم به دو بخش کلی تقسیم کنیم: بخش نخست، شامل شعرهایی‌ست که وزنشان رمل مخبون (فعلاتن/ فعلاتن/.) است. این شعرها که تعدادشان بیست و هفت قطعه است، حالت روایی دارند و در هر قطعه راوی (شاعر) روایتی از پیر فرزانه‌اش، شامل کرداری آموزنده یا گفتاری خردمندانه از او یا ترکیبی از این‌دو، بیان می‌کند. اغلب روایتها جنبه‌ی پررنگ اجتماعی- اخلاقی دارند و درسهای اتحاد و همبستگی انسانی، نیکوکاری، خدمت به هم‌نوع، شریف و شجاع زیستن و کرامتهای انسانی را ارج نهادن از چشمگیرترین آموزه‌های این قطعات است.

گرایش به جنبه‌های اجتماعی در این قطعه‌ها قوی و چشم‌گیر است. به عنوان نمونه درس اتحاد و همبستگی بشری در چند قطعه از این قطعه‌ها به صورتهای مختلف بیان شده، از جمله:

 

پیر را پرسیدند:

"چه نمازی فاضلتر؟"

پیر گفت:

"هر نمازی به جماعت خوانند."

 

یا:

 

کشتکاران به مصلا رفتند

دیم دل‌سوخته‌ی باران بود

شیخ ما ایشان را یاری کرد

یاران هم

شام از دشت به ده برگشتند

شب، صدای باران

با دعای یاران بود

پیر خرسند چنین فرمود

"پا به پای هم رفتن را

رحمتی این دست است"

 

یا:

 

یکی از دنیاداران

پیر ما را منکر بود

در خلافش گفت:

"پیر فتنه است

دم فروبندد اگر

یا فروبندیمش دم

آسیای ما را

آب آرام بگرداند."

پیر ما فرمود

"راست خواهی؟

آن‌که این فتنه برانگیخت

"من" نبود، "ما" بود

حالیا ما به سلامت

اگر از حلقه منی گم گردد."

 

درون‌گرایی، در زرفای درون خویش فرو رفتن و دل خویش را صاف و پاک ساختن، به یمن غنای درون بی‌دل شدن، از دیگر درسهای این قطعه‌هاست:

 

یکی از یاران

تشنه بود

رسن و دلوی در چاه افکند

چاه بی‌ژرفا اما

حسرت کهنه‌ی آبی در دل داشت

شیخ ما حاضر بود

عبرت ما را با چاه چنین فرمود:

"آب اگر می‌طلبی در خویش فروتر رو."

 

یا:

 

پیر ما هر نوبت

در مناجات چنین می‌فرمود:

"ای حق حق!

دلی ارزانی دار

که شوم بی‌دل و دل دل نکنم."

 

حق‌گرایی، حق‌جویی، حق‌پویی و حق‌گویی از دیگر آموزه‌های اجتماعی "پیر ما" به پیروانش است:

 

سالک خامی

شیخ ما را گفت:

"چله را دستوری ده

چله را ذکری فرما."

آن عزیز از سر بیداری گفت:

"ای نه‌آگاه!

زله زاویه را می‌لرزاند.

گر ز خویش

نفسی بیرونی، بیرون باش.

ذکر جز حق را ناحق دان."

 

استغنا، عزت نفس و پاک زیستن درس دیگر اجتماعی "پیر ما" به پیروانش است:

 

خان خانان

پیر ما را می‌خواست

تا به نان‌پاره‌ی دیوان بفریبد

پیر ما از سر استغنا

آستین افشاند

گفت:

"جمله ارزانی خویشت باد

ما از آن سلسله درویشانیم

که

دستمان پاک

دلمان پاک

چشممان پاک است

و نمی‌گنجد در حوصله‌مان

لقمه‌ی ناپاک."

 

ضدیت با زورگویی و مردم‌آزاری و ستمگری از موضوعهای مشهود در این قطعات است. به عنوان نمونه:

 

پیر ما گفت:

"هر که یک گام به آزار فرودستان بردارد

طاعت کامل یک عمرش باطل می‌ماند."

 

یا:

 

پیر ما با یاران

رودباری را به تماشا ماندند

ناگهان غلغله‌ی خلقان از همهمه‌ی آب فراتر رفت

از سر پل مردانی- غرق در فولاد-

می‌گذشتند

پیر ما پرسید:

"این غیوران چه کسانند؟"

پاسخش گفتند:

"غازیانند"

پیر پرسید:

"به کدامین سوی شتابانند؟"

بازگفتند:

"رو به اقصای جهان دارند

کافرستانی

که در آن اصله‌ی بیداد تناور گشته‌ست."

پیر ما گفت:

"وای‌شان باد که نزدیک رها کرده و تا دور روانند."

 

از آموزه‌های اجتماعی این قطعه‌ها که بگذریم، آموزه‌های اخلاقی هم جای چشمگیری در این مجموعه دارند. گوش شنوا داشتن و به حرفها و حاجتهای مردم گوش دادن و مقام و ارزش چنین فعلی را والاتر و بالاتر از عبادت دانستن آموزه‌ی اخلاقی قطعه‌ی زیر است:

 

پیر ما

قامتی در خلوت

بسته بود

ناگهان مردی از کوی به بانگ

حاجت خواست.

پیر ما

رشته را بگسست

حاجت مرد روا کرد

پاسخ حیرت یاران را گفت:

"گر رضای خالق خواهی، در هر حال

گوش بر بانگ خلایق می‌دار."

 

در حقیقت موضوعی که محمد زهری در این قطعه بیان کرده، همان موضوعی‌ست که سعدی در بیت زیر، در بوستان، بیان کرده:

عبادت به جز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست.

 

ایمان داشتن آموزه‌ی اخلاقی قطعه‌ی زیر است:

 

یکی از یاران به سفر می‌رفت

پیر ما را پرسید:

"تحفه، یاران را- آن‌جا- چه برم؟

و ره‌‌آورد چه آرم یاران را – این‌جا؟"

پیر ما فرمود:

"با خود ایمان را بر

با خود ایمان را آور.

بهترین تحفه همین است."

 

نشانه‌ها و نمادهای مذهبی در این قطعات چشم‌گیر است و این طبیعت شعرهایی از این دست است که به گفته‌ها و کرامتهای یک "پیر-شیخ" می‌پردازد. بعضی از این نشانه‌ها در قطعه‌های بیست و هفت‌گانه‌ی بخش اول شعر "پیر ما گفت" عبارتند از:

 

دعا:

 

شب، صدای باران

با دعای یاران بود.

 

رضای خالق:

 

گر رضای خالق خواهی در هر حال

گوش بر بانگ خلایق می‌دار.

 

آتش دوزخ:

 

پیر ما گفت:

"ای خداوندان!

هیچ از آن آتش که وعید است، نمی‌ترسید؟"

 

نماز جماعت:

 

پیر را پرسیدند:

"چه نمازی فاضلتر؟"

پیر گفت:

"هر نمازی به جماعت خوانند."

 

مناجات:

 

پیر ما را هر روز

این مناجات سحرگاهان بود:

"ای سبب‌ساز!

سببی‌ساز، همین امروز

روز بادافره بدکاران باشد."

 

آیه (آیت):

 

پیر ما روزی

سخن حق می‌خواند

بر سر این آیت شد:

"و لکم فی‌القصاص حیوة، یا اولوالالباب"

 

زبان شاعر در این قطعه‌ها زبانی فاخر و آرکائیک(کهن‌نما) است و یادآور زبان متن‌هایی عرفانی چون تذکرةالاولیا و اسرار التوحید است. زبان قطعه‌ی زیر از این نظر نمونه‌وار است:

 

یکی از یاران را

پاره‌ی دل فرمان یافت

پیر ما در تیمارش گفت:

"رهروان کوهند

ای جگربند! تو را زیور اندوه نمی‌زیبد."

 

در این قطعه، شاعر با استفاده از واژگان و ترکیبهایی چون پاره‌ی دل (به جای جگرگوشه)، فرمان یافت (به جای درگذشت)، تیمارش (به جای دلداری‌اش) و جگربند (به جای دل‌بند) و ساختارهای نحوی خاصی چون "یکی از یاران را" و "پیر ما در تیمارش گفت" و "ای جگربند! تو را زیور اندوه نمی‌زیبد"  به زبان شعرش فخامت بخشیده و آن را فاخر و کهن‌نما کرده است. این ویژگی در زبان سایر قطعه‌های این مجموعه هم کم و بیش دیده می‌شود.

 

بخش دوم کتاب "پیر ما گفت" شامل پنج قطعه در بحر مضارع (مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن= مستفعلن مفاعل مستفعلن فعل) است و برخلاف قطعه‌های بخش نخست که حالت روایی دارن، بیشتر این قطعه‌ها دارای حالت ندایی هستند و پیر منادای آنهاست. به عنوان نمونه:

 

ای پیر!

اسپنددانه‌ای که تو می‌سوزی

دفع قضابلای عزیزان

تکرار انفجار پسین نیست

بوی پیام دیگر دارد.

 

یا:

 

ای پیر!

آن دره‌ی جدایی خالی را

با خاک پوچ این در و آن در

انگاشتن

انباشتن

بیهوده بود.

پل، باز، یاد تست، غنیمت باد

تا در بهار دل‌کش دیدار

این دره دشتی گردد هموار

همواره دشت باد.





من به بازار کالافروشان

داده‌ام هرچه را، در برابر

شادی روز گم‌گشته‌ای را

 

اگرچه در مجموعه‌ی شعرهای نیما یوشیج شادی و خوشی و طرب در برابر غم و اندوه و محنت بسیار کم‌رنگ‌تر است و جای بس کوچکتری را به خود اختصاص داده، و آن‌چه در شعر او رنگ چشمگیرتری دارد غم و اندوه و محنت است با این وجود شادی و طرب و خوشی هم در شعرهایش جای خاص خود را دارد و لحظه‌های شادی و خوشی در شعرهایش اندک نیستند، شادی روزهای گم‌گشته، هم‌راه با نغمه‌های طرب روزهای جوانی، نشاطی که از اندیشه‌ی طبعی جوان می‌زاید، شادی دیدار یار و دلدار:

 

خنده‌ای ناشکفت از گل من

که ز باران زهری نشد تر

من به بازار کالافروشان

داده‌ام هرچه را، در برابر

شادی روز گم‌گشته‌ای را.

(افسانه)

 

بر سر ساحل خلوتی ما

می‌دویدیم و خوش‌حال بودیم

با نفسهای صبحی طربناک

نغمه‌های طرب می‌سرودیم

نه غم روزگار جدایی.

(افسانه)

 

شعر "خروس می‌خواند" از معدود شعرهای نیما یوشیج است که فضایی امیدانگیز و شاد دارد. در نگاهی کلی شعرهای نیما در فاصله‌ی بین سالهای 1323 تا 1325 در مجموع فضایی روشن و امیدانگیز و شادمان دارند. "ناقوس" سروده‌ی سال 1323 سرآغاز شعرهای شاد نیما در این مقطع زمانی است. اگرچه به طور مستقیم سخنی از شادی در این شعر نیست ولی نشانه‌های شادی و خنده و امید در آن کم نیست، از جمله:

 

دینگ دانگ، دم به دم

راهی به زندگی‌ست

از مطلع وجود

تا مطرح عدم

گز زان‌که هم‌چو آتش خندد موافقی

ور زان‌که گور سرد نماید معاندی

از نطفه‌ی به‌پا شده ره باز می‌شود

از او حکایت دگر آغاز می شود.

.

دینگ دانگ. دینگ دانگ

بر جانب فلک بشد این نوشکفته بانگ

وز معبر نهان همه آورد این خبر

گوش از پی نواش

بگشای خوبتر

طرح افکنیده است

رقص نوای او

از روز کان می‌آید.

وز روز کان می‌آید

تردید می‌کند کم

وامید می‌فزاید

اندر سریر خاک.

.

او با لطیفه‌ی خبر صبح‌خند خود

(کز آن هزار نقش گشوده

وز خون ما سیاه گرفته‌ست رنگ)

بر این صحیفه خط دگرسان

تحریر می‌کند

وین حرف زارغنون نوایش

تقریر می‌کند:

"در کارگاه خود به سر شوق آن نگار

زنجیرهای بافته ز آهن

تعمیر می‌کند."

 

"خروس می‌خواند" سروده آبان 1325 مهمترین سروده‌ی شادی‌بخش نیما در این فاصله است، شعری پر از امید و مژده‌ی برآمدن سپیده‌دم و سحری خنده بر لب، سرشار از فضایی شاد و طرب‌انگیز:

 

این زمانش به چشم

همچنانش که روز

ره بر او روشن

شادی آورده‌ست

اسب می‌راند.

 

قوقولی‌قو، گشاده شد دل و هوش

صبح آمد، خروس می‌خواند.

 

"او را صدا بزن" هم درست در همان سال 1325 سروده شده- حدود دو ماه پس از سرایش شعر "خروس می‌خواند". اگرچه تحت تأثیر وقایع خونین آذرماه این سال در آذربایجان، شعر "او را صدا بزن" به روشنی و امیدانگیزی و فرحناکی شعر "خروس می‌خواند" نیست، ولی هنوز همان نشانه‌های امیدانگیز و روشن موجود در شعر "خروس می‌خواند" در این شعر هم دیده می‌شود، از جمله سحر و خیال روشن صبح و آوای خروس:

 

جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس

می‌خواند.

بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار

سوی نقاط دور

می‌راند.

بر سوی دره‌ها که در آغوش کوه‌ها

خواب و خیال روشن صبحند.

بر سوی هر خراب و هر آباد

هر دشت و هر دمن

او را صدا بزن.

 

نشانه‌ی شادی هم در این شعر وجود دارد، اگرچه کم‌رنگ است و نه چندان امیدانگیز و روشن:

 

آورده شادیی همگان را به کار جوش.

 

همین فضای پر از بیم و امید را در شعر بلند "پادشاه فتح" که سروده‌ی چند ماه بعد- یعنی فروردین 1326- است، به روشنی می‌بینیم. تلخی و شیرینی، تاریکی و روشنی، نومیدی و امید، و اندوه و شادی به صورت تار و پود در متن این شعر در هم بافته شده‌اند و اطلسی گران‌قدر و نفیس فراهم آورده‌اند. نیما یوشیج شعر "پادشاه فتح" را تحت تأثیر وقایع خونین سال 1325 در آذربایجان و یأس تیره و افسردگی رخوت‌انگیزی که پس از آن وقایع در جامعه‌ی روشنفکری ایران حاکم شده بود، سرود و با آن به یاران و همراهانش نوید داد که "پادشاه فتح" نمرده، حتا به خواب هم نرفته بلکه بر تختش لمیده و پس از شبی سنگین و آشوب‌زده، برای استراحت چندلحظه‌ای بر جا آرمیده، و این خبری خوش و شادی‌آفرین است:

 

در دل‌آویز سرای سینه‌اش برپاست غوغاها

زآمد و رفت هزاران دست‌درکاران

می‌گشاید چشم

چشم دیگر روزگاری‌ست

لب می‌انگیزد به خندیدن

با دهان خنده‌ی او انفجاری‌ست.

 

زانفجار خنده‌ی امیدزایش

سرد می‌آید (چنان‌چون ناروا امید بدجویی)

هر بدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه‌ند

گرم می‌آید اجاق سرد

اندر این گرمی و سردی عمر شب کوتاه.

 

و در تمام لحظاتی که کارسازان و کارگزاران شب تخم یأس می‌پاشند و شایعه می‌پراکنند که پادشاه فتح مرده و آرزو در دلش و خنده بر لبش افسرده، او شادمان و خوش‌بین و امیدوار بر جایش لمیده و خاطری شاد و آزاد دارد:

 

او گشایش را قطار روزهای تازه می‌بندد

این شبان کورباطن را

که ز دلها نور خورده

روشنانش را ز بس گمگشتگی گویی دهان گور برده

بگذرانیده ز پیش چشم نازک‌بین

دیده‌بانی می‌کند با هر نگاه از گوشه‌اش پنهان

بر همه این‌ها که می‌بیند

وز همه این‌ها که می‌بیند

پوسخند با وقارش پرتمسخر می‌دود لرزان به زیر لب

زین خبرها آمده از کاستنهایی که دارد شب

بر دهان کارسازانش که می‌گویند:

"پادشاه فتح مرده‌ست

خنده‌اش بر لب

آرزوی خسته‌اش در دل

چون گل بی‌آب افسرده‌ست."

می‌گشاید تلخ

شاد می‌ماند

در گشاد سایه‌ی اندوه این دیوار

مست از دلشادی بی‌مر

خاطرش آزاد می‌ماند.

 

نشانه‌های شادی در چند شعر دیگر نیما یوشیج هم دیده می‌شود، از جمله در شعر "او به رؤیایش":

 

آن‌چه کز دست بداده‌ست بعمداش کنون می‌بیند

و چنان روشن می‌بیند کاو دست بر آن می‌ساید

وز نشاطی که از اندیشه‌ی یک طبع جوان زاید و زان‌روی جوان

سرسری دیده به هرچیز و به خود می‌پاید

با هر آن چیز که می‌بیند نزدیکی می‌گیرد، لیکن آن چیز

زوست در حال گریز

جز سگ او، در، دیوار، به جای خود دل‌مرده چراغ

هم‌چو آن شادی رفته که در او خاطره‌اش مانده چنان کز او نام

هست با او به ستیز.

(او به رؤیایش)

 

یا در شعر "جاده خاموش است":

 

مثل این‌که سالها بودم در آن شهر نهان مأوا

مثل این‌که یک زمان در کوچه‌ای از کوچه‌های او

داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.

 

یا در شعر "یک نامه به یک زندانی":

 

و من خسته‌ی ویرانه (که اگر ذره‌ام از شادی هست

حسرت و دردم از خانه‌ی دل می‌روبد)

 

یا در شعر "آهنگر":

 

زندگانی چه هوسناک است! چه شیرین!

چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن!

خواستن بی‌ترس، حرف از خواستن بی‌ترس گفتن، شاد بودن.




 

 

[سخنی با سهراب سپهری در  سال‌گشت سفر بی‌بازگشتش به دیار ابدیت]

 

 

 

آه، سهراب عزیز!

کرده بودی خواهش

"آب را گل نکنیم"

ولی اینک، افسوس!

در دیار تو زمانی‌ست دراز

که نمانده‌ست نشانی دگر از آب زلال

آب پاکی را بر دست تو می‌ریزم من

و به تو با اطمینان می‌گویم

که به هر سو که نظر اندازی امروزه

آبهایی می‌بینی متعفن، تیره، گندآلود

صادقانه به تو می‌گویم من

آب از چشمه گل‌آلود است

چشمه‌ای تازه اگر

مانده باشد باقی، زیرا

با تأسف باید

خدمتت عرض کنم

چشمه‌ها اغلبشان خشکیده

آب بارانهامان هم حتا

هست سرشار از آلودگی گوگردی

یا پر از ذرات مهلک سرب

بد زمانی شده، سهراب عزیز!

گندسال است، رفیق!








شهاب مقربین، شانزدهم خرداد 1333 خورشیدی در اصفهان زاده شد.
وی پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسطه در اصفهان، به تهران رفت و در دانشگاه صنعتی شریف در رشتهی مهندسی شیمی به تحصیل پرداخت، اما پس از چندی آن را نیمه تمام رها کرد.
او یکی از مؤسسان و گردانندگان مؤسسه ی انتشاراتی آهنگ دیگر» است که از سال 1381 خورشیدی آغاز به کار کرد و در مدت فعالیت خود به انتشار کتابهای متعددی در زمینه ی ادبیات، به ویژه شعر، اهتمام ورزید.
شهاب مقربین فعالیت حرفهای ادبی خود را از ابتدای دهه ی پنجاه خورشیدی آغاز کرد و از آن هنگام، علاوه بر چاپ اشعارش در مطبوعات گوناگون در دوره های مختلف، مجموعه شعرهای زیر را منتشر کرده است:
- اندوهِ پروازها: 1358
- گامهای تاریک و روشن: 1365
- کلمات چون دقیقه ها: 1371
- کنار جادهی بنفش، کودکیام را دیدم*: 1382
- رویاهای کاغذی ام (گزیده ی شعرها): 1385


زمانی است که از کلمات خسته‌ام

گروه گروه هجوم می‌آورند

می‌نشینند در سرم

مثل دسته‌ی پرندگان بر سر درختی

دست بر دست می‌کوبم

بانگ بر می‌کشم

می‌پرند و پراکنده می‌شوند

یک پرنده خاموش اما

نه می‌ترسد

نه می‌رود

نه آوازش را می‌خواند.



ای عشق تیشه را بگذار و

                                                          بلند شو

این آبروی ماست که فرهاد می برد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها